چاپ کردن این صفحه

گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده

چطور حیثیت بعثی ها در ماهیتابه سرخ شد!؟

شنبه, 17 خرداد 1399 22:59 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

شاید غفلت است اگر نگوییم که تجربه ایامی همچون عملیات بیت المقدس ۴ و روزهای دفاع مقدس، کلاس و دانشگاهی بود برای ساخته و پرداخته شدن شخصیت های ارزشمندی همچون او... جایی که مکتب عشق و ایثار، مرام و معرفت، بصیرت و غیرت و ایستادن و ازپا نیفتادن بود ... و این مصداق همان جمله امام است که گفت: جنگ نعمت بود!

 

به گزارش خط هشت: خستگی ناپذیر است... یعنی به شهدایی که همسفره و همسفرشان بوده، قول داده که خستگی ناپذیر باشد!.... همان خستگی ناپذیر ایام جبهه و عملیات ها... کانال ها و ارتفاعات و شیارها... "حاج اکبر"ِ خستگی ناپذیرِ این روزهای خدمت و کم خوابی، دوندگی و محرومیت زدایی و لبخند نشاندن بر لب مردم، همان جوان نورس باغیرت و خستگی ناپذیر روزهای بیت المقدس 4 است.

همان که با تمام سیاه و سفیدها و خوشی ها و سختی های جنگ، از والفجر 8 و کربلای 1 و کربلای 5 و کربلای 8 و بیت المقدس 2 عبور کرد و همراه و همقدم عاشقان بیدل، به عید سال 67 و عملیات بیت المقدس 4 رسید.

 جانباز " اکبر حسین زاده" ظاهرا" یک پا را از دست داده است اما حتی نبودن پا و محدودیت ظاهری تن، نتوانسته او را از عهدی که با یاران شهیدش بسته دور کند و روح بزرگ و مهربانش او را به پای دل می برد تا جایی که در آنجا احساس وظیفه می کند.

 شاید غفلت است اگر نگوییم که تجربه ایامی همچون عملیات بیت المقدس 4 و در کل روزهای دفاع مقدس، کلاس و دانشگاهی بود برای ساخته و پرداخته شدن شخصیت های ارزشمندی همچون حاج " اکبر حسین زاده" !... جایی که مکتب عشق و ایثار، مرام و معرفت، بصیرت و غیرت و ایستادن و ازپا نیفتادن بود ... و این مصداق همان جمله امام است که گفت: جنگ نعمت بود!

بخش پانزدهم گفت و گوی خواندنی با جانباز اکبر حسین زاده را با هم می خوانیم:

خوب. بیت المقدس دو به پایان رسید و عید سال 1367 است. شما چه کردید؟

- بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین. بله. یادم هست که ما سال تحویل را در شیخ صالح بودیم. بچه ها در دشت بسیار زیبایی سفره پهن کردند. ما در شیخ صالح، سال را تحویل کردیم. همانطور که گفته بودم، ما از بیت المقدس دو برگشتیم. آمدیم آناهیتا و دوباره سازماندهی شدیم. نمی دانستیم عملیات است اما روی روال خودبخود آن زمان، سازماندهی مجدد می شدیم و نیرو می گرفتیم. چون بالاخره یا باید خط پدافندی می رفتیم یا عملیات. و تا آخرین شب ها هم کسی هنوز نمی دانست عملیات است جز رده فرماندهی. این برای جلوگیری از لو رفتن عملیات و جلوگیری از توان نفوذ ستون پنجم بود. مثلا" می پرسیدی، کجا می رویم؟ جواب می دادند: گفتند که نگید! یا نگفتن که بگید!

