چاپ کردن این صفحه

یک جرعه کتاب

«سمیه! حرم بی‌دفاع نمی‌ماند...»

پنج شنبه, 23 اسفند 1397 09:07 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمۀ اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی. هرچه منتظر شدم نیامدی.صدایت زدم نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق می‌زد: «سمیه نمی‌دونی چه شوقی توی وجود این بچه‌هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی‌دفاع نمی‌مونه!»

 

به گزارش خط هشت ، روزهای نبودنت، روزهای دل‌تنگی‌ام بود. روزهای سردرد و دل‌آشوبه و اضطراب، از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه‌ای بود که در زیرزمین حرم حضرت رقیه (س) بود.
هرروز چند بار پشت هم زنگ می‌زدم آنجا.
یک بار گفتی: «سمیه چند نفر از بچه‌های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ می‌زنه خیلی بی‌قراری می کنه. می‌شه شماره‌ش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟»
گفتم: «یکی باید خودم رو نصیحت کنه!»
بااین‌همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک‌تر بود و نگران‌تر. با هم دوست شدیم. تو می‌خواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب‌های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف می‌زدیم، این هم‌صحبتی‌ها آراممان می‌کرد. روزی زنگ زدی: «آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله می‌کند، اگر حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.»
لرزه به جانم افتاد: «آ... قا... مصطفی!»
- نگران نباش بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دو شب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت‌زده به آقای حاجی نصیری زنگ زدم: «از مصطفی خبر دارین حاج‌آقا؟ جواب نمی‌ده!»
- نه ولی مطمئن باشین برش می‌گردونن.
- آگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور می‌خواد از خودش دفاع کنه؟
- نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی می‌کنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمی‌گردونن.
فردای آن روز درحالی‌که با اضطراب جلوی تلویزیون راه می‌رفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه‌های ساعت، شنیدم حملۀ نظامی از سوی آمریکا منتفی است و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد تهدید سردار سلیمانی فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
خبر رسید تمام آن‌هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند غیر از تو.
پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حامله‌ام و حالم اصلاً خوب نیست حتی امکان بستری شدنم هست؛ اما بی‌خیال این‌ها رفته بودی، نزدیک چهل روز از رفتنت می‌گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن. سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی‌که با من حرف می‌زدی به عربی جواب یکی دیگر را هم می‌دادی.
ذوق‌زده بودم بعد مدتی صدایت را می‌شنیدم:
- مصطفی با کی حرف می‌زنی؟

-  یکی از بچه‌های عراقی.
- مگه پیش ایرانیا نیستی؟
- عراقیا هم هستن؟
- مگه توی آشپزخونه نیستی؟
- چقدر سین‌جیم می‌کنی سمیه؟
خدا را شکر کردم که صدای تیروتفنگ نمی‌آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی‌آمد.
گفتی: «مژده گونی چی می‌دی؟»
- برای چی؟
- آخر این هفته میام.
به گریه افتادم.
- ولی چون پول همراهم نیست یک عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم از این عروسک‌هایی که آب می‌خوردند و می‌شود مویشان را کوتاه کرد. دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی.
با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت.
آن‌قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را می‌زد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم، وقتی دیدمت نمی‌دانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت: بابا برام چی خریدی؟
به من نگاه کردی گفتی: «ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت می‌دم بابایی.»
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم رفتی برداشتی و فاطمه را صدا زدی.
وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد.
مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمۀ اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی. هرچه منتظر شدم نیامدی.
صدایت زدم نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق می‌زد: «سمیه نمی‌دونی چه شوقی توی وجود این بچه‌هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی‌دفاع نمی‌مونه!»

 

بریده‌ای از کتاب «اسم تو مصطفاست» ؛ زندگی‌نامۀ داستانی شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده» به روایت همسر شهید «سمیه ابراهیم پور» (صفحۀ 129 تا 132)

نویسنده: راضیه تجار

ناشر: روایت فتح

 

 

منبع: حری حرم

خواندن 1236 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)