روزهایِ آتشبار شلمچه

پنج شنبه, 20 دی 1397 11:56 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

باید در خط مقدم، زیر آتشِ پر حجم دشمن گرفتار شده باشی تا قدرِ توپخانه خودی را بدانی و دریابی کارایی این واحد را.

 

یه گزارش خط هشت: من این تجربه را دارم. وقتی در همین کربلای پنج با اجرای پرحجم آتش، در شلمچه، دشمن را می کوبیدیم و بستر را برای پیشروی نیروهای خط شکن و پیاده آماده می کردیم، دلم با تکاورانی بود که تفنگ به دست به دشمن هجوم می بردند.

فکر می کردم "اصلِ جنگ و جبهه" همان است و ما در "آتشبار" از این "اصل" دور افتاده ایم. خدا، خدا می کردم که برای ماموریت بعد، ما را به یگان های پیاده بفرستند تا در خط مقدم، به رزم با دشمن بپردازیم و در این " اصل" به اصول جهاد برسیم. چنین هم شد.

ماموریت بعدی، به گردان خط شکن رفتم و گاهِ عملیات هم رسید. خط را هم شکستیم و دشمن را زدیم اما موقعی که دشمن برای پاتک، اقدام کرد و با توپ، زمین زیر پای مان را وجب به وجب، شخم می زد، مثل عطش زده ها، می خواستیم از ما هم پشتیبانی آتش بشود. دوست داشتیم، توپخانه ما هم جواب توپ و کاتیوشای آنان را بدهد اما خبری نبود. دشمن می کوبید و می کوبید و پیاده ها در پناه آتش پیش می آمدند و پیش تر هم، تا این که در نزدیکی های سحر، آتشبار های ما هم به کار افتاد و هر چه آنان زده بودند را محکم تر جواب داد تا جایی که پیاده های دشمن- که تکاور هم بودند- تار و مار شدند و صبح که چند اسیر گرفتیم، گفتند: آتش توپخانه شما، ما را در هم شکست. همین باعث شد که نتوانیم به شما برسیم. این را که شنیدم، یاد روزها و شب های توپخانه افتادم که به هم دوخته می شد وقت عملیات تا رزمندگان پیاده، بتوانند به هدف برسند. یاد آن تصورات افتادم و دلم برای توپ ها تنگ شد. دوست داشتم بروم و ببوسم توپ ها و گلوله هایی که چنین گره گشایند.

یاد کربلای 5 افتادم و ایامی که شب را از روز باز نمی شناختیم. می کوبیدیم و می کوبیدیم. یاد بچه های دیدبان که گرا می دادند و صدای شان از بی سیم شنیده می شد؛ ده به راست، 8 اضافه کن... الله اکبر و پاسخش را می دادیم: خمینی رهبر و شلیک می کردیم. صدایش بلند می شد: آفرین... همینه.... همین گرا را بگیرید و بکوبید، آتش به اختیار.... این را که می گفت، می فهمیدیم به هدف زده ایم و هدف هم آن قدر بزرگ هست که لازم است گلوله های زیادی شلیک کنیم. پس می کوبیدیم دشمنی را که جمع شده بودند تا دست به پاتک بزنند. آنقدر می زدیم که دست از پا دراز تر برگردند.

گاه آن قدر می زدیم که لوله توپ از نفس می افتاد اما ما همچنان پای کار بودیم بی آنکه دیده شویم یا حتی هوس دیده شدن داشته باشیم. مهم این بود که خدایی که باید ببیند، دقیق می دید. همو بود که گلوله ها را به سمت هدف هدایت می کرد. ما باور داشتیم و به زبان بلند هم می گفتیم "و مارمیت اذ رمیت ولکن الله رمی" را. این عین ایمان ما بود که هم در دل نقش می بست. هم بر زبان جاری می شد و هم ارکان وجودی ما در اختیار تحقق آن بود. ما همه چیز را به خدا می سپردیم و هنوز هم با این نگاه می توانیم راه ها را باز کنیم. قرار نیست آتشبارها به صدا در آید اما صدای مردان آن جبهه همچنان بلند است که باید زندگی را با خدا تعریف کرد. این تعریف نه تنها ما را به عرفان می رساند که افق های روشن را فرادید ما قرار می دهد. ان شاالله

 

 

منبع: حیات

خواندن 1134 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family