گفت‌وگو با جانباز ۷۰ درصد، «علی اکبر مزدارانی(بخش نخست)

جانبازی که هنوز از جبهه برنگشته است!

شنبه, 08 دی 1397 15:05 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

از هر فرصتی برای گفتن از شهدا و دینی که به گردن همه ما دارند استفاده می کند و برای تأثیرگذارتر کردن حرف هایش، آرشیو آماده ای از تصاویر شهدا را که داخل تلفن همراهش به همراه دارد بهره می برد.

 

به گزارش خط هشت ، تعریفش را بسیار شنیده بودیم. از اخلاص و ایمانش حرف بسیار بود و وقتی دعوت ما را برای مصاحبه پذیرفت، بسیار خوشحال شدیم. صحبت با جانباز ویلچرنشین «علی اکبر حاجی مزدارانی» یکی از خاص ترین و جالب ترین گفت و گوهای ما بود. روحیه ادای حق و تعهد را حتی در بیان خاطراتش هم به شدت نمایان بود. آنقدر خالصانه و با شور و حال وقایع را جزء به جزء توصیف می کرد که احساس می کردی با او در میان معرکه هستی! دلش نمی خواست هیچ گفته ای درباره رشادت ها و عاشقانه هایی که دیده بود، از قلم بیفتد! احساس مسئولیت در قبال شهدا از ویژگی های بارز این شهید زنده است که برادر و پسر عمویش و بسیاری از دوستانش به شهادت رسیده اند. از هر فرصتی برای گفتن از شهدا و دینی که به گردن همه ما دارند استفاده می کند و برای تأثیرگذارتر کردن حرف هایش، آرشیو آماده ای از تصاویر شهدا را که داخل تلفن همراهش به همراه دارد بهره می برد. او از گفتن در باره شهدا خسته نمی شود. عشقش به شهیدان گلگون کفن جبهه ها تا حدیست که بخوبی مفهوم شهید زنده را از عنوان با مسمایی که باخود دارد در ذهن متبادر می کند. لذت همنشینی با این جانباز عاشق، در بیان نمی گنجد.

او برای جلسه اول، به مدت 4 ساعت بدون هیچ احساس خستگی، در کنار ما نشست و از جان و دل، روزهای زیبای دفاع مقدس را با تلخی ها و شیرینی هایش تعریف کرد.

جانباز مزدارانی در بخش ابتدایی گفت و گو، از دوران کودکی تا ورودش به جبهه و خاطرات تعدادی از عملیات ها را توصیف کرده است که مخاطبین گرامی را به بهره مندی از آن دعوت می کنیم.

لطفاً خودتان را معرفی کنید.

- اعوذُ بِالله مِن شَرِالنَفس. اِنَّ النَفسَ لِاَمارَةٌ بِالسوء اِلّا ما رَحِمَ رَبّی

با نام و یاد خدا

«علی اکبر حاجی مزدارانی» هستم، فرزند عبدالله، متولد 1347 صادره از دماوند و بچه ی زرین دشت فیروزکوه هستم.

 از خانواده تان برای ما بگوئید.

- من سه خواهر و چهار برادر دارم. برادر بزرگترم محمدابراهیم متولد سال 1344 بودند که به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند. دانشجوی سال دوم رشته ی تربیت معلم در امور تربیتی شهید باهنر تهران. از معلمان آموزش و پرورش شهرستان های تهران بود و چون آن زمان ما در فیروزکوه بودیم، زیرمجموعه ی آنجا می شد. اگر آن منطقه تشریف ببرید، عکسشان آنجا هست. پدرم پلیس راه آهن بودند و در همان زرین دشت رئیس پاسگاه راه آهن بودند. خانواده ی تقریباً مذهبی ای داشتم، عموی بزرگم در زمان شاه یک بار دستگیر شدند؛ ایشان در یک مقطعی انقلابی بودند و اعلامیه هایی داشتند که منجر به دستگیریشان شده بود و پدر بزرگم از طرف مادری که یک بار با اسب به کربلا رفته بودند. این بافت خانوادگی ما بود که مادرم در چنین خانواده ای بود و پدرم که در بچگی پدرشان را از دست داده بودند و با مادرشان در سختی بزرگ شده بودند، نهایتاً پدرم به عنوان پلیس در آن زمان مشغول به کار می شوند. ایشان قدیم در مکتب تا کلاس یازدهم درس خوانده بودند و به اصطلاح در آن زمان، دعاخوان و قرآن‌خوان مسجد ده بودند. قرآن را بدون غلط می خواندند و در بحث روخوانی، روان خوانی و تجوید استاد بودند. ما تا پنجم ابتدایی را در همان زرین دشت درس خواندیم.

بازیگوش بودید یا درس خوان؟

-  من خیلی شلوغ بودم و از دیوار صاف بالا می رفتم. تا این که انقلاب شد. 