خوب پس این جملات برای زمان جنگ است؟

- بله. این فرهنگ جا افتاده بود که حتی ما در شب عملیات هم که می دانستیم و همه دیگر می دانستند چه خبر است، این جمله را می گفتیم. خوب ما در اوایل جنگ خیلی ضربه خورده بودیم. ستون پنجم باعث لو رفتن می شدند و ما تلفات بسیار می دادیم. بعدها قاعده بر این شد که تا ساعات آخر فقط فرماندهان موضوع را بدانند. راستی این را هم بگویم که این آیه سوره حمد "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را هم که به صورت دعایی می کنم، یادگار معاون گردانمان سیدمجتهدی ست. او هر وقت می خواست صحبتش را شروع کند، با این دعا شروع می کرد! من هم این جمله دعایی زیبا را از او به یادگار دارم.

قبل از عملیات بیت المقدس ۴، سید محمد مجتهدی برای نیروهای گردان در شیخ صله سخنرانی کرده و آنها را در مورد منطقه و اهداف عملیاتی توجیه می کند. عملیات مذکور که در منطقه شاخ شمیران، تنگه احد و تپه المهدی انجام شد منجر به آزادی سد دربندی خان و در نهایت حلبچه گردید.

 خلاصه برگشتیم و سازماندهی شدیم. نیرو گرفتیم و آماده می شدیم برای عملیات بیت المقدس 4. بیت المقدس 4 در هفته اول فروردین 67 آغاز شد. زمانی بود که دشمن سد دربندی خان و استان سلیمانیه را زده بود و حلبچه را هم بمباران کرده بود. عملیات کربلای 9 و 10 انجام شده بود و دشمن خیلی حساس شده بود. فکر می کرد که الان نیروهای ما در حلبچه جایگاه خوبی پیدا کرده اند. عراق به این رسید که حلبچه را بمباران کند. وضعیت سیاسی کشور و جهان خیلی به هم ریخته شده بود.

 بالاخره برای اینکه پاسخی به این شرایط داده شود، نیاز بود که آنها ناز شستی از ایران ببینند. بنابراین دوباره نیرو گرفتیم. چون برخی از نیروها جدید بودند، نیاز بود مجددا" آموزش داده شوند و آموزش ها را دوباره قبل از عملیات داشتیم. برخی هم که دومین یا سومین بارشان بود، مدتی عقب و دور بودند و نیاز به آمادگی روحی، جسمی و معنوی داشتند.

 سازماندهی شدیم و سوار ماشین ها شدیم و به منطقه ای بنام شیخ صالح آمدیم. جایی بین مرز ایران و عراق. انتهایی ترین نقطه قبل از سد دربندی خان. ارتفاعاتی بود بنام شاخ شمیران، شاخ سورمر، برددکان و تیمورژنان که باید در این عملیات گرفته می شد. بخشی از این ارتفاعات قبلا" فتح شده بود، بخشی اش مانده بود. شاخ شمیران و شاخ سورمر را چند باری زده بودند و گرفته بودند ولی دوباره دست عراقی ها افتاده بود!

هدف عملیات این بود که سد دربندی خان را بزنند که کل استان سلیمانیه زیر آب برود. عملا" عراق اینطوری فلج میشد. اینجوری همه مردم عادی و تجهیزات و تسلیحات عراق و همه زیر آب می رفت. امام موافقت نکردند. گفتند عملیات بکنید ولی این دور از مسلمانی ست که سد را بشکنید و مردم غیرنظامی قربانی شوند.

خوب چه کردید؟

- ما آمدیم لب رودخانه منتهی به سد دربندی خان. سوار قایق ها شدیم. رودخانه خروشان بود. اروند تفاوتش این است که تلاطم و سرعت آب، از زیر آب بیشتر است و شما رویش را که نگاه می کنید زیاد تلاطم ندارد! ولی این رودخانه خیلی متلاطم بود. جایی بسیار زیبا و سرسبز. تا مسیری را با قایق رفتیم. بعدش پیاده مان کردند. یک مسیر بود در داخل کوه ها که جنگلی مانند بود. انقدر زیبا بود که بچه ها می گفتند اینجا بهشت است. در کوه ها و دره های سرسبز آمدیم تا رسیدیم به مقری که لشگر آماده کرده بود. وقتی رسیدیم، شب بود.

