به گزارش خط هشت، شهید عباس علیزاده از شهدای مظلوم لشکر فاطمیون است که در مقاطعی از حضورش در جبهه مقاومت اسلامی، پدر و یکی از برادرانش نیز در سوریه حضور داشتند. در گفتوگویی که با زهرا رضایی، مادر این شهید گرانقدر داشتیم، ایشان میگفت عباس به دلیل مهارتش در شغل گچکاری، درآمد بالایی داشت. او میتوانست در ایران و در آرامش کامل بماند و از زندگی خوبی برخوردار باشد. اما تصمیم گرفت داوطلبانه به جبهه مقاومت اسلامی برود تا علاوه بر دفاع از حرم اهل بیت، دامنههای جنگی را که به فرموده حضرت آقا میتوانست به شهرهایی، چون کرمانشاه و همدان برسد کیلومترها دورتر خنثی کند. گفتوگوی ما با زهرا رضایی مادر شهید علیزاده، به زندگی یکی دیگر از برادران افغانستانیمان میپردازد که همواره در حوادث مختلف، دوشادوش برادران ایرانی خود حضور داشتند.
در خانواده شما غیر از عباس، کسی دیگر هم به جبهه مقاومت اسلامی ورود کرده است؟
همسرم قبل از عباس به سوریه رفته بود. ایشان از پیشکسوتان این جبهه هستند. فروردین سال ۹۲ همسرم گفت میخواهد مدافع حرم شود. من مخالفت کردم، اما همسرم بدون اینکه به من چیزی بگوید رفت و کمی بعد با دست مجروح برگشت. در واقع عباس دنبالهروی پدرش بود و بعد از ایشان به جبهه مقاومت اسلامی رفت. این را هم اضافه کنم که از هفت فرزند من، جواد، قاسم و عباس از همسر اولم هستند که در جوانی مرحوم شد. بعد از ازدواج مجددم، خدا چهار فرزند دیگر به ما داد که مهدی یکی از آنهاست. مهدی هم در مقاطعی به جبهه مقاومت اسلامی رفت.
عباس چه زمانی برای اولین بار به سوریه اعزام شد؟
چهارم شهریور ۱۳۹۲ برای اولین بار به سوریه رفت. آن زمان هنوز همسرم از جبهه برنگشته بود. دو روز بعد همسرم مجروح به خانه برگشت. در واقع مقاومت اسلامی یک لحظه هم از وجود مردان خانه ما خالی نماند.
قبل از اینکه به چگونگی حضور شهید در دفاع از حرم بپردازیم، بفرمایید ایشان چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
ما خانواده مذهبی داریم. هر هفته دوشنبهها روضه داریم و نذری میدهیم. به قول معروف، آشمان به راه است و در مراسم مذهبی و محرم و مناسبتها همیشه یا مراسم داریم یا در جلسات شرکت میکنیم. عباس پرورش یافته در محیط چنین خانوادهای بود و از کودکی به اهل بیت عشق میورزید. بچه خوب و کاری هم بود. به من و پدرش احترام میگذاشت. فقط زمانی که میخواست به سوریه اعزام شود روی خواستهاش اصرار کرد. وگرنه بسیار حرف گوش کن بود و همیشه سعی میکرد هوای مرا داشته باشد.