چون پدر ما پلیس بود، ما در خانه یک محدودیت هایی داشتیم و یک سری مسائل را باید رعایت می کردیم و به نوعی زیر ذره بین نظام هم بودیم. دایی ها و عمویم انقلابی بودند و در تظاهرات شرکت می کردند. پدرم هم به نوعی درگیری هایی که پیش می آمد را پوشش می داد و هوای این ها را داشت تا این که درگیری ها حاد شد و منجر به پیروزی انقلاب شد. برادر بزرگترم در آن مقطع خیلی فعالیت می کرد. یک درگیری بین انقلابی ها و شاه دوستان رخ داده بود که انقلابی ها در یک حسینیه گیر افتاده بودند، به این شکل که این ها وارد حسینیه شده بودند و درب حسینیه را روی این ها بسته بودند. حسینیه یک مسیری داشت که بچه های کوچک می توانستند برای کسانی که داخل حسینیه گیر افتاده بودند، آب و چای و نان و سیگار و ... ببرند و این کار را برادر من انجام می داد.

برادرتان آن موقع 12 - 13 سال داشتند؛ درست است؟

- تقریباً 14 سالشان بود.

پدرم در حسینیه مان نوحه خوان بودند و در سینه زنی می خواندند، به تبع آن برادر ما هم به همین شکل و من هم به همین صورت. ما از بچگی در دستگاه تعزیه ی امام حسین(ع) هم نسخه خواندیم. یعنی اولین نسخه یا فردی که من خواندم، این بود که جانماز را می برم به امام حسین می دهم تا ایشان نماز بخوانند. برادرم نقش عبدالله را داشت. الان هم هر زمان که مراسمی می شود آن شخصی که نقش امام حسین(ع) را دارد، از آن تکه ای می خواند از ایشان که: «آمدم تا که به دامان تو بی سر گردم، کشته گردم به فدای علی اکبر گردم» و این را با ریتم خاص خودش می خوانند و یادآوری می کنند که ایشان عبدالله بود و دستش را قطع کردند. می خواهم این را بگویم که به هر حال ما به این شکل به صورت سنتی رشد کردیم و بعد از انقلاب به تهران آمدیم.

یعنی کلاً برای زندگی به تهران آمدید؟

- بله. پدرم به تهران منتقل شدند.

بعد از انقلاب یعنی سال 1358؟

- بله سال 1358 ما در راه آهن بودیم، چون پدرم پلیس راه آهن بودند، باید در همان منطقه ی راه آهن می بودیم. منزل ما در راه آهن تهران، خیابان جمال الحق کوچه ی سیگاری بود و پدرم هم که در همان راه آهن مشغول به کار بودند.
 

شما درس می خواندید؟

- بله من در مقطع راهنمایی درس می خواندم. راهنمایی را در مدرسه ی نعمت الهی در خیابان انبار نفت خواندم.

جریانات انقلاب وقفه ای در درس خواندن شما ایجاد نکرد؟

- خیر. من چون کوچک تر بودم، زیاد درگیر انقلاب نبودم و برای من مشکلی نداشت. ما که به تهران آمدیم، برادرم سال اول نظری بود و درس می خواند. یکی دو سال که گذشت، به واسطه ی تجربه ی کاری پدرم که در زرین دشت رئیس پاسگاه بودند، به ایشان پیشنهاد شد که مسئولیت پاسگاه انتظامی راه آهن ایستگاه گرمسار را بپذیرند؛ البته پرندک را هم پیشنهاد دادند ولی چون منزل ما زرین دشت بود و عمدتاً با قطار تردد می کردیم، آن زمان منطقه ی ما ماشین‌رو نبود و کل ترددها با قطار بود. پدرم به گرمسار آمدند و ما هم به تبع، به گرمسار منتقل شدیم و من سال سوم راهنمایی را در گرمسار بودم. سرویسی داشتیم که بچه ها را به شهر می بردند. از ایستگاه  راه آهن تا شهر، 5 کیلومتر فاصله داشت که ما هر روز با سرویس باید می رفتیم و می آمدیم.

 پسرعموی بزرگم که همه در فامیل داداش صدایش می کردیم، به نام "سهراب حاجی مزدارانی" که از قبل انقلاب سرباز بودند، به فرمان حضرت امام(ره)، پادگان را رها می کنند و با همان امکانات و اسلحه به زرین دشت آمدند و آن جا مخفی شدند. ما با سرنیزه ای که ایشان آورده بود، از همان ابتدا آشنا شدیم و بسیار علاقه مند بودیم. ایشان به جهت این که آموزش نظامی دیده بودند، در تربیت معلم ورامین مشغول به کار می شوند، چون منزلشان در ورامین بود، آن زمان ایشان دانش سرا داشتند و خیابان امرآباد هم به نام ایشان هست.

20 دی ماه سال 1359 برای شکستن حصر آبادان به جبهه رفتند و شهید شدند. در عملیاتی که بنی صدر هم خیانت کرده بود و پشتیبانیشان نکرده بود، تعداد زیادی از سپاه و بسیج در محاصره افتادند و نهایتاً عمده شان شهید می شوند و یک بخشی از این عزیزان هم اسیر می شوند که ایشان با آن خلق و خویی که داشتند، اسیر نمی شوند و تا آخرین گلوله اش هم می جنگد و به شهادت می رسد. تا 4 ماه هم جنازه اش را نیاوردند. می خواهم بگویم که ما از اول نوجوانیمان رفتیم در این فاز که پسرعمویمان شهید شده و منتظر بودیم تا جنازه اش را بیاورند.
 