 گفتند که از توی قایق تبلیغات، یکی از بچه ها افتاده و آب او را برده! ماشالله نانگیر که یک پایش قطع بود و قبلا" هم یک چشمش نابینا شده بود. برادر دو شهید است. البته ما نبودیم ولی بچه ها انگار طناب می اندازند و او را از آب می گیرند.

 شب بود. یکسری چادر زده بودند. ما هم همینطوری رفتیم داخل یکی از چادرها و خوابیدیم. نگو این چادر عوامل اجرایی لشگر است! جا هم تنگ بود و به سختی خودمان را جا دادیم. کم کم نزدیک اذان صبح شد و صداها بلند شد. بیدار شدم و دیدم که بغل دست "حاجی بخشی" خوابیده ام. او هم به شوخی غر میزد که شما آمدید و نگذاشتید ما بخوابیم.

 نصفه شب ماشالله را آوردند. ماشالله را توی همان چادر آوردند. از سرما می لرزید. بهار بود و آنجا هم جنگلی و کوه و هوا سرد بود. بچه ها لباس هایش را عوض کردند و رویش پتو انداختند. بعضی موقع ها به شوخی به او می گوییم کاش تو را همان موقع آب برده بود!

ماشالله نانگیر

3 تا گردان از لشگر آنجا مستقر شده بود. گردان ما یعنی حمزه، کلا" یک گروهان داشتیم. مهدی خراسانی فرمانده گروهان و اکبر طیبی معاونش بود. قاسم یاراحمد که من معاونش بودم، رفت توی گروهان. 3 تا دسته داشتیم. دسته حسین گلستانی، دسته محسن شیرازی و یک دسته دیگر.

شهید قاسم یاراحمد


 بچه های تخریب نزدیک عملیات ها می آمدند پیش گردان ها که اگر نیاز به باز کردن معبر یا چیزی باشد، حضور داشته باشند. یک "علی آژیر" داریم که بچه خیلی دوست داشتنی ای ست. یک پسر شوخ و شیطون بود. کل لشگر او را می شناختند. معمولا" بچه های تخریب توی چشم بودند. چون توی گردان می رفتند و می آمدند و در هر عملیاتی با یک گردان بودند، همه آنها را می شناختند. خیلی بچه خوبی بود. او شب عملیات، به گردان ما توی شیخ صالح مامور شد.


 وقتی آمد، شب رسید و کسی او را ندید. نیروهای عادی هم چندان او را ندیده بودند و نمی شناختند. آمد و توی چادر گروهان خوابید. شب نیاز شد که به سرویس بهداشتی برود. خواست از چادر بیرون برود، نگهبان داد زد: ایست! ایست! او هم برگشته داخل چادر.

چون منطقه نظامی بود و هر کس می خواست تردد کند، باید چک می کردند که کیست! و اگر لازم بود حتی اسم شب را هم می پرسیدند. نگهبان هم که او را نمی شناخت! بنده خدا دوباره خواسته بود برود و دوباره نگهبان ایست داده بود. خلاصه خیلی اذیت شده بود و صبح به ما گله و شکایت می کرد که این چه نیروهایی ست که شما دارید؟ ما هم می خندیدیم که خوب تو را نمی شناختند. بعد به شوخی می گفتیم تو حقت است! از بس شیطونی و اذیت می کنی!


 خیلی پر انرژی و شوخ بود. چند نفر بودند در تخریب که اینطوری بودند. همین علی آژیر، منصور رفعتی و اکبر مددی که شرهای گردان بودند و شوخی های آنچنانی می کردند. مثلا" توی اردوگاه آموزشیشان مرغ نگه می داشتند و تخم می کرد و می خوردند ولی به اینها نمی دادند. یک روز نقشه می کشند و می روند مرغ را می برند و می کشند و می خورند. کارهای عجیب و غریب می کردند. حالا ما این "علی آژیر" را مسخره می کردیم که تو از یک نگهبان 14 ساله ترسیدی! تو مثلا" تخریبچی هستی؟! و سر به سرش می گذاشتیم. کسی که کل گردان تخریب را سر کار می گذاشت!


