جنگ تمام شد، ولی در خانه ما تازه شروع شد

شنبه, 29 دی 1397 08:09 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

ساعت ۱۲ شب پُست را تحویل دادم و همراه با همرزمانم به سنگرهای خود رفتیم. نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم صدای تیراندازی بلند شد. فورا بچه ها را بیدار کردم. تا از سنگر بیرون آمدیم...

 

به گزارش خط هشت ، غلامعلی قائدی - خاطرات تلخ دوران سربازی وضایع شدن حق و حقوقم؛ در سال ۶۲ تا سال ۶۴ به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم، یک سال در منطقه جنوب مهران دهلران و تنگه ابوغریب و سال ۶۳ به منطقه غرب اعزام شدیم. وقتی از جنوب به غرب رفتیم بیرون از گیلان غرب اتراق کردیم تا نیمه های شب خط را تحویل بگیریم. ظهر وقت ناهار بود که هواپیماهای دشمن پیدا شدند و تیپ را قلع و قم کردند که دوازده نفر شهید و خیلی از ادوات ما هم از بین رفت. متاسفانه فرمانده گروهان ما از نفوذی های منافقین بود و گزارش جابجایی ما را به دشمن داده بود.

بالاخره نیمه های شب، با حالی خراب رفتیم و خط را تحویل گرفتیم. نیروهای یگانی که ما باید از آنها خط را تحویل می گرفتیم گفتند اینجا یک سال است که گلوله ای شلیک نشده، ولی متاسفانه بر اثر سر و صدای ما ناشی از نقل و انتقالات نیرو و ادوات، دشمن شروع به ریختن آتش تهیه کرد و در آن شب برای ما جهنمی ساخت که اعصاب همه ما خراب، دوستانمان شهید و تعدادی هم مجروح شدند.

 تا اینجای خاطره را که تقدیم حضور عزیزان کردم خواستم که بگویم که فرمانده گروهان ما منافق بود و تمام ضربات و تلفات را از طرف آن نامرد خوردیم. همان زمان دو تا تیر خوردم، یکی به کتف راست و دیگری بالای زانو!

تیری که به کتفم خورد تا نخاع گردنم رفت و گیر کرد. مرا به بیمارستان اسلام آباد غرب در استان کرمانشاه اعزام کردند. بعد یک هفته در بیمارستان نامه ای به یگان من نوشته بودند که ایشان باید به تهران اعزام شود. وقتی بعد از کمی بهبود جسمی به خط رفتم. فرمانده از مرخصی برگشته بود و برای من صورت سانحه رد کرده بود. وقتی نامه را به فرمانده دادم، گفت امشب را باید پُست بدهی! هرچه همرزمانم گفتند ایشان وضعیت جسمانیشان خیلی مناسب نیست و خراب است و نمی تواند پُست بدهد، نشد که نشد.  دیگر کسی جرات حرف زدن نداشت.

فردای آن روز بچه های گروهان که همشهری بودند به دیدن من آمدند، در حال دیده بوسی بودیم که خمپاره شصتی وسط ما به زمین خورد و ۹ نفر مجروح شدیم. من هم ۱۰۷ عدد ترکش خوردم و دوباره به بیمارستان اعزام شدم.

در بیمارستان چند تا از ترکش ها را بیرون آوردند و پزشکان گفتند بقیه اش را باید بزارید چرک کند تا بیایند بالا تا بشود بیرونشان کشید! بخصوص اینکه یکی از ترکش ها زیر چشمم خورده بود. چشم پزشک ها هم گفتند نمی شود آن را بیرون آورد، چون امکان دارد عصب چشم آسیب ببیند.

یک روز خودم با موچین زنانه روبروی آئینه نشستم و ترکش را بیرون آوردم. خیلی خون آمد... فردا به چشم پزشک مراجعه کردم، گفت  شانس آوردی چشمت نابود نشده!

اواخر خدمت بود، یک روز هلی کوپتر دشمن از داخل دره ها آمد و روی سنگرهای ما داشت فیلم برداری می کرد. یک موشک سهند داشتیم، هی داد می زدیم به سمت هلی کوپتر موشک را شلیک کنید. همرزمی داشتیم که از بچه های مسجد سلیمان بود که در جواب ما گفت: "موشک پیش فرمانده است". ما هم که از همه جا بیخبر، نمی دانستیم که موضوع (هلی کوپتر و موشکی که پیش فرمانده است) قبلا برنامه ریزی شده است. یکی از همشهریانم که مسئول حفاظت بود گفت من به این فرمانده شک دارم و باید زیر زره بینش بگذاریم! چرا زمانی که هلی کوپتر دشمن می آید و با خیال راحت از مواضع ما فیلم برداری می کند موشک را پیش خود نگه داشته و نداده که به سمت هلی کوپتر دشمن شلیکش کنیم؟

خلاصه، همان روز که هلی کوپتر از گروهان ما فیلم برداری کرد به بچه ها گفتم به احتمال قوی امشب دشمن کاری خواهد کرد، که در جواب من چند نفر گفتند چند روز طول می کشد تا دشمن براساس فلیم برداری امروز برنامه ریزی کند!