یعنی این اتفاقات کم‌کم روی شما تأثیر می گذاشت؟

- بله تأثیر می گذاشت. چون من سنم کم بود و 14 سال سن داشتم به طبع، جبهه هم نمی توانستم بروم و من را نمی بردند؛ ولی یکی دو تا از همکلاسی هایم که هیکل های درشتی داشتند و احیاناً جا مانده بودند یا مردود شده بودند، رفتند. ما با هم با سرویس می آمدیم و خیلی هم شلوغ بودیم و فوتبال بازی می کردیم. شهید رکابدار، شهید لنگری و شهید فریدونیان کسانی بودند که شهید شدند و من دوباره منقلب شدم و ...همین داستان ها بود تا برادرم به جبهه رفت.

 پدرم یک کلاس قرآنی داشت در ایستگاه راه آهن گرمسار که همان راه آهنی ها هر شب 5 آیه، 5 آیه یعنی همه شبی 5 آیه می خواندند که همه یاد بگیرند. هر موقع سوره ی بقره را باز می کنم و می خواهم بخوانم، به یک سری کلمات خاص و سخت می رسم که آن زمان بعضی ها نمی توانستند این کلمات را بگویند؛ این ها من را می برد به آن زمان. مثلاً فَسَیکفیکَهُمُ الله که یک کلمه ی طولانی و سخت است. کلمات دیگری هم هست، سوره ی بقره از آیه ی 180 به آن طرف کلمات سخت زیاد دارد، 7-8 صفحه ای هست که ادای کلماتش خیلی دشوار است. طبیعتاً آموزش قرآن را به صورت روخوانی و روان خوانی نزد پدرم یاد گرفتم و در مدرسه هم که معلم قرآن داشتیم و یاد گرفتیم. در جلسات انجمن های اسلامی شرکت می کردم و زمانی که رفیقم شهید شد، من با توجه به این که در زمان خودمان در سینه زنی و تعزیه نوحه هم می خواندم، برای ایشان یک نوحه ای درست کردم که در مدرسه و مراسم تشییع جنازه اش خواندم و خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. چون سنم کم بود و رفیق هم بودیم، آن مجلس خیلی محزون و گیرا و قابل توجه شده بود و از طرف مدرسه هم مورد تشویق قرار گرفتیم.

 تا این که برای بار اول برادرم به جبهه رفت، من هم رفتم و گفتم: می خواهم به جبهه بروم که گفتند: شما سنت کم است و شما را نمی بریم. خیلی التماس کردم و گفتند: شما خیلی کوچک هستی و از هر خانواده فقط یک نفر می تواند برود. در مقطع دوم که ایشان دوباره به جبهه رفتند، من دوباره به خانواده هر چه اصرار کردم که من می خواهم به جبهه بروم، می گفتند: شما هنوز کوچکی و برادرت در جبهه است و از این جور مسائل. طبیعتاً مخالفت می شد به جهت این که هم سنم کم بود و هم جثه ام ضعیف بود. از آن طرف هم می گفتند: شما اگر بروید و اسیر شوید، خیلی تبلیغات می کنند و دشمن سوء استفاده می کند ولی من قبول نمی کردم چون آن زمان امام فرمان داده بودند و من هم مقید بودم. در ذهنم همین چیزهایی بود که برادرم در وصیت نامه اش نوشته بود خطاب به امام حسین(ع) که اگر آن روز ما نبودیم که به ندای «هَل مِن ناصِرَ یَنصُرنی» شما لبیک بگوییم، امروز فرزندت این ندا را داده و ما لبیک می گوییم و تا پای جان می جنگیم و همینطور هم شد و جان خود را فدا کردند.

در یک مقطعی من دوباره رفتم و گفتند: اگر شما از پدرت یک نامه بیاوری که رضایت بدهند که شما به جبهه بروید، ما شما را می فرستیم. من آمدم خانه و صحبت کردم و دیدم زمینه اش نیست، خودم یک نامه نوشتم و امضای پدرم را هم بلد بودم! زدم پایین نامه و بردم به بسیج تحویل دادم و گفتم: پدرم رضایت دادند، این هم نامه اش و ثبت نام شدم، سال 1361 بود. من تا روز اعزامم در خانه حرفی نزدم، صبح که قرار بود بروم و اعزام شوم، به رفیقم گفتم که من دارم به جبهه می روم. تو ظهر با سرویس که برگشتی، برو خانه ی ما و بگو علی رفت یا به پدرت بگو که به پدرم بگوید که علی اکبر رفت. چون پدرش با پدر من همکار بود.