از سر سفره هفت سین و سال تحویل بعد از رسیدن نگفتید.

- بله. همان طور که گفتم سال تحویل را در شیخ صالح گرفتیم. هواپیماهای دشمن در رفت و آمد بودند. آمد و چند بار بمباران کرد و شیمیایی زد. ما مجبور بودیم که روزها در چادرها نباشیم. بچه ها را به دو سه نفر تقسیم کرده بودیم که در شیارهای ارتفاعات شیخ صالح از صبح تا بعدازظهر را بمانند که هواپیماها می آیند، تلفات ندهیم.

 دو تا از بچه های تخریب در بمباران شهید شدند. از گردان های دیگر هم همینطور. عراق به خاطر بحث سد دربندی خان روی ما حساس شده بود و دائم هواپیماها می آمدند و می رفتند. روز گرم بود و شب ها سرد. در آن گرما می کشیدیم و می رفتیم بالای کوه. قرار بود دور چادرها را خالی کنیم و گونی بچینیم که اگر بمباران شد، بچه ها که داخل چادر خوابیده اند، ترکش نخورند و در کل شرایط خاص و سختی بود.

 همان شب بود که برای ما غذا آوردند. چلو مرغ بود. بعضی می گویند که این غذا را روز آخر آورده بودند و خراب شده بود، برخی می گویند همان شب بود که آوردند، فقط ما نرسیدیم بخوریم و رفتیم. حالا کاری نداریم.

 رفتیم توی چادرها مستقر شدیم. صبح من دیدم فرمانده لشگر و گردان ها نشسته اند و کارها را بررسی می کنند که برای عملیات آماده بشوند. طوری بود که گردان ها کنار هم بودند. چادر لشگر هم نزدیک بود. با یک تردد 2-3 دقیقه ای می توانستی همه را ببینی. خلاصه ما در یکی از شیارها مستقر شدیم. ظهر شد. اذان ظهر را گفتند و قرار شد هر گردانی برای خودش نماز جماعت بخواند.

 همین موقع ها بود که هواپیماها آمدند. گردان حبیب و مسلم را بمباران کردند. از ما رد شده بودند که زدند. گردان مسلم کلی مجروح و شهید داد و به نوعی دیگر کارایی نداشت! گردان حبیب با وجود شهدای بسیارش اما ماند. مجدد سازماندهی شد و ماند. فرمانده گروهان هایشان شهید شدند.

 دیگر گردان ها برای عملیات آماده بودند. فردا نزدیک ظهر گفتند گروهان ها برای عملیات بروند. دو تا دسته قرار شد با محسن شیرازی و اکبر طیبی و حسین گلستانی که مهدی صاحب قرانی معاونش بود، از یک سمت برای عملیات بروند. چون جلویمان رودخانه بود و باید سوار قایق می شدند و می رفتند آن طرف آب. دشمن هم لب آب کلی تجهیزات و امکانات داشت.

اکبر طیبی و اکبر حسین زاده

 یک دسته هم با فرمانده گروهان و معاون گروهان قاسم یاراحمد و پیکش و علی آژیر که تخریبچی بود، قرار شد با 7- 8 تا قایق بروند آن طرف. آنها هم آماده بودند. گفتند که اکبر طیبی و شیرازی زودتر بروند. ساعت 11 – 12 ظهر بود. من هم جزء نیروهای رسمی عملیات نبودم. فقط قرار بود حضور داشته باشم. چون گردان یک گروهان داشت، عملا" کادر گردان کاری نداشتند و فقط قرار بود در شیار حضور داشته باشیم که در صورت نیاز به نیروهای خط مقدم بپیوندیم.