شب فرا رسید و من"پاسبخش" بودم و بیدار بودم، تا اینکه ساعت ۱۲ شب پُست را تحویل دادم و همراه با همرزمانم به سنگرهای خود رفتیم. نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم صدای تیراندازی بلند شد. فورا بچه ها را بیدار کردم. تا از سنگر بیرون آمدیم شلیک "آرپی جی" سنگر ما را ویران کرد.

همه سرگردان بودیم. تمام بچه ها که سر پُست نگهبانی بودند شهید شدند و اسلحه های ما هم داخل سنگر جا ماند.

از طریق کانال، فرمانده گروهان به عقب فرار می کند و شایعه می کند و می گوید دشمن سنگرها را گرفته و بقیه نیروها اسیر شده اند. یهویی ما دیدیم از طرف نیروهای خودی به طرف ما آتش گلوله می ریزند. امید همه نا امید شده بود. یکی از دوستان فریاد زد بی سیم را پیدا کنید، وقتی این طرف و آن طرف می رفتیم و به دنبال بی سیم می گشتیم صدای بی سیم را از جایی شنیدم. بی سیم چی شهید شده بود، بی سیم را به مسئول حفاظت گروهان یا گردان دادیم که تماس گرفت و با فریاد به طرف مقابل گفت:  ما با دشمن بجنگیم یا با خودی ها؟

فرمانده گردان گفت: مگر سنگرها را دشمن نگرفته؟ که پاسخ داد: اگر شما ما را نکشید سنگرها را نمی گذاریم بگیرند! در همین حین گلوله توپی دومتری من به زمین خورد و بیهوش شدم.

ساعت ۹صبح بود که به هوش آمدم و خونی که از گوش ها و بینی ام آمده بود تمام صورتم را فرا گرذفته بود.

سرم را که برگرداندم فرمانده گردان را دیدم که بالای سر من می گفت: پهلوان بلند شو ببین با دشمن چه کار کردید؟ متاسفانه فرمانده گروهانتان از منافقین بود و در حین فرار او را دستگیر کرده اند. چه خیانت هایی که نکرده!

خلاصه برای ما صورت سانحه ای تنظیم نشد و خدمت تمام شد و بعد از بهبودی نسبی کارمند بانک شدم.

بعد از چند سال عوارض ناشی از موج انفجار نمایان شد و اعصاب ما را بهم ریخت. از بیمارستان های تهران گرفته تا اصفهان هرچه پزشکان فوق تخصص مغز و اعصاب بود، رفتیم و همه گفتند شما باید از کارافتاده بشوید. مدیران بانک هم که خیلی ناراحت بودند پرونده مرا به کمیسیون داخلی خود بانک ارسال کردند که در شهرکرد تایید شد و از کارافتاده کلی شناخته شدم! برای ادامه مراحل قانونی مرا به کمسیون تهران هم فرستادند و آنجا هم  موضوع از کارافتادگی تایید شد.

 

بعد از چند سال که جنگ تمام شده بود، در خانه ما جنگ تازه شروع شده بود. این مطالب را نگارنده (من به عنوان فرزند) به نیابت از پدرش نوشته، چون پدر آلزایمر و فراموشی دارد و حتی اسم بچه هایش را هم فراموش کرده است. این موضوع را نیز همه پزشکان معتمد بنیاد تایید کرده اند که ایشان هر روز حالش بدتر می شود، ولی متاسفانه چون صورت سانحه ترکش و موج انفجار را نداریم، مسئولین بنیاد برای برقراری حق نگهداری و پرستاری (همسر جانباز) پرونده صد برگی را به تهران فرستادند ولی متاسفانه تایید نشد.

حال شما را به شرفتان قسم با این وضعی که پدر من دارد و مثل یخ جلو چشمان ما آب می شود چه کاری باید بکنیم و به کجا شکایت کنیم؟

دردمان را به چه کسی بگوییم؟

من که پسر بزرگش هستم و ۳۵ سال سن دارم دو سال پیش به خاطر نداشتن هزینه، شهریه یک ترم دانشگاهم را نتوانستم بپردازم و هنوز بلاتکلیف هستم.

به من بگویید با ماهی یک میلیون و دوبست هزار تومان چگونه باید زندگی کرد؟ در این مملکت کسی نیست به درد ما برسد؟ می گویند مردانگی زنده است و هنوز نمرده! پس چرا کسی به این جانباز اهمیتی نمی دهد؟

من صمیمانه از فاش نیوز که اجازه می دهد حداقل مردم بدانند که حق یک جانباز چگونه ضایع شده و درد دلمان را به گوش کسانی که خود را به خواب زده اند رسانده شود ممنونم. اینطور شاید یک نفر به رگ غیرتش بر بخورد و فکری به حال پدر حقیر من بکند.

آخر ما هم انسانیم و ایرانی و مسلمان، حق زندگی کردن داریم. یعنی سهم ما از سفره انقلاب فقط عذاب کشیدن است و آب شدن شمع وجود پدرمان با آن درد و ...؟!

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1166 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...
cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family