به گزارش خط هشت، در سال آخر جنگ وقتی که هوا رو به گرما میرفت، آتش جنگ از نو شعلهور شد. عراق که در ۲۸ فروردین سال ۶۷ فاو را پس گرفته بود، به این زودیها قصد نداشت از رویه جدید خود دست بردارد و با اشتهای سیریناپذیری میخواست علاوه بر پس گرفتن مناطقی که از دست داده بود، به عمق خاک کشورمان نفوذ و خرمشهر را از نو اشغال کند. بعد از فاو که حکایت غمگین و در عین حال سردرگمی داشت!
نوبت به شلمچه رسید که در چهارم خردادماه ۱۳۶۷ سقوط کرد. ماه بعد در چهارم تیرماه نیز مجنون از دست رفت. جزیرهای که در عملیات خیبر به سختی تصرف و متهورانه حفظ شده بود، در گرمای تیرماه دوباره یوغ چکمههای بعثیها را به خود دید. قرار داشتن در ایام سقوط مجنون را فرصتی دانستیم تا مروری بر اتفاقهای آن روزها در گفتگو با عبدالمحمود محمودی از رزمندگان و راویان دفاعمقدس داشته باشیم. محمودی که در ماجرای نبرد برای حفظ شلمچه در آن منطقه حضور داشت، خاطرات جالبی دارد که با هم میخوانیم.
سقوط متصرفات کشورمان در جبهه حساس جنوب از آغاز سال ۶۷ شروع شد. در این سال چه اتفاقی افتاده بود که این مناطق یکی پس از دیگری از دست رفتند؟
این عوامل را باید در یک مجموعه کلی بررسی کنیم. از عدم اتفاقنظر دولت وقت با فرماندهان نظامی گرفته تا خستگی یک عده از نیروهای پای کار جنگ و تا حدی دلسرد شدن بخشهایی از مردم، همگی باعث شدند تا از اواخر سال ۶۶ شاهد کمبود نیرو در جبههها باشیم. وقتی که تعدادی از فرماندهان ارشد سپاه پیش یکی از شخصیتهای سیاسی میروند و درخواست میکنند تا ۵۰۰ گردان تشکیل بشود، ایشان میگوید که من حتی نمیتوانم بند پوتین این گردانها را تأمین کنم. این جمله در جنگ معروف است و نشان میدهد که اختلافنظر بین سیاسیها و نظامیها رفتهرفته کار خودش را میکند و نتیجه همان میشود که از سال ۶۶ به بعد شاهد بودیم. درحالیکه جبههها از کمبود نیرو و تسلیحات رنج میبرد، در طرف مقابل ارتش عراق بسیار قوی و تجهیز شده بود. خصوصاً نیروی زرهیشان آنقدر گسترده شده بود که امکان عملیات جدید در جبهه جنوب تقریباً وجود نداشت، لذا فرماندهان تصمیم گرفتند عملیات سالانه بعدی (والفجر ۱۰) را در غرب انجام بدهند که به دلیل بلندیهای موجود در آن منطقه، عراق نمیتوانست از نیروی زرهیاش استفاده کند. همینطور اگر ما دشمن را متوجه غرب میکردیم، از فشاری که عنقریب انتظار میرفت در جبهه جنوب به ما وارد کند، کاسته میشد، ولی عراقیها به جای اینکه به مناطق سقوط کرده والفجر ۱۰ حمله کنند، نیروهایشان را به جنوب آوردند و فاو تنها یک ماه پس از عملیات والفجر ۱۰ سقوط کرد.
در صحبتهایتان به رزمندههای پای کاری اشاره کردید که آنها هم در اواخر جنگ از آمدن به جبهه سر باز میزدند.