ایشان قبل از ظهر رفت و به خانواده ی من گفت. به اصطلاح من را لو داد. من در بسیج، لباس پوشیده بودم و پیشانی‌بند زده بودم، آمدم از در بسیج بیایم بیرون که دیدم پدرم آن جلو ایستاده است. منتهی چون همه متحدالشکل بودیم، من از لابه‌لای این بچه ها یک جوری آمدم بیرون که از بغل پدرم رد شدم، من را نشناخت و متوجه نشد. چون همه شعار می دادند و شلوغ بود، یک هجمه ایجاد کردیم و من از لای بچه ها رفتم. 500 متری آمدیم جلوتر و همانطور که شعار می دادیم و می آمدیم که به سپاه برویم و از آن جا اعزام شویم، من دیدم که پدرم با لبخند در کنار من راه می آید و با ایما و اشاره و با ابرو به من می گوید: بیا، نرو. من هم گفتم: نه من باید بروم. یک مسافتی با هم رفتیم و من گفتم: اسم نوشتم دیگر، خلاصه من التماس می کردم و پدرم فقط لبخند می زد و هیچ اخمی در چهره اش نبود. یک دفعه یکی از مأمورانشان با موتور آمد دنبال پدرم و گفت: سرهنگ از تهران برای بازدید آمده، سرهنگ شهربانی یا همان نیرو انتظامی آن زمان. خب پدرم باید می رفتند. رفت و من هم خدا را شکر کردم و رفتیم و اعزام شدیم. مسیرمان هم باید از جلوی خانه ی ما می گذشت یعنی باید از جلوی راه آهن می رفتیم برای تهران. من از دور دیدم که پدرم با مادرم و برادر کوچکم دارند می آیند که از من خداحافظی کنند. من فقط از شیشه سرم را بیرون بردم و برایشان دست تکان دادم.

ما را آوردند تهران پادگان امام حسن (ع). فردا صبح دیدم پدرم آمده آنجا. چون من نه لباس آورده بودم نه ساک آورده بودم و نه پولی داشتیم! پدرم گفت: چه چیزهایی می خواهی من بروم برایت بگیرم؟ "شهید لنگری" هم رفیقم بود، گفتم که این هم مثل من آمده و هیچی ندارد. هرچه می خواهی بگیری با هم بگیر؛ لباس بگیر، حوله بگیر و یک سری امکاناتی که لازم بود. پدرم آن زمان نفری 500 تومان هم به هر کدام از ما داد. 500 تومان آن موقع خیلی بود.

ما رفتیم برای آموزش. آموزش ما در پادگان 21 حمزه در تهران بود. پادگان 21 حمزه را نصف کرده بودند، نصفش را سپاه داشت و نصفش را ارتش. یک آموزش سختی آن جا دیدیم. می خواستند کاری کنند که بچه هایی که ضعیف بودند و نمی توانستند تحمل کنند، خودشان از همان جا برگردند. از جمله سختی هایش زمستان بود که ما آموزش می دیدیم. در آن پادگان یک پمپ بنزین بود که کنارش خیلی شن ریخته بودند و این شن ریزه ها در این خیابان پخش بود. ما بعد از این که می رفتیم صبحگاه، به ما می گفتند: پوتین هایتان را در بیاورید و با پای برهنه از داخل این مسیر بروید. هر 100 متر، 150 متر یک شلنگی گذاشته بودند که در خیابان آب می رفت یعنی خیابان خیس، خیسی که یخ نزده بود ولی آب هم نبود و ما باید از داخلش می رفتیم. خب زمستان بود و طبیعتاً وقتی هوا سرد می شد، پا یخ می کرد و ما باید از داخل این شن ها هم می رفتیم. یکی دو بار ما را از صبح بردند پشت پادگان 21 حمزه تا بعدازظهر و ما گرسنه و تشنه و از این مسائل.

خب خیلی ها در واقع آن هایی که به هوای یک چیز دیگر آمده بودند، دیدند که واقعاً خیلی سخت است و خیلی ها ریزش کردند. اما من محکم و استوار ماندم. تعداد هم سن های من زیاد بودند که آنجا یک گروهان درست کردند به نام گروهان حضرت علی اصغر که فرمانده ی گروهانمان هم "شهید محمدزاده" بودند که به درجه ی رفیع شهادت نائل شدند. خیلی از دوستان آن مقطع ما الان پیش خدا هستند. با ما عهد و شرط کردند که چون شما سنتان کم است، ما اولین بار شما را در عملیات نمی بریم و ما گفتیم که می پذیریم، ولی ما به جبهه بیاییم و از نزدیک ببینیم که حالا پشت خط بودیم، خط 2.

رفتیم برای عملیات. اولین بار که رفتیم، عملیات والفجر مقدماتی بود که عملیات هم لو هم رفته بود. ما از کرخه عبور کردیم و رفتیم به منطقه‌ی رقابیه و فکه و آن جا مستقر شدیم. سنگرهایی بود که از عراقی ها در عملیات محرم گرفته بودند. من یکی دو بار از جایی که ممنوعه بود و مین داشت و اصلاً نمی دانستم، رفتم داخل سنگرهای عراقی و خیلی از بقایای آن چیزهایی که جا مانده بود و گرفتم و آوردم. فرمانده‌مان من را دعوا کرد و گفت: آن منطقه مین گذاری است، شما برای چه رفتید!؟ گفتم: خب من که نمی دانستم.

