به گزارش خط هشت، اسارت برای آزادگان دوره ویژهای بود که با وجود تمام سختیهایش، خاطرات شیرینی را برایشان به یادگار گذاشته است. هنوز وقتی پای صحبت بسیاری از آزادگان مینشینیم، روزهای اسارت را بهترین روزهای عمرشان میدانند و معتقدند شخصیتشان در آن دوران ساخته شد. حال در نظر بگیرید، در چنین شرایطی آمدن مناسبتهای مذهبی خاص چه فضایی را برای آزادگان رقم میزد. آمدن ماه مبارک رمضان یکی از مناسبتهای مهمی بود که حال و هوای معنوی خاصی را به آزادگان میبخشید. آمدن ماه رمضان دلهای آنها را صفا میداد و فرصت مغتنمی برای خودسازی بود. عبدالمجید رحمانیان از آزادگان و نویسندگان دفاعمقدس در جریان عملیات بیتالمقدس در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درآمد که این اسارت به مدت هشت سال به طول انجامید. رحمانیان در گفتگو با «جوان» از خاطرات و وضعیت آزادگان در ماه مبارک رمضان میگوید. این نویسنده دفاعمقدس هنوز دلتنگ روزهای ماه رمضان در دوران اسارت است و میگوید با وجود گذشت سالها، هنوز یاد سفره افطار در کنار دیگر آزادگان چشمانم راتر میکند. در ادامه گفتوگوی «جوان» با این آزاده را میخوانید.
این موضوع در هر اردوگاهی متفاوت بود. من ۱۱ اردوگاه جابهجا شدم و این موضوع در اردوگاههایی که بیشترشان را نیروهای مذهبی تشکیل میدادند، بیشتر به چشم میآمد. البته اردوگاههای کمی داشتیم که جو آن خیلی مذهبی نبود. قبل از اینکه ماه رمضان شروع شود ما سعی میکردیم از جهت معنوی آماده شویم. یادم است ماه رمضان خیلی از کلاسهای غیرمذهبی تعطیل میشد. مثلاً کلاسهای زبان تعطیل میشد. خودم زبان فرانسه تدریس میکردم، ولی در ماه رمضان تعطیلش میکردم. دلیل تعطیلی هم برای این بود که کلاسهای قرآن، دعاهای مفاتیح و نهجالبلاغه، شرح ۳۰ روزه مناجات ابوحمزه و دعاهای ۱۵ گانه امام سجاد گذاشته میشد. دیگر اینکه آزادگان وقت کم نیاورند و به اعمال عبادیشان برسند. برخی آزادگان با وجود مزاحمت نگهبانهای عراقی شبها تا سحر بیدار میماندند و عبادت میکردند. خیلیها یک هفته قبل از ماه مبارک روزه گرفتنشان را شروع میکردند تا وقتی وارد ماه میشوند از نظر جسمی و روحی آمادگی داشته باشند. من در اسارت مسئول گروه فرهنگی بودم.
وقتی جو اردوگاه یکنواخت میشد و خیلی سعی میکردیم فضا متنوع باشد، من همیشه دعا میکردم تا دو ماه بیاید و همه چیز را تغییر دهد. ماه رمضان و ماه محرم کل جو اردوگاه را عوض میکرد و شور و حال خاصی به آزادگان میداد. این دو ماه به ویژه ماه محرم نمیدانم چه رمزی دارد که کلاً جو عوض میشد. مثلاً عراقیها بینمان جاسوس میفرستادند و شرایط سختی را برایمان رقم میزدند و گاهی ما درمانده میشدیم، اما همین که ماه محرم و رمضان میآمد، مثل سیل هر چه ناراحتی و بدی بود را میشست و حالمان را خوب میکرد.