نه اینکه به جبهه نیایند، به دلیل طولانی شدن جنگ خیلی از این رزمندهها که شغل نظامی هم نداشتند، عنوان میکردند ما تنها در مواقع عملیات به جبهه میآییم. اینها در اواخر جنگ معروف بودند به رزمندههای پیامی. یا رزمندههایی که تنها موقع عملیات به جبهه میآمدند. اگر خوب به اوضاعشان نگاه کنیم شاید حق را به آنها بدهیم. در تاریخ جنگ بار اصلی جبههها روی دوش یک عده از افراد بود. ما ۵/ ۱ میلیون اعزام به جبهه داشتیم. نه اینکه یک میلیون و خردهای نفر به جبهه رفته باشند، بلکه گاهی یک نفر ۱۰ بار یا ۲۰ بار به جبهه اعزام میشد و یک نفر فقط یکبار به جبهه میرفت. مجموع این اعزامها آمار ۵/ ۱ میلیون را تشکیل میداد، لذا آن رزمندهای که مرتب به جبهه اعزام شده بود، نمیتوانست به صورت طولانیمدت این وضعیت را حفظ کند. پس اعلام میکرد هر وقت عملیات شد، من میآیم، اما مشکل اینجا بود که در مواقع پدافندی، جبههها از وجود این رزمندههای پای کار محروم میشدند و وقتی که دشمن شروع به تکهای سنگین خود کرد، خیلی از یگانها حتی سازمان رزمشان کامل نبود.
خود شما چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من متولد سال ۵۳ هستم و اواخر جنگ در ۱۳ سالگی به جبهه رفتم. اواخر ۶۶ آموزشهایم تمام شد و اوایل سال ۶۷ به منطقه عملیاتی اعزام شدم. درست در روزهایی که عراق تکهای معروف آخر جنگش را شروع کرده بود، در منطقه شلمچه حضور داشتم. در همان حال و هوای نوجوانی و کمتجربگی هم میتوانستم کاستیهای جبهه خودی و توان جبهه مقابل را درک کنم. البته من و نوجوانهایی مثل من که رویشهای زمان جنگ بودیم، شور و شوقمان از نوجوانهای اوایل جنگ کمتر نبود که هیچ بیشتر هم بود. ما تجربه آن نوجوانها را هم یدک میکشیدیم.
موقع سقوط فاو کجا بودید؟ این واقعه چه تأثیری روی نیروها گذاشته بود؟
من آن موقع در منطقه بودم و اتفاقاً قرار بود بهعنوان جایگزین نیروهای پدافندی به فاو اعزام بشویم که عراق به آنجا حمله کرد و فاو از دست رفت. یادم است قبل از سقوط فاو یک عده از رزمندهها که از آنجا آمده بودند، میگفتند سهمیه گلوله خمپاره ما روزی ۱/۵ گلوله است. آنجا ما از گلوله خمپاره ۶۰ هم محروم بودیم آن وقت عراق چند لشکر زرهی را آماده حمله به فاو کرده بود. خود ما هم در منطقه با این کمبودها روبهرو بودیم. مثلاً اواخر جنگ گلولهها را میشمردند و به رزمنده حاضر در خط مقدم میدادند. صورت خوشی نداشت. رزمندهای که هر آن احتمال درگیری داشت، باید با گلولههای شمارشی میجنگید! به هرحال وقتی که فاو سقوط کرد، روحیه بچهها تحتالشعاع آن قرار گرفت. فاو یک نقطه عطف بود. چه فتحش در عملیات والفجر ۸ و چه سقوطش در اواخر فروردین ۶۷، هر دو روی دو طرف درگیری اثرات متضادی داشت. بعد از سقوط فاو یک عده از نیروها به این نتیجه رسیدند که «پس میشود عقبنشینی هم کرد!» ما بسیجیها حتی در آموزشی هم عقبنشینی را آموزش نمیدیدیم، اما حالا در میدان عمل شاهد این موضوع بودیم و طبیعتاً اثرات روحی بدی روی بچهها داشت.