اتفاقاً سؤال بعدیام این بود که ایشان چطور توانست شما را راضی به رفتنش کند؟
عرض کردم که ما خانواده مذهبی هستیم، عباس هم برای اینکه راضی به رفتنش شوم، میگفت من نمیخواهم اجازه بدهم حضرت زینب (س) برای بار دوم به اسارت برود. روز عاشورا من نبودم و حتی پدرانمان هم نبودند تا اهل بیت را یاری کنند. اما حالا که هستم و اسمم هم عباس است نباید دست روی دست بگذارم و کاری نکنم. مادر شما که روضه امام حسین (ع) میگیرید، راضی به غربت دوباره اهل بیت هستید؟ من نتوانستم پاسخی بدهم. بعد گفت مادر جان حالا تو برای نرفتنم حرف قانع کنندهای بزن. بالاخره من فرزندت هستم، بگو آیا حرف من حق است یا نه؟ من نتوانستم جلوی این حرفها چیزی بگویم، اما، چون مادر هستم، به حکم مادری باز هم دلم راضی به رفتنش نبود. اینطور شد که عباس دفعه اول پنهانی به سوریه رفت. چون برای شغل گچکاری گاهی به شهرستان میرفت، اینبار هم گفت که میخواهد برای انجام کاری به شهر دیگری برود. وقتی رفت دلم کمی شور افتاد. پدرش آن موقع هنوز سوریه بود. دو روز بعد از رفتن عباس با دست مجروح آمد و از او خواستم سراغی از عباس بگیرد. او هم رفت دفتر فاطمیون، وقتی برگشت گفت به نظرم عباس شهرستان نرفته بلکه به سوریه اعزام شده است. راستش ترس به دلم افتاد، چون همان زمانها امریکاییها هم تهدید میکردند که در سوریه وارد عمل میشوند. خلاصه برای عباس نذر کردم که سالم برگردد. بار اول که رفت بعد از سه ماه و نیم سالم برگشت.
پسرتان چند بار به سوریه اعزام شد؟
سه بار اعزام شد. دوبار از اعزامهایش در سال ۹۲ بود و بار سوم که آخرین بار بود هم سال ۹۳ اعزام شد. در این اعزام به شهادت رسید. پسرم قبل از اینکه بحث سوریه در فضای جامعه مطرح شود، در خواب دیده بود برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) انتخاب شده است.
ماجرای این خواب چه بود؟
سال ۹۱ من از مشهد به تهران رفته بودم و عباس شب در خانه تنها بود که خواب میبیند یک خانم سیاهپوش با روبند به او میگوید بلند شو. تو عباس زینب میشوی. تو مدافع حرم زینب میشوی. وقتی من از سفر برگشتم، دیدم حال عباس یک جوری است. پرسیدم چه شده؟ خوابش را تعریف کرد. من آن موقع اصلاً به این خواب توجه نکردم. بعد که پسرم به سوریه رفت و شهید شد، یاد این خواب افتادم و فهمیدم تعبیرش چه بود.
گفتید اولین اعزام پسرتان سه ماه و نیم طول کشید، وقتی برگشت، نخواستید از رفتن مجددش جلوگیری کنید؟
برای اینکه از دوباره رفتن منصرفش کنم، گفتم میخواهم تو را داماد کنم. فهمید که منظورم چیست. گفت شما تا با چشم خودتان حرم خانم را نبینید نمیفهمید اهل بیت چقدر غریب هستند. شما فقط بلدید روضه بگیرید، وقتی دعا میخوانید و سلام به اصحاب، یاران، اولاد و خود آقای ما امام حسین (ع) میدهید، یادتان باشد که اولاد امام حسین (ع) و نزدیکان ایشان کسانی جز حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) نیستند. اینطور شد که من دیگر حرفی نزدم و او برای بار دوم شب یلدای سال ۹۳ رفت و تقریباً دو ماه بعد اواخر بهمن ماه برگشت. این بار حالش بد بود. میگفت اواخر حضورش همراه تعدادی از همرزمانش به محاصره دشمن افتاده بودند و شدت درگیریها باعث شده بود پسرم به لحاظ روحی آسیب ببیند. آنها ۴۸ ساعت بدون آب و غذا در محاصره مانده بودند. بعد از رهایی، چون به لحاظ روحی و جسمی آسیب دیده بودند، فرماندهان آنها را به مرخصی فرستاده بودند. عباس این بار بیشتر در خانه ماند. چون به لحاظ روحی نمیتوانست تا مدتی به جبهه برود. بعضی از شبها سراسیمه از خواب بیدار میشد و میگفت اسلحهام کجاست؟ آن را به من بدهید!
در اعزام سوم، عباس به شهادت رسید. اینبار چه تاریخی به سوریه رفت؟
پسرم آخرین ماههای سال ۹۲ در خانه بود. سال ۹۳ حالش بهتر شد و تصمیم گرفت مجدداً به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شود. این بار عباس در جبهه سوریه خوابی میبیند که با شهادتش تعبیر میشود