قبل از افطار مراسم خاصی برگزار میکردید؟
ما ۲۰ دقیقه قبل از اذان مغرب رو به قبله مینشستیم و یکی که صدایش خوب بود، دعای ربنا را میخواند. بعد مسئول اوقات شرعی اتاق اعلام میکرد چه زمانی اذان میگویند تا افطار کنیم. قبل از افطار برخی همان چند دانه خرما را به چند نفر دیگر میدادند و میگفتند ثواب دارد آدم به روزهدار افطار دهد. حاجآقا ابوترابی هرجا بود، اصرار داشت که سفره عمومی انداخته شود. معمولاً گروههای هشت نفره بودیم، ولی در تکریت که با حاجآقا بودیم. ایشان میگفتند همه دور یک سفره باشیم و ۵۰ نفر دور سفره مینشستند و معمولاً من مسئول تقسیم غذا بودم. برای تقسیم غذا دستهایم را تا آرنج با صابون میشستم و برای تقسیم برنج به حاجآقا میگفتم چیزی نداریم تا با آن برنج تقسیم کنم و مجبور میشدم با دست برنج را بکشم. حاجآقا، چون میدید دستم را خیلی تمیز میشویم، میفرمود غیر از عبدالمجید کسی حق ندارد دستش را در غذا بکند. من وقتی غذاها را تقسیم میکردم، حاجآقا نگاهم میکرد و میگفت خدا به دستهایت برکت دهد. وقتی از اسارت برگشتم، هیچ چیزی نداشتم. زن، خانه، شغل، پول و مدرک نداشتم و به دست آوردن اینها خیلی سخت بود. بعد اسارت معلم شدم و با اینکه حقوق زیادی نمیگرفتم هیچ وقت از لحاظ مالی کم نیاوردم. پدرم گفت بابا جان خدا مثل باران برایت میباراند. من بعدها یاد دعای حاجآقا افتادم یادم افتاد ایشان همیشه با حضور قلب دعا میکرد و دعا را با تمام وجود میگفت. چند بار به من گفت آقاجون خدا به این دستهایت برکت بدهد و من بعداً نتیجهاش را در زندگیام دیدم.
عراقیها هم روزه میگرفتند؟
در اردوگاههایی که من بودم ندیدم عراقیها در ماه رمضان چیزی بخورند. پنجم ماه رمضان ما را از موصل به تکریت تبعید کردند. از موصل تا تکریت خیلی راه است و زمان زیادی کشید تا برسیم. افسری به نام نقیب جمال سروان، پایش میلنگید و خودش میگفت ۹ بار در جنگ زخمی شده و برادرش را در بستان از دست داده است. خیلی آدم کینهای بود. دستور دادند پس از رسیدن به تکریت ما را کتک بزنند. ما حدود ساعت ۱۱ صبح به تکریت رسیدیم و بعثیها آنقدر ما را کتک زدند که ساعت چهار بعدازظهر شده بود. خودش در سایه ایستاده بود و سربازها روی کمرمان میدویدند. وقتی داشت کتک میزد، یکی به او گفت سیدی شما روزه هستی و خودت را خسته نکن. روزه بود و انگار برای رضای خدا ما را کتک میزد. کسانی هم بودند که روزه نمیگرفتند، ولی جلویمان چیزی نمیخوردند. رفتار بعثیها در اسارت به ویژه در مناسبتهای خاص بستگی به فرمانده اردوگاه داشت. بهترین فرماندهانی که دیدم دو نفر بودند. یکی حاج محمد و دیگری سرهنگ ضیا از بهترین فرماندهانی بودند که در اسارت دیدم. هر دو در مناسبتها خیلی رعایت میکردند.
روزه گرفتن با وجود محدودیتهای زیاد برایتان سخت نبود؟
یادم نمیآید روزهام را در دوران اسارت خورده باشم. خیلی بر خودمان سخت میگرفتیم و روی خودسازیمان کار میکردیم. من در اسارت ۱۹ ساله بودم. با این حال سنم از خیلیها بیشتر بود. اکثراً جوان و کم سن و سال بودیم. وجود حاجآقا ابوترابی نیز برایمان نعمت بود. ایشان اجازه نمیداد کسانی که توانشان از دست رفته یا بیمار هستند، روزه بگیرند. حاجآقا هیچ وقت کارش دستوری نبود. یکبار یکی از اهل سنت میخواست شیعه شود و خیلی روی این موضوع اصرار داشت. حاجآقا به راحتی اجازه چنین کاری را نمیداد و میگفت خودش باید از درون و با یقین کامل به این موضوع برسد و نباید از روی احساسات تصمیم بگیرد. هیچ اصرار و اجباری در کار حاجآقا نبود.
مراسم احیا و شبهای قدر را چطور برگزار میکردید؟
در شبهای قدر خیلی سخت میگرفتند و مراسم باید محرمانه برگزار میشد. مجبور بودیم نگهبان بگذاریم و دیگر در این کار کارکشته شده بودیم. آدم در سختیها خلاق میشود و نفراتی که نگهبانی میدادند، میدانستند چطور نگهبانی بدهند تا مراسم لو نرود. ما شبهای قدر بیدار میماندیم و دعا و قرآن میخواندیم و سخنرانی داشتیم. همه این کارها را محرمانه با حضور نگهبان انجام میدادیم. در اسارت قرآن به تعداد کافی برای بر سر گرفتن نبود و سوره توحید را در کاغذ مینوشتیم و روی سرمان میگذاشتیم. یک شب ماه رمضان سال ۱۳۶۴ شب قدر قرآن به سر گرفتیم. در حال خواندن دعا بودیم که نگهبان نیز حال معنوی خاصی پیدا کرد و از نگهبانیاش غافل شد.