در ماجرای سقوط شلمچه اینطور آمده است که این منطقه ظرف چند ساعت سقوط میکند. وضعیت منطقه چطور بود و شما چه زمانی به مصاف دشمن رفتید؟
آن بخش از شلمچه که ظرف چند ساعت سقوط کرد، بخشی بود که در جریان عملیات کربلای ۵ تصرف کرده بودیم. وقتی که عراق خط اول ما را شکست و متصرفات ایران داخل خاک خودش را پس گرفت، به حرکتش ادامه داد تا به عمق خاک ما نفوذ کند. وقتی از خط مرزی عبور کرد، حتی آن رزمنده تازه کار هم فهمیده بود که هدف او تصرف خرمشهر است. اگر خرمشهر از دست میرفت به این معنی بود که تمام زحمات ما از سال ۵۹ به بعد هدر میرفت و ما به زمان شروع جنگ برمیگشتیم. بنابراین نیروها بهرغم کمبودها و کاستیهایی که وجود داشت، با تمام قوا مقاومت کردند و اجازه ندادند خرمشهر توسط عراق اشغال شود. موقع تک عراق ما که رزمنده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر ۱۴ و در قرارگاه فتح مستقر بودیم. حدود دو هفتهای میشد که بهعنوان نیروی پشتیبان آنجا حضور داشتیم تا اگر لازم شد به تقویت خطوط دفاعی بپردازیم. خط ما در جاده امام رضا (ع) از جادههای مواصلاتی شلمچه بود. پیش از یگان ما هم رزمندههای تیپ ۲۸ روحالله که نیروهایش را بچههای کمیته تشکیل میدادند، با دشمن درگیر شده بودند. باید خودمان را به آنها میرساندیم و جایگزینشان میشدیم. تا به آنجا برسیم، چند ساعتی از درگیری گذشته بود. بچههای روحالله هر چه مهمات داشتند را مصرف کرده بودند. اوضاع بغرنجی بود. شهدا و مجروحهایشان روی زمین افتاده و این بچهها بدون آب و غذا، با چنگ و دندان خط را نگه داشته بودند تا تحویل ما بدهند. به آنجا که رسیدیم، روی خاکریز رفتم و دشت را نگاه کردم. تا چشم کار میکرد تانک عراقی بود که به طرف ما میآمد. اصلاً نمیشد آنها را شمرد. انبوهی از تانکها بودند که با آتش مهیبی غرش میکردند و میخواستند خط را بشکنند، اما هر طور شده مقابلشان ایستادیم و اجازه ندادیم عبور کنند.
تا چه زمانی در آن منطقه بودید؟ و سرنوشت خطی که پدافند میکردید، چه شد؟
ما همان شب به محاصره دشمن درآمدیم. البته خیلی طول نکشید که تعدادی از گردانهای لشکر ۸ نجف و تعدادی از یگانهای لشکر خودمان دشمن را پس زدند و از محاصره کامل خارج شدیم، ولی دشمن تا حدود دو روز بعد که درگیریها ادامه داشت، همچنان بخشی از عقبه ما را در اختیار داشت. خط ما سقوط نکرد، همچنان که خرمشهر هم سقوط نکرد و عراقیها مجبور به عقبنشینی تا آن طرف مرزها شدند، ولی این کار به راحتی انجام نگرفت. من حیفم میآید از واژه درگیری در قضیه شلمچه استفاده کنم. یک جنگ و نبرد تمامعیار بود. حجم آتش دشمن آنقدر شدید بود که به عنوان یک رزمنده تازهکار فکرش را نمیکردیم جنگ چنین صحنههایی داشته باشد. انبوه تانکهای دشمن گویی تمامی نداشتند. هر چه میزدیم مثل قارچ از دل زمین رشد میکردند و باز جلو میآمدند. اگر غیرت رزمندهها نبود، امکان نداشت کسی بتواند جلوی آن همه تانک مقاومت کند، ولی بچهها این کار را کردند و دشمن را از خاکمان بیرون راندند.