می خواهم بگویم که خیلی دوست داشتم از همه چیز سر در بیاورم. نارنجک آورده بودم و ترکش که ماشاءالله اینقدر آنجا ریخته بود. آن زمان من خیلی عاشق این چترمنور ها بودم، دنبال چتر و این جور مسائل بودم که یکی دو تا گرفته بودم و از جمله مثلاً سرنیزه و مواردی از این دست.

عملیات با یک فاصله ی کوتاهی شروع شد و من چون از استان سمنان آمده بودم، در لشکر 17 علی ابن ابی طالب بودم که فرمانده ی لشکرمان هم شهید زین الدین بود. استان مرکزی و قم که البته آن زمان قم، شهرستان بود و هنوز استان نشده بود و استان سمنان مجموعاً می شدند یک لشکر و من در تیپ حضرت معصومه ی لشکر 17 علی ابن ابی طالب، گردان امام حسین بودم.

در آن مقطع گفتم: حالا که نمی توانم در عملیات بروم، دوست دارم بیایم جلو و ببینم. رفتیم به جایی که شهدا را تخلیه می کردند.(تخلیه بدن های شهدا از ماشین به معراج) گفتم: بروم آنجا که حداقل بتوانم از جلو ببینم. یک عزیزی آنجا بودند آقای ملکوتی که فرمانده مان بود، نمی دانم اگر هستند که ان‌شاءالله خدا حفظشان کند و اگر شهید شدند یا به رحمت خدا رفتند که روحشان شاد، چون سالیان سال است که از ایشان خبری ندارم.

آن مقطع گذشت و یک چیزی در حدود 3 ماه و نیم خیلی از دوستانمان در آن عملیات شهید شدند. من زمانی که به عقب برگشتم، با این آقای "ملکوتی خواه" بودیم. آمدیم رفتیم منزل ایشان و قبل از آن رفتیم حمام. حمام های قدیم مثل الان نبود، به هر حال کسی بود که کیسه می کشید. من را بردند پیش کیسه کش، کیسه کش می گفت: تو کجا بودی که این جوری هستی!؟ وقتی کیسه می کشید، این چرک ها از آن کیسه می زد بیرون! خلاصه من را دوبار کیسه کشید و شست. یعنی دست ها و سر و صورتم چنان لایه بسته بود که انگار از سیاه پوست تبدیل شدم به سفیدپوست! اینقدر فرق کرده بودم. بدتر از آن من دیدم که بدنم خارش دارد، خب بهداشت آن اوایل خیلی رعایت نمی شد و من هم تجربه نداشتم چون بار اول بود. لباس هایم را دیرتر عوض می کردم و خلاصه هرچه دکتر می رفتم، در واقع همان بهداری که داشت، یک پمادی می دادند و من می آمدم، باز می دیدم خبری نیست. دیگر تمام بدنم در حد خون آمدن شده بود، یکی از بچه های بهداشت به من گفت: پیراهنت را در بیاور ببینم، من پیراهنم را درآوردم و گفت: تو شپش گرفتی. گفتم چی؟ این بنده خدا لای زیرپوش من را نشانم داد که کاملاً تخم بسته بود. بعد بهداشت آمد من را جدا کرد و برد حمام و یک سری کارها در یک مقطعی روی من انجام دادند و لباسم را عوض کردند. این قدر مشکلات بود. برای منی که 14 سالم است و هیچ تجربه ای ندارم و از خانه هم جدا شدم و رفتم.

به هر حال این مسائل را گذراندم. آمدم گرمسار و بعد از این که دوستانم را تشییع جنازه کردند و بردند، سال 1362 بود که یک سال بعدش دیگر من گیر آمدن جبهه نداشتم چون قبلاً یک بار رفته بودم و آموزش هم دیده بودم و سنم هم کمی بالاتر رفته بود.

 اعزام مجدد شدیم. عملیات خیبر شده بود، بعد عملیات خیبر در جبهه نیرو کم بود. چون خیلی ها در جزیره مجنون شهید شده بودند و امام(ره) فرمان دادند و طرحی گذاشتند به نام طرح "لبیک یا خمینی!" من بلافاصله رفتم ثبت نام کردم. طرح لبیک را شرکت کردم و مجدداً اعزام شدم در همان لشکر 17 علی ابن ابی طالب و این بار فرمانده هایمان از همان استان سمنان بودند.

سردار "مهدوی نژاد" که الان سردار سپاه هستند، ایشان فرمانده ی گردانمان بودند و خلاصه اعزام شدیم. رفتیم به جزیره جنوبی و خط اول و پدافند آن منطقه را به ما دادند و من شدم کمک تیربار. تیربارچی که نمی توانست مدام  24 ساعته پشت تیربار بنشیند، ما را تقسیم کردند و هر تیربارچی دو تا کمک داشت. من با یکی دیگر از کمک هایمان که شهید "فریدون شاه حسینی" بود، 8 ساعت 8 ساعت تقسیم کردیم و دوره ای می آمدیم پشت تیربار و خط را نگهداری می کردیم یعنی خط آتش با ما بود و آرپیچی‌زن ها هم بودند و خلاصه خط را نگه می داشتیم. منتهی چون این‌طرف و آن‌طرفمان آب بود و یک جاده بیشتر نبود و امکان این بود که عراق بتواند عبور کند از آن منطقه، به ما گفتند که این جاده را منفجر کنید که این آب ها به هم متصل شود و عراق نتواند تانک عبور دهد و در یک چنین درگیری به اصطلاح ما شرکت کردیم و خیلی در آن مقطع سخت بود.