چادر لشگر ته دره بود. گفته بودم حاج محمود امینی خیلی حواسش جمع بود و پشت سرش هم چشم داشت. پشتش به ما بود و داشتند روی کالک عملیات توضیح می دادند. من همراه مصطفی خرسندی، دوستم که گفتم چشمش تیر خورد، گفتیم حاج محمود که ما را نمی بیند. ما برویم پشت ستون اکبر طیبی اینها. در ارتفاعی 200- 300 متر بالاتر از حاج محمود. فرمانده گروهان هم گفته بود بروید. اگر حاج محمود نفهمید اشکالی ندارد. ماهم از پشت این دسته انداختیم و دنبال اینها رفتیم.

از راست به چپ: ماشالله نانگیر، مجتبی میرزایی، مصطفی خرسندی، محمد ظفرقندی، محمود رضا امیربیک

چرا رفتید؟

- خوب می خواستیم توی عملیات باشیم. در هر صورت وقتی آنجا هستی می خواهی در آن اتفاق حضور داشته باشی. همه عشق بچه ها این بود که شب عملیات حضور داشته باشند. در جنگ های کشورهای دیگر، می ترسیدند تا شب عملیات میشد. در جنگ ما برعکس بود. دوست داشتند شب عملیات، اولین گردان، اولین دسته به خط بزنند. این هم چیزی نبود جز شور و حال معنوی و عشق و ایثار بچه ها.

 همین که از ته ستون خواستیم از پشت حاج محمود رد بشویم، نمی دانم ما را دید، بهش الهام شد یا چطور شد، صدا زد: آقای حسین زاده و خرسندی، ته شیار! ما گفتیم: چطور ما را دید! بعد گفتیم: آخر حاجی ما می خواهیم برویم. حاج محمود گفت: نخیر. نیازی نیست شما بروید. بروید توی دره، ته شیار تا من بگویم.

خلاصه ما برگشتیم. قرار شد آن دسته بروند و لب رودخانه مستقر شوند و شب که شد، به خط بزنند. از این طرف هم مهدی خراسانی و دسته بعدی و بچه های تخریب و علی آژیر و رضا خلوجینی بروند. رضا خلوجینی خیلی از آب می ترسید. شنا هم بلد نبود. خوب داشتند می رفتند توی رودخانه و هر اتفاقی ممکن بود بیفتد! دو تا "لاو ژاکت " یا جلیقه نجات هم بسته بود.

اکبر حسین زاده دوزانو بالای تانک، پیراهن مشکی مهدی خراسانی

ما ماندیم و اینها رفتند. عملا" دیگر ما در این عملیات نبودیم و بقیه اش را مهدی خراسانی تعریف کرد. گفت رفتیم و یکباره دیدیم که دشمن مطلع است. شما تصور کنید باید با موتور خاموش می رفتند و پارو می زدند که عراقی ها نفهمند! 5- 6 تا قایق یک طرف و 15- 20 تا قایق هم یک طرف دیگر. باید بی سر و صدا می رفتند.

در قایق فرمانده گروهان هیچ سلاحی نبود. عراقی ها شروع کردند به تیر زدن، تیر به قایق می خورد و رضا خلوجینی هم حسابی ترسیده بود و ژاکتش را محکم نگه داشته بود. بچه ها دیدند چیزی ندارند، برای اینکه دشمن بترسد، شروع کردند به بلند الله اکبر گفتن. انقدر بلند گفته بودند که عراقی ها ترسیده بودند و فرار کرده بودند.

رضا خلوجینی سمت چپ

رضا خلوجینی ایستاده نفر دوم از چپ و نفر سوم محمود شهریاری. نشسته شهید هدایتی راست و مهدی صاحبقرانی چپ

آنها نمی دانستند که شما اسلحه ندارید!

- خلاصه گازش را می گیرند و با سرعت به ساحل می زنند و دشمن فرار می کند. اینجا منطقه دشت برددکان بود. کنار ما شاخ شمیران و شاخ سورمر بود. این ارتفاعات را قرار بود بچه های تیپ 9 بدر و بچه های ایلام بزنند. بچه های 9 بدر مجاهدین عراقی بودند که آمده بودند ایران و بر علیه صدام کنار ما می جنگیدند که الان شده اند حشد الشعبی. یک بخشیشان کسانی بودند که بیرونشان کرده بودند و بخشی هم فرار کرده بودند. یک گردان تشکیل داده بودند.