از دوستانتان کسی هم در این نبرد به شهادت رسید؟
دوستان بسیاری به شهادت رسیدند، اما میخواهم از شهیدرضا صادقی بگویم که بچه زواره اردستان بود. صادقی مثل خود من آن موقع سن و سال کمی داشت. ایشان در اثنای درگیری یک ترکش کوچک به شاهرگش خورد و خون از گردنش فواره زد. بار اول بود تپش قلب بیرون از بدن را میدیدم. مثل پمپاژ خون بود که قلپ قلپ میجهید و به اطراف میریخت. بچهها دورش جمع شدیم و همگی هیجانزده و احساساتی شده بودیم. هر کسی سعی میکرد با هر وسیلهای که دم دست دارد، خونش را بند بیاورد. یک نفر از بچهها چفیه خودش را روی محل زخم رضا گذاشت. به چشم برهم زدنی چفیه کاملاً سرخ شد. در همین حال همگی امدادگر را صدا میزدیم. امدادگر آمد. آدم باتجربهای بود و با نگاهی به زخم رضا گفت نمیشود برای ایشان کاری انجام داد. بچهها اصرار کردند و او هم گفت اینجا امکانات عمل جراحی نداریم. این بنده خدا همین الان به یک اتاق عمل مجهز و دکتر جراح آماده نیاز دارد. یکی از دوستان که خیلی ناراحت بود، گفت حداقل بالای زخمش را ببند شاید بند بیاید. امدادگر چشمی گفت و روی زخم را بست، ولی خون بند آمدنی نبود. ما در آن لحظه نمیدانستیم که وقتی شاهرگ قطع میشود، با باند و این چیزها خونش بند نمیآید. امدادگر هم هرچه میگفت قبول نمیکردیم. خلاصه رضا جلوی چشم ما ذرهذره آب شد و آنقدر خون از تنش بیرون آمد که به شهادت رسید. بعدها از دوستی شنیدم که امدادگر پس از شهادت رضا پیش پیکرش برگشته و با پاک کردن خون روی گردن، سعی کرده محل زخم را بهتر ببیند و برای آینده کسب تجربه کند. من امدادگر را بعد از عملیات دیدم و گفتم چه دیدی و تجربیاتت را به من هم منتقل کن، شاید بعدها به کارم بیاید. ایشان گفت ترکش بسیار کوچک بود، ولی به جای حساسی برخورد کرده بود.
گفتم اندازه ترکش به اندازه نخود بود؟ گفت نه کوچکتر از آن، شاید به انداز یک لپه بود. نوجوان بودم و کم تجربه. گفتم حیدری (از بچههای خودمان در گروهان حبیب از گردان امام محمدباقر) ۱۱ گلوله کلاش خورد و زنده ماند، چطور رضا با آن ترکش کوچک به شهادت رسید. امدادگر لبخندی زد و گفت خدا شهدا را گلچین میکند و عمر رضا هم با همان ترکش کوچک به سر رسیده بود. بعد از این گفتگو به نماز رفتیم. فکر رضا وسط نماز هم رهایم نمیکرد. بعد صدا زدند که ناهار آماده است. فکر میکنید ناهار چه بود؟ خورشت قیمه که پر از لپه است. تا لپهها را دیدم یاد رضا و ترکش کوچکش که امدادگر میگفت اندازه لپه بود افتادم و هنوز هم که ۳۲ سال از آن روزها میگذرد، هر وقت خورشت قیمه میبینم، یاد رضا میافتم.
نوبت به شلمچه رسید که در چهارم خردادماه ۱۳۶۷ سقوط کرد. ماه بعد در چهارم تیرماه نیز مجنون از دست رفت. جزیرهای که در عملیات خیبر به سختی تصرف و متهورانه حفظ شده بود، در گرمای تیرماه دوباره یوغ چکمههای بعثیها را به خود دید. قرار داشتن در ایام سقوط مجنون را فرصتی دانستیم تا مروری بر اتفاقهای آن روزها در گفتگو با عبدالمحمود محمودی از رزمندگان و راویان دفاعمقدس داشته باشیم. محمودی که در ماجرای نبرد برای حفظ شلمچه در آن منطقه حضور داشت، خاطرات جالبی دارد که با هم میخوانیم.