من در حال خواندن دعا بودم که ناگهان نعرهای را از پشت پنجره شنیدم. بعثیها سریع فرماندهشان را باخبر کردند. از ما پرسیدند چه شده و خواستند کسی که مسئول این کار بوده خودش را معرفی کند. من آمدم بلند شوم که یکی کنارم به نام رضا رجبی از هنرمندان درجه یک تئاتر، بلند شد و رفت. در حالی که او نبود. نگهبان فهمید و گفت تو نبودی. بار دیگر آزاده دیگری به نام رجب بهمنپور بلند شد و گفت من بودم که به او گفتند فردا باید به زندان بروی. من خیلی از این کار ناراحت شدم و گفتم چرا این کار را کردید که به من میگفتند اگر شما به زندان بروی کلاسها و برنامههای فرهنگی تعطیل میشود. در اسارت این رسم بود. زمانی من هم جای آزاده دیگری ایثار میکردم. آزادگان در چنین مواقعی با شعف دل کتک میخوردند و خیلی خوشحال میشدند. حاجآقا ابوترابی نکتهای را برایمان جا انداخته بود و میگفت ما دنبالهرو حضرت سیدالشهدا (ع) هستیم و کسی که به اسرا خدمت میکند، به سیدالشهدا خدمت کرده است. برخی آزادگان که بنیه قویتری داشتند، جای بنیه ضعیفها کتک میخوردند و میگفتند ما کتک خورمان ملس است. یک فرهنگ و پیماننامه نانوشتهای بین همه آزادگان شکل گرفته بود که به همهمان آرامش میداد. کسی که کتک میخورد، آرامش داشت و لبخند میزد. آزادگان در سختترین شرایط هم همه چیز را بر خودشان آسان میگرفتند. وقتی آدم راهش به یقین برسد، در دلش رضا ایجاد میشود و همه چیز برایش شکلی آسان به خود میگیرد.
با گذشت سالها از دوران اسارت دلتان برای ماه رمضان و سفرههای افطار آن روزها تنگ میشود؟
تقریباً ماه رمضان که میآید، روزهای اول و دوم خیلی دلتنگ آن روزها میشوم و گریهام میگیرد. حتی سحرها هم یاد روزهای اسارت میافتم. درحالیکه نباید گریهام بگیرد، چون ما اسیر بودیم، ولی آنجا آزادی و آزادگی بود. اسارت برای همهمان یک دوره استثنایی بود. آدمهای مختلفی از همه جای ایران با سلیقهها، شغلها، لهجهها و فرهنگهای مختلف کنار هم جمع شده بودند و با هم زندگی میکردند و یک کشور را در ابعادی کوچکتر تشکیل داده بودند. خداوند رهبری هم برایمان فرستاد که مثل یک گنج بود. آقای ابوترابی برایمان حکم الماس و گنج را داشت. نه حرفهای عجیب میزد، نه دستور میداد، فقط کافی بود تبسم کند. حرف و کلام ایشان نهایت آرامش را داشت. اتفاقات آن روزها هیچگاه از ذهن من نمیرود. معنویت خاصی بین آزادگان بود. در اتاقی که حضور داشتیم یک نسیم و احساس معنوی زیبا به روح و قلبمان میخورد. بهترین لحظههای اسارت زمان افطار بود که شور و حال خاصی داشت.
شب عید فطر و روز عید چطور میگذشت؟
در اسارت گاهی به ما سالی دو دست لباس میدادند و گاهی هم یک دست میشد. سعی میکردیم لباسمان پاره نشود و زیر پتو میگذاشتیم تا اتو شود. دشداشه هم داده بودند که کنار پیراهن برای عید فطر نگه میداشتیم.
شب عید فطر خیلی باشکوه بود. دعاها خوانده میشد و چهرهها همه خندان بود. سال اول حاجآقا ابوترابی از اتاق خودشان در موصل شروع به روبوسی با آزادگان کرد و بعد همراه نفرات هر اتاق به تمام اردوگاه رفت و عید را تبریک گفت. در زمین کوچکی فوتبال بازی میکردیم و بهترین مسابقات را روز عید برگزار میکردیم تا همه شاد باشند. عراقیها هم ایراد نمیگرفتند. بچهها مخفیانه سرود میخواندند و تئاتر هم داشتیم. عراقیها روز عید فطر سخت نمیگرفتند. عید نوروز هم سخت نمیگرفتند. مثلاً برای عید نوروز به ما سه روز آزادی میدادند. آزادی یعنی راحتتر میگرفتند و مثلاً ظهر سوت آمار را نمیزدند. بعد از ماه رمضان برنامههایی که تعطیل شده بود، از سر گرفته میشد و اردوگاه روی روال قبلی خودش میافتاد.