 قرار شد این ارتفاعات را بزنند و بعد وارد دشت بشوند و گردان حبیب برود برددکان را بگیرد. بعد که برددکان فتح شد، ما بلندترین قله ها را گرفته بودیم و به استان سلیمانیه و شهرها مشرف بودیم. عملا" دشمن زمینگیر می شد. جاده های مواصلاتی اش قطع میشد و منطقه بسیار مهمی برای عراق بود.

از آن طرف محسن شیرازی و اکبر طیبی و مهدی صاحب قرانی اینها زده بودند به خط تا به هم دست بدهند که این فاصله ای که از اول و ابتدای دشت از این طرف بود تا آن طرف، بگیرند و منطقه را آزاد کنند.

مهدی صاحب قرانی

مهدی می گفت که رسیدیم یک جایی که عراقی ها پشت یک سنگی قایم شده بودند که هر چه می زدیم، نمی خورد. یکی دو نفر رفتند که اینها را بزنند، نشد. مهدی گفت من رفتم که من بزنم، از آن طرف هم اکبر طیبی اینها آمده بودند و هر دو طرف فکر می کردند آن یکی عراقی ست. مهدی نارنجک می اندازد و خلاصه عراقی ها را از بین می برد. خلاصه بالاخره می فهمند که خودی هستند.

خلاصه خط را می گیرند. درگیری شدید بود. ما از بالای ارتفاع می دیدیم چه خبر است! چون خیلی بلند بود هم به دشت و هم به ارتفاعات دید داشتیم که دارند عملیات می کنند. یکباره دیدم "علی آژیر" آمد. خوب تخریب کارش که تمام شود، باید برگردد. اگر کاری باشد باید معبر باز کند یا هر کار تخصصی خودش، اگر کاری نبود، نباید نیروی اضافی توی خط باشد. باید برگردد.

"علی آژیر" آمده بود. داد میزد "حیثیتشان را ریختیم توی ماهتابه و سرخ کردیم". گفتم: چی شده؟ علی هم شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات و با شور و حال خاصی از بلایی که سر عراقی ها آورده بودند، تعریف کرد. خوب بالاخره عملیات موفق شده بود. عراقی ها را کشته بودند و خودشان سالم برگشته بودند و آمده بودند، برای همین هیجان داشت.

پس عملیات موفق شده بود؟

- بله. متوجه شدیم که خط شکسته و خیالمان راحت شد. از ارتفاع پایین آمدیم و قرار شد 10- 15 نفری که از گردان مانده بودیم، صبحانه بخوریم. حاجی کیانی برایمان آماده کرده بود. مصطفی چشمش نمی دید و ما شب ها او را می بردیم و می آوردیم. داشتیم صبحانه می خوردیم که یکباره هواپیماها آمدند. بمباران کردند. از بالای سرمان، تراورس و چوب و آهن و ... می ریختند.

گفتیم عراقی ها دیوانه شده اند! همزمان هم شیمیایی زد! شیمیایی که می زنند، شما باید بالای ارتفاع بروید. چون گاز روی کف نشست می کند. هر کس روی کف زمین باشد، شیمیایی می شود. همه دویدیم بالای ارتفاع! وسط مسیر دیدیم مصطفی نیست! شروع کردم صدا زدن: مصطفی! مصطفی! من و یکی از بچه ها پایین آمدیم و دنبال مصطفی گشتن!

یکدفعه دیدیدم مصطفی نوک قله خیلی از ما بالاتر است! داد زد: من اینجام! به شوخی گفتیم: توی کور، روز روشن نمی توانی راه بروی! چطوری رفتی بالا؟! ما به خاطر تو آمدیم این پایین! به شوخی به مصطفی می گفتیم " کور بی حساب، کتاب" ! خلاصه ما هم رفتیم بالا.