سقوط متصرفات کشورمان در جبهه حساس جنوب از آغاز سال ۶۷ شروع شد. در این سال چه اتفاقی افتاده بود که این مناطق یکی پس از دیگری از دست رفتند؟
این عوامل را باید در یک مجموعه کلی بررسی کنیم. از عدم اتفاقنظر دولت وقت با فرماندهان نظامی گرفته تا خستگی یک عده از نیروهای پای کار جنگ و تا حدی دلسرد شدن بخشهایی از مردم، همگی باعث شدند تا از اواخر سال ۶۶ شاهد کمبود نیرو در جبههها باشیم. وقتی که تعدادی از فرماندهان ارشد سپاه پیش یکی از شخصیتهای سیاسی میروند و درخواست میکنند تا ۵۰۰ گردان تشکیل بشود، ایشان میگوید که من حتی نمیتوانم بند پوتین این گردانها را تأمین کنم. این جمله در جنگ معروف است و نشان میدهد که اختلافنظر بین سیاسیها و نظامیها رفتهرفته کار خودش را میکند و نتیجه همان میشود که از سال ۶۶ به بعد شاهد بودیم. درحالیکه جبههها از کمبود نیرو و تسلیحات رنج میبرد، در طرف مقابل ارتش عراق بسیار قوی و تجهیز شده بود. خصوصاً نیروی زرهیشان آنقدر گسترده شده بود که امکان عملیات جدید در جبهه جنوب تقریباً وجود نداشت، لذا فرماندهان تصمیم گرفتند عملیات سالانه بعدی (والفجر ۱۰) را در غرب انجام بدهند که به دلیل بلندیهای موجود در آن منطقه، عراق نمیتوانست از نیروی زرهیاش استفاده کند. همینطور اگر ما دشمن را متوجه غرب میکردیم، از فشاری که عنقریب انتظار میرفت در جبهه جنوب به ما وارد کند، کاسته میشد، ولی عراقیها به جای اینکه به مناطق سقوط کرده والفجر ۱۰ حمله کنند، نیروهایشان را به جنوب آوردند و فاو تنها یک ماه پس از عملیات والفجر ۱۰ سقوط کرد.
در صحبتهایتان به رزمندههای پای کاری اشاره کردید که آنها هم در اواخر جنگ از آمدن به جبهه سر باز میزدند.
نه اینکه به جبهه نیایند، به دلیل طولانی شدن جنگ خیلی از این رزمندهها که شغل نظامی هم نداشتند، عنوان میکردند ما تنها در مواقع عملیات به جبهه میآییم. اینها در اواخر جنگ معروف بودند به رزمندههای پیامی. یا رزمندههایی که تنها موقع عملیات به جبهه میآمدند. اگر خوب به اوضاعشان نگاه کنیم شاید حق را به آنها بدهیم. در تاریخ جنگ بار اصلی جبههها روی دوش یک عده از افراد بود. ما ۵/ ۱ میلیون اعزام به جبهه داشتیم. نه اینکه یک میلیون و خردهای نفر به جبهه رفته باشند، بلکه گاهی یک نفر ۱۰ بار یا ۲۰ بار به جبهه اعزام میشد و یک نفر فقط یکبار به جبهه میرفت. مجموع این اعزامها آمار ۵/ ۱ میلیون را تشکیل میداد، لذا آن رزمندهای که مرتب به جبهه اعزام شده بود، نمیتوانست به صورت طولانیمدت این وضعیت را حفظ کند. پس اعلام میکرد هر وقت عملیات شد، من میآیم، اما مشکل اینجا بود که در مواقع پدافندی، جبههها از وجود این رزمندههای پای کار محروم میشدند و وقتی که دشمن شروع به تکهای سنگین خود کرد، خیلی از یگانها حتی سازمان رزمشان کامل نبود.
خود شما چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من متولد سال ۵۳ هستم و اواخر جنگ در ۱۳ سالگی به جبهه رفتم. اواخر ۶۶ آموزشهایم تمام شد و اوایل سال ۶۷ به منطقه عملیاتی اعزام شدم. درست در روزهایی که عراق تکهای معروف آخر جنگش را شروع کرده بود، در منطقه شلمچه حضور داشتم. در همان حال و هوای نوجوانی و کمتجربگی هم میتوانستم کاستیهای جبهه خودی و توان جبهه مقابل را درک کنم. البته من و نوجوانهایی مثل من که رویشهای زمان جنگ بودیم، شور و شوقمان از نوجوانهای اوایل جنگ کمتر نبود که هیچ بیشتر هم بود. ما تجربه آن نوجوانها را هم یدک میکشیدیم.