 شما با حال و هوای برادرتان و دوستانتان تا حدودی آشنا بودید. ورودتان به جبهه وقتی که به عنوان یک بچه کم سن 14 ساله که تا حالا توی فضای خانواده و درس و مدرسه بوده، چه تأثیری روی حال و هوای شما داشت؟

- من زمانی که می خواستم اعزام شوم از کردستان یک مقداری خوشم نمی آمد چون گفته بودند که آنجا سر می برند و داستان های خاص خودش را داشت. خب یک سری از این اتفاقات افتاد در کردستان، یک بزرگواری را بعد از این که اسیر شده بود و اعتراف نمی کرد، پاهایش را بستند و یک ماشین از این طرف می رفت و یک ماشین از طرف دیگر و از وسط نصفش کردند و خیلی ها را سرشان را بریدند. شهید فریدونیان که از بچه های ایستگاه راه آهن گرمسار بودند، در کردستان سرش را بریده بودند. یک مقدار از کردستان خوشم نمی آمد و علتش این بود که دشمن معلوم نبود کجاست. یعنی شما روز می آمدی در شهر و خیلی ها را می دیدی، شب همان ها می آمدند بالای سرت.
البته باز کجای کردستان مهم بود؟ مناطقی مثل سردشت و بانه و آن مناطقی که کومله بود و دمکرات ها بودند، شب ها تأمین جاده جمع می شد یعنی شب دست آنها بود و روز دست ما بود، به این شکل بود. از صبح ارتش و سپاه آنجا بودند و شب بقیه را جمع می کردند و می آمدند داخل پادگانی یا مقری که داخل هر شهری داشتند و همان جا هم باز تک می خوردند. مثلاً پسرعمویم تعریف می کرد، در همانجایی که سرباز بودند، می گفتند وقتی می خواستند ستون ما را حرکت دهند و لشکر ما می خواست به عقب برود ما در یک منطقه ی کوهستانی بودیم. آن ها آمدند یک ماشین از سر ستون، یکی ته ستون و یکی وسط ستون زدند. جاده یک جاده ی رفت و برگشت بود و جاده محور بسته شد. خب آنها با تیربار و همه چیز می زدند، بچه ها همه فرار کردند و رفتند بالای ارتفاع و اینها آمدند ماشین ها را به غنیمت گرفتند و آتش زدند. یعنی یک جو این شکلی بود اما از جنوب نمی ترسیدم، جبهه ی مستقیم که با عراق بود. خط مشخص بود و این که دشمن کجا هست، تیر بود و ترکش.

مطلب اصلی که بود، بسیجی هایی که می آمدند در گردان های رزمی شرکت می کردند، مرگ برایشان حل شده بود یعنی بزرگترین مشکلی که می توانست برای ما پیش بیاید این بود که ما ممکن بود جانمان را از دست بدهیم. مرگ برای ما حل شده بود و از مرگ نمی ترسیدیم، نه این که هیچ خوفی نداشته باشیم. یک شب که ما در جزیره ی مجنون در پاسگاه آبی شریف یا صفین بودیم، ما روی آب بودیم. روی آکاسیب هایی بودیم که روی آن ها را چادر زده بودیم.

آکاسیب چه بود؟

- آکاسیب چیزهایی بود اندازه همین میز که داخلش چیزی فشرده بود و دورش چیزی زده بودند که روی آب می ایستاد. این ها قفل داشتند و به هم وصل شده بودند و نیروها از روی این ها رد می شدند. به ما گفته بودند آکاسیب مثل کائوچوی فشرده شده بود منتهی با یک قطر بیشتر که شما از روی این ها می رفتید بازی می کرد ولی پایین نمی رفت چون سریع از روی این ها رد می شدیم.

چادرها را کاملاً با نی پوشش داده بودیم که هواپیماهای عراقی که می آمدند نتوانند ما را شناسایی کنند ولی غواصانشان می آمدند، سر بچه ها را می بریدند و تک این چنینی می خوردیم. جنازه های عراقی ها را هم می دیدیم، همان جا معذرت می خواهم دستشویی هایمان را هم می کردیم و همان آب را هم باید می خوردیم. داخل همه ی نان خشک های ما موش بود، موش شصت پای بچه ها را می خورد یا یک سری ماهی های سیاه رنگی بود که معذرت می خواهم وقتی مدفوع می افتاد تو آب، این ها می آمدند حتی ترشح می کردند. ما یک سری آکاسیب ها را خرد کرده بودیم ریخته بودیم در آب که این مشکل پیش نیاید ولی ما یک قمقمه آبی که می خوردیم، عین زهرمار بود یعنی باید یک قرص کلر می انداختیم داخلش و همان آب را می خوردیم. این را هم می دانستیم که اگر به کسی بگویند این جا جنازه ی عراقی ها هست، ما این جا مدفوع کردیم، برو 50 متر بالاتر قمقمه ات را آب کن و بخور، آبی که آینقدر آلودگی دارد و رونده هم نیست، ثابت است، هرگز تصورش را نمی کند! خیلی مشکل بود اما چاره ای برای ما نبود!