 گذشت و شیمیایی خوابید. چون شیمیایی زده بودند، نمی توانستیم در منطقه بمانیم! قرار شد که عقب بیاییم. سمت لب اسکله. مقر اصلی و عقبه لشگر، آنجا بود. گردان ها و لشگرها آنجا بودند. یکی از دوستان ما، داود اعتماد زاده، بچه اطلاعات عملیات بود. ما هم که در عقبه، نه چادری و نه سنگری داشتیم! مجبور شدیم برویم پیش داود.

صبح شیمیایی زده بود. یکسری از بچه ها توی خط و توی شیارها شیمیایی شده بودند. ما غروب آمدیم پایین که برویم عقبه. در مسیر راه بچه هایی که شیمیایی شده بودند را می دیدیم که چه وضع فاجعه باری دارند. صحنه ها غیرقابل توصیف و دردناک بود!

مثلا" می آمدی در مقر پست امداد، می دیدی که 50-60 نفر افتاده اند روی هم! سیاه سیاه شده بودند. در اثر شدت گاز شیمیایی! نمیشد حتی جابجایشان کنید! صحنه غریب و جانسوزی بود! خیلی سخت! خیلی!

یواش یواش آمدیم و رفتیم و سوار ماشین شدیم. در مسیر هم مقرهای مختلفی بود. خورد خورد این مقرهایی که در معرض شیمیایی قرار گرفته بودند، هر چقدر توانستیم جمع و جور کردیم و عقب آمدیم.

آمدیم پیش داود. من و محمود برنا بودیم. فردا ظهرش، دیدیم که یک هلی کوپتر از توی دره دارد می آید. بعدا" گفتند آقای هاشمی بود. دو تا هواپیما آمدند و شیرجه زدند که این هلی کوپتر را بزنند. شاید شناسایی کرده بودند. هلی کوپتر از بالای رودخانه که می آمد، قایق ها هم توی آب بودند و اینها بمباران کردند. دیگر آب و دود بلند شد و نفهمیدیم برای آنها چه اتفاقی افتاد! چند دقیقه بعد از وسط دود و آب دیدیدم هلی کوپتر بیرون آمد و صدای الله اکبر همه بلند شد.

 عراق خیلی فشار آورده بود. ما زده بودیم و دشت برددکان را گرفته بودیم. قرار بود که بچه های گردان حبیب ارتفاعات برددکان را بزنند، و توانسته بودند بخشی از آن را بگیرند. قرار شد همه برگردند بالای ارتفاع شاخ شمیران، مشرف به دشت برددکان و همانجا بالای ارتفاع خط پدافندی تشکیل بشود عراق هم بمباران شدید می کرد! در آن بمباران بسیاری از بچه های ما در همان دشت شهید و مجروح شدند. مثلا" یک " قائمی" داشتیم که وقتی خمپاره زدند، از او یک پا بیشتر نمانده بود!

شهید قائمی لباس سرمه ای با کلاه ایستاده، نفر سوم از چپ

محمد شهریاری هم که الان با هم هستیم، کتفش جدا شده بود، پایش آش و لاش شده بود! بچه ها برای اینکه کتفش جدا نشود، او را با طناب بسته بودند که بتوانند او را عقب بیاورند. گاهی محمود شمسیان سر به سرش می گذارد و می گوید من تو را با طناب بستم و به دندان کشیدم و تو را عقب آوردم.

از راست: چراغی، محمود شمسیان، تیموری

 خلاصه خیلی سخت شده بود. بمباران شدید بود. بچه های حبیب هم که بمباران شده بودند. شیمیایی هم شده بودند. شب عملیات هم که تلفات داده بودند. دیگر شاخ شمیران و شاخ سورمر گرفته شده بود، بالای ارتفاع سنگرها را زدند و شد خط پدافندی. و ما در اصل ارتفاعات برددکان را نتوانستیم بگیریم! چون حبیب به دلیل بمباران و کمبود نیرو وشرایط سخت نتوانست کامل ارتفاعات را بگیرد، مجبور شدیم برگردیم به شاخ شمیران.