موقع سقوط فاو کجا بودید؟ این واقعه چه تأثیری روی نیروها گذاشته بود؟
من آن موقع در منطقه بودم و اتفاقاً قرار بود بهعنوان جایگزین نیروهای پدافندی به فاو اعزام بشویم که عراق به آنجا حمله کرد و فاو از دست رفت. یادم است قبل از سقوط فاو یک عده از رزمندهها که از آنجا آمده بودند، میگفتند سهمیه گلوله خمپاره ما روزی ۱/۵ گلوله است. آنجا ما از گلوله خمپاره ۶۰ هم محروم بودیم آن وقت عراق چند لشکر زرهی را آماده حمله به فاو کرده بود. خود ما هم در منطقه با این کمبودها روبهرو بودیم. مثلاً اواخر جنگ گلولهها را میشمردند و به رزمنده حاضر در خط مقدم میدادند. صورت خوشی نداشت. رزمندهای که هر آن احتمال درگیری داشت، باید با گلولههای شمارشی میجنگید! به هرحال وقتی که فاو سقوط کرد، روحیه بچهها تحتالشعاع آن قرار گرفت. فاو یک نقطه عطف بود. چه فتحش در عملیات والفجر ۸ و چه سقوطش در اواخر فروردین ۶۷، هر دو روی دو طرف درگیری اثرات متضادی داشت. بعد از سقوط فاو یک عده از نیروها به این نتیجه رسیدند که «پس میشود عقبنشینی هم کرد!» ما بسیجیها حتی در آموزشی هم عقبنشینی را آموزش نمیدیدیم، اما حالا در میدان عمل شاهد این موضوع بودیم و طبیعتاً اثرات روحی بدی روی بچهها داشت.
در ماجرای سقوط شلمچه اینطور آمده است که این منطقه ظرف چند ساعت سقوط میکند. وضعیت منطقه چطور بود و شما چه زمانی به مصاف دشمن رفتید؟
آن بخش از شلمچه که ظرف چند ساعت سقوط کرد، بخشی بود که در جریان عملیات کربلای ۵ تصرف کرده بودیم. وقتی که عراق خط اول ما را شکست و متصرفات ایران داخل خاک خودش را پس گرفت، به حرکتش ادامه داد تا به عمق خاک ما نفوذ کند. وقتی از خط مرزی عبور کرد، حتی آن رزمنده تازه کار هم فهمیده بود که هدف او تصرف خرمشهر است. اگر خرمشهر از دست میرفت به این معنی بود که تمام زحمات ما از سال ۵۹ به بعد هدر میرفت و ما به زمان شروع جنگ برمیگشتیم. بنابراین نیروها بهرغم کمبودها و کاستیهایی که وجود داشت، با تمام قوا مقاومت کردند و اجازه ندادند خرمشهر توسط عراق اشغال شود. موقع تک عراق ما که رزمنده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر ۱۴ و در قرارگاه فتح مستقر بودیم. حدود دو هفتهای میشد که بهعنوان نیروی پشتیبان آنجا حضور داشتیم تا اگر لازم شد به تقویت خطوط دفاعی بپردازیم. خط ما در جاده امام رضا (ع) از جادههای مواصلاتی شلمچه بود. پیش از یگان ما هم رزمندههای تیپ ۲۸ روحالله که نیروهایش را بچههای کمیته تشکیل میدادند، با دشمن درگیر شده بودند. باید خودمان را به آنها میرساندیم و جایگزینشان میشدیم. تا به آنجا برسیم، چند ساعتی از درگیری گذشته بود. بچههای روحالله هر چه مهمات داشتند را مصرف کرده بودند. اوضاع بغرنجی بود. شهدا و مجروحهایشان روی زمین افتاده و این بچهها بدون آب و غذا، با چنگ و دندان خط را نگه داشته بودند تا تحویل ما بدهند. به آنجا که رسیدیم، روی خاکریز رفتم و دشت را نگاه کردم. تا چشم کار میکرد تانک عراقی بود که به طرف ما میآمد. اصلاً نمیشد آنها را شمرد. انبوهی از تانکها بودند که با آتش مهیبی غرش میکردند و میخواستند خط را بشکنند، اما هر طور شده مقابلشان ایستادیم و اجازه ندادیم عبور کنند.
تا چه زمانی در آن منطقه بودید؟ و سرنوشت خطی که پدافند میکردید، چه شد؟
ما همان شب به محاصره دشمن درآمدیم. البته خیلی طول نکشید که تعدادی از گردانهای لشکر ۸ نجف و تعدادی از یگانهای لشکر خودمان دشمن را پس زدند و از محاصره کامل خارج شدیم، ولی دشمن تا حدود دو روز بعد که درگیریها ادامه داشت، همچنان بخشی از عقبه ما را در اختیار داشت. خط ما سقوط نکرد، همچنان که خرمشهر هم سقوط نکرد و عراقیها مجبور به عقبنشینی تا آن طرف مرزها شدند، ولی این کار به راحتی انجام نگرفت. من حیفم میآید از واژه درگیری در قضیه شلمچه استفاده کنم. یک جنگ و نبرد تمامعیار بود. حجم آتش دشمن آنقدر شدید بود که به عنوان یک رزمنده تازهکار فکرش را نمیکردیم جنگ چنین صحنههایی داشته باشد. انبوه تانکهای دشمن گویی تمامی نداشتند. هر چه میزدیم مثل قارچ از دل زمین رشد میکردند و باز جلو میآمدند. اگر غیرت رزمندهها نبود، امکان نداشت کسی بتواند جلوی آن همه تانک مقاومت کند، ولی بچهها این کار را کردند و دشمن را از خاکمان بیرون راندند.
از دوستانتان کسی هم در این نبرد به شهادت رسید؟
دوستان بسیاری به شهادت رسیدند، اما میخواهم از شهیدرضا صادقی بگویم که بچه زواره اردستان بود. صادقی مثل خود من آن موقع سن و سال کمی داشت. ایشان در اثنای درگیری یک ترکش کوچک به شاهرگش خورد و خون از گردنش فواره زد. بار اول بود تپش قلب بیرون از بدن را میدیدم. مثل پمپاژ خون بود که قلپ قلپ میجهید و به اطراف میریخت. بچهها دورش جمع شدیم و همگی هیجانزده و احساساتی شده بودیم. هر کسی سعی میکرد با هر وسیلهای که دم دست دارد، خونش را بند بیاورد. یک نفر از بچهها چفیه خودش را روی محل زخم رضا گذاشت. به چشم برهم زدنی چفیه کاملاً سرخ شد. در همین حال همگی امدادگر را صدا میزدیم. امدادگر آمد. آدم باتجربهای بود و با نگاهی به زخم رضا گفت نمیشود برای ایشان کاری انجام داد. بچهها اصرار کردند و او هم گفت اینجا امکانات عمل جراحی نداریم. این بنده خدا همین الان به یک اتاق عمل مجهز و دکتر جراح آماده نیاز دارد. یکی از دوستان که خیلی ناراحت بود، گفت حداقل بالای زخمش را ببند شاید بند بیاید. امدادگر چشمی گفت و روی زخم را بست، ولی خون بند آمدنی نبود. ما در آن لحظه نمیدانستیم که وقتی شاهرگ قطع میشود، با باند و این چیزها خونش بند نمیآید. امدادگر هم هرچه میگفت قبول نمیکردیم. خلاصه رضا جلوی چشم ما ذرهذره آب شد و آنقدر خون از تنش بیرون آمد که به شهادت رسید. بعدها از دوستی شنیدم که امدادگر پس از شهادت رضا پیش پیکرش برگشته و با پاک کردن خون روی گردن، سعی کرده محل زخم را بهتر ببیند و برای آینده کسب تجربه کند. من امدادگر را بعد از عملیات دیدم و گفتم چه دیدی و تجربیاتت را به من هم منتقل کن، شاید بعدها به کارم بیاید. ایشان گفت ترکش بسیار کوچک بود، ولی به جای حساسی برخورد کرده بود.
گفتم اندازه ترکش به اندازه نخود بود؟ گفت نه کوچکتر از آن، شاید به انداز یک لپه بود. نوجوان بودم و کم تجربه. گفتم حیدری (از بچههای خودمان در گروهان حبیب از گردان امام محمدباقر) ۱۱ گلوله کلاش خورد و زنده ماند، چطور رضا با آن ترکش کوچک به شهادت رسید. امدادگر لبخندی زد و گفت خدا شهدا را گلچین میکند و عمر رضا هم با همان ترکش کوچک به سر رسیده بود. بعد از این گفتگو به نماز رفتیم. فکر رضا وسط نماز هم رهایم نمیکرد. بعد صدا زدند که ناهار آماده است. فکر میکنید ناهار چه بود؟ خورشت قیمه که پر از لپه است. تا لپهها را دیدم یاد رضا و ترکش کوچکش که امدادگر میگفت اندازه لپه بود افتادم و هنوز هم که ۳۲ سال از آن روزها میگذرد، هر وقت خورشت قیمه میبینم، یاد رضا میافتم.