 در این وضعیت اگر شب یک موش می آمد روی نی و می پرید در آب، یک دفعه صدایی می آمد و وحشت همه را برمی داشت، واقعاً ترس داشت. باد می آمد یک نی تکان می خورد فکر می کردیم غواص آمده است. من خودم در جزیره ی مجنون دیدم که یک مار دور یک نی پیچیده بود و خیلی هم درشت بود، من اسلحه را مسلح کردم و بردم چسباندم به سرش و شلیک کردم. چون اگر مار بچه ها را می زد، بی تعارف می کشت. اگر یک زمانی گرسنه می شدیم گاهاً یک نارنجک صوتی را می انداختیم در آب و ماهی ها می آمدند بالا و ما می گرفتیم درست می کردیم و می خوردیم. این شرایط بود و سختی زیاد داشت و همه ی کسانی که در گردان رزمی بودند برای همه چیز آماده و مهیا بودند، ترسی نداشتند.


اگر مسائل روحی، معنوی و احساسی که از بچه های دور و برتان می دیدید را هم به خاطر آوردید برای ما بگویید.

- بعد از عملیات خیبر در آن خط پدافندی که بودیم و در درگیری که بین ما ایجاد شد، هلی کوپتر عراقی ها آمد و من رگبار را گرفتم روی آنها و ما را به خمپاره بستند. خمپاره 60 می زدند چون نقاط نزدیک نمی توانستند خمپاره ی سنگین بزنند، خمپاره 60 در حالت عادی، آن لحظه که در قبضه می رود فقط یک تقّه صدا می دهد یعنی اگر سکوت باشد شما متوجه می شوید که یک چیزی شلیک شده است، ولی خمپاره های 81 یا 120 را از صدای سوتش متوجه می شدیم که این الان نزدیک هست و می خواهد بخورد که ما سریع خیز برمی داشتیم.

در آن مقطع قنّاصه زنشان من را هدف گرفت که بزند، شلیک هم کرد و پایه ی تیربار من را زد. من هم پشتش بودم و گلوله درست خورد به پایه ی تیربار من. گلوله انفجاری بود که باعث شد سمبه های تیربار هم ریخت روی زمین. یک آن متوجه نشدم چه شد. بعد نگاه کردم و دیدم پایه های تیربارم سوراخ شده، کمانه کرد و رد کرد یعنی اگر با فاصله ی 5 سانت بالا، پایین، این ور، آن ور مخم رفته بود هوا. از این اتفاقات زیاد برایم افتاد مثلاً یک خمپاره بغلم خورد که منفجر نشد. ناگفته نماند به نظر من خیلی از عراقی ها به زور آمده بودند یا دوست نداشتند کسی را بکشند، به همین خاطر فکر می کنم گاهاً این ضامن ها را نمی کشیدند چون من خودم به کرات دیدم که خیلی از خمپاره هایی که می آمد عمل نمی کرد. از این اتفاقات را من به کرات دیدم در جبهه؛ به خصوص در عملیات ولی نه نیروهای خاصشان! بعثی هایشان که بودند به هیچ چیزی رحم نمی کردند و به قول معروف همه را از لب تیغ رد می گذراندند.  

از شهدا در جزیره مجنون بگویید.  

- در آن مقطع ما شهدای زیادی در همان خط تقدیم به انقلاب کردیم چون امام فرموده بودند که جزیره باید حفظ شود. این که امام فرموده بودند جزیره باید حفظ شود، شهید همت را دیدیم که تا آخرین نفس جنگیدند، شهید باکری را دیدیم. این ها ایستادند بدون هیچ امکانی. حالا برویم در مراحل بعد، عملیات بعدی من به شما می گویم که ما در چه  وضعیتی عمل کردیم، به چه شکل توانستیم حفظ کنیم و نهایتاً چقدر خسارت دیدیم، چقدر شهید دادیم و در آخر هم منطقه از دست رفت. در آن مقطع اطاعت از فرمان امام برای ما مهم بود و اَطیعو الله و اَطیعو الرَسول و اولِی الاِمرِ مِنکُم همواره در جبهه طنین انداز بود و ما اطاعت می کردیم، فرمانده هایمان هم می دانستند که خطر است ولی هرچه که می گفتند انجام می دادند.