شهدا و مجروحان را با چه وضعی جمع کردند و فرستادند لب اسکله. ما هم تحویل دادیم و آمدیم شیخ صالح. به هرحال عملیات با موفقیت انجام شد البته برددکان را نتوانستیم بگیریم ولی خوب ارتفاعات بلندتر را گرفته بودیم. واقعا" در شرایطی که عراق درست کرده بود، بیش از این نشد که بچه ها انجام بدهند!


جریان آن غذاها چه شد؟

- توی خط که غذا نمی رسید! بچه ها یک هفته غذای درست و حسابی نخورده بودند! همه درب و داغون بودند! ما هم وقتی رسیدیم شیخ صالح، چون رفته بودیم شهدا را جمع کرده بودیم، خونی هم بودیم! رفتیم توی چادرها، مرغ ها را دیدیدم! ما هم گرسنه! غذا را می ریختند توی کیسه فریزر، مرغ و برنج روی هم و درش را گره می زدند. همین که توی راه میامد، فاسد می شد چه برسد به اینکه چند روز هم بماند! کلی انرژیمان از دست رفته بود. من خودم دو تا کیسه خوردم. از شدت گرسنگی! هی می گفتند نخورید! مسموم می شوید. اما همه مان تقریبا" خوردیم.

کامیون ها آمدند. آن موقع برای اینکه عراق یا ستون پنجم متوجه نشود، بچه ها را داخل کامیون می کردند، رویش چادر می کشیدند و روی چادر می نوشتند مثلا" اهدایی مردم و امت حزب الله به جبهه ها! که آنها فکر کنند این اهدایی مردم است.

بچه ها هم به شوخی می گفتند: گروهان گوسفندها به خط! به ستون یک! بروید داخل کامیون! سوار کامیون شدیم و چادر را کشیدند. نگو این غذا مسموم بوده! همین که راه افتادیم برویم، 5 دقیقه نگذشته بود، یکی گفت نگه دار! نگه دار! همه به او خندیدند! همه مسموم شده بودند و اسهال! ولی با درخواست توقف تک به تک نوبت به نوبت بچه ها، فهمیدیدم که حال همه بد شده است! و همه مریض شده اند!

 اینها سختی های جنگ است. شما تصور کنید یک گروهان را داخل یک کامیون جا دهند! جای نشستن راحت که نبود! کامیون که حرکت می کرد در دست اندازها یا بلند می شدیم و محکم به زمین می خوردیم یا بدنمان به آهن های داخل می خورد! اینطور است که هیچ یک از بچه های جنگ، سالم سالم برنگشته اند و هر یک کمترین عارضه و آسیب را دیده اند. یا حتی صحنه هایی که ما در حرکت قایق ها دیدیدم و آتشی که توی قایق ها بر سر بچه ها می ریخت، سختی اش قابل گفتن نیست! ولی چون آن معنویت و شور و شعوری که گفتم، بود، بچه ها صبوری می کردند و می پذیرفتند. تازه می گفتند و می خندیدند و شوخی می کردند و دسته جمعی شعر می خواندند، انگار نه انگار اینهمه سختی!

با وجود همه این سختی ها، چون موفق شده بودیم و منطقه را گرفته بودیم، بچه ها با نشاط خاصی برمی گشتند. دوباره برگشتن و دوباره متولد شدن! چون شما هر عملیاتی که می رفتید، با فکر این بود که ممکن است برنگردید. وقتی برمی گشتید، انگار دوباره متولد شده اید و با انگیزه ای تازه برای ادامه مسیر.

به این صورت بیت المقدس 4 تمام شد.

ادامه دارد...


گفت و گو از شهید گمنام

*** عملیات بیت‌المقدس 4، تصرف ارتفاعات سد دربندیخان عراق

 

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1412 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)