 در آن مقطع من سالم برگشتم و تقریباً مأموریتم تمام شد، برگشتم و آمدم به عقب. در این فاصله در بسیج فعالیت می کردم. فراموش کردم بگویم، همان ابتدا که ما به گرمسار آمدیم من با روابط عمومی سپاه ارتباط داشتم. گرمسار آب شیرین نداشت، ما یک آب انبار بزرگ داشتیم که گاهاً با تانکر آب می آوردند آنجا و همه پیش ما می آمدند، چون پدر من هم رییس پاسگاه بود ما مجوز عبور را می گرفتیم و همه می آمدند آب می بردند، کسی چیزی نمی گفت. قطارهایی که می آمد ایستگاه گرمسار، شاهراه بود یعنی یک خط می رفت سمت مشهد و یک خط می آمد سمت ساری و گرگان، اینجا نیروهایی که می آمدند از مشهد یا نکاء، سوختشان از این مسیر می رفت. ایستگاه گرمسار یک ایستگاه تشکیلاتی بود به لحاظ راه آهن و قطاری که از تهران حرکت می کرد، نمازها عموماً در این ایستگاه های تشکیلاتی مثل گرمسار، سمنان، شاهرود بود و قطار 20 دقیقه می ایستاد و مسافرین برای نماز پیاده می شدند. من آن جا روزنامه های پاسدار اسلام می فروختم یا آن چیزهایی که سپاه می آورد را به صورت یک کار فرهنگی انجام می دادم و خودم هم آن مطالب را می خواندم. نکته ی دوم این که 14 ساله های آن زمان با 20 ساله های امروز هم قابل مقایسه نیستند.
 

من خیلی شنیدم و می دانم که جنگ، بچه های آن زمان را بزرگ کرد.

-  بله. می خواهم بگویم که ما آن زمان خودمان ایده داشتیم. درد همان سن کم هم برای خودمان برنامه داشتیم و اداره می کردیم گروه هایی را.

ایدئولوژی داشتید، جهان بینی داشتید!

- نه. یک جاهایی هم آموزش دیده بودیم. در همین مقطعی که بودیم و کوتاه هم بود در تهران، ما برای درسمان به صورت تیمی در کلاس تقسیم شده بودیم. مثلاً سرگروه تیم ما شاگرد اول کلاس بود، آقای عبدالرضا حداد بود که خیلی هم بچه ی مخی بود. اگر در این گروه 6 نفره ای که تقسیم شده بودیم هر کس نمره ی کمی می گرفت از نمره ی او کم می شد. او موظف بود که ما را برساند، ما بعد از این که مدرسه تعطیل می شد می رفتیم در خانه های همدیگر و درس می خواندیم. کار فرهنگی را هم همان جا انجام می دادیم، من در تئاتر مدرسه هم بودم که یکی دوتا تئاتر هم بازی کرده بودم به جهت تجربه ای که در تعزیه داشتم. یکی از تئاترها گرگم و گله می برم بود که اجراء کردم، من این شعر را می خواندم که "می چرونم گله رو، این گله نه اون گله رو، 360 بزغاله رو" و از این جور برنامه ها و حالت های خاص که سعی می کردیم در مدرسه جذاب باشد. در بخش ورزشی هم که فوتبال بازی می کردیم و در کوچه هم که می آمدیم به همین شکل. اصلاً شروع جنگ ما در کوچه فوتبال بازی می کردیم که گفتند مهرآباد را زدند و دیدم یکی از همسایگان ما که به اصطلاح در فرودگاه مهرآباد بودند با لباس خونی آمدند و گفتند که فرودگاه را زدند و این همه شهید شدند و این جوری شد و از این حرف ها. من خون را آن جا دیدم، یعنی اولین باری که من خون دیدم در کوچه بود که دیدم همسایه مان با لباس خونی آمده و می گفت بمباران کردند و ...      

در بحث شهادت هم که عرض کردم از بچگی در تعزیه بودم و نقش های مختلف مثل شهادت حضرت علی اکبر، امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل را در تعزیه داشتم و قطع شدن دست و این ها را خودم می خواندم. در نوحه هم که بودم. یک فضای کلی بود که می توانستیم حرف برای گفتن داشته باشیم.  

 قابل مقایسه نیستند جوان های آن موقع؛ ما یک مسئولیت دیگر هم داشتیم و باید درس هم می خواندیم. این شائبه ایجاد شده بود که ما برای فرار از درس به جبهه رفتیم چون آن زمان می گفتند که درس نمی توانی بخوانی می خواهی یک چیزی را بهانه کنی و بروی. ما در جبهه هم کلاس می رفتیم یعنی درسمان را آنجا هم ادامه می دادیم و می خواندیم. البته خیلی ها به ما می گفتند که اگر درست را نخوانی یک عده ی دیگر می خوانند و فردا جنگ تمام می شود و من می گفتم فعلاً تکلیف ما مشخص است و من می خواهم بروم و انتقام شهدایمان را و پسرعمویم را بگیریم. برای بار سوم که می خواستم به جبهه بروم، هم قدم رشد کرده بود و هم تجربه ام بیشتر شده بود.
 

یعنی سال 1363.

- بله. اواخر سال 1363؛ مجدداً اعزام شدم به همان لشکر 17 علی ابن ابی طالب.


آن موقع چند ساله بودید؟ 

- تقریباً 16 سالم بود. من دیگر اعزام مجدد را رد کرده بودم و بار سومم بود.

 ادامه دارد...

گزارش از شهید گمنام

عکس از ظهوری

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1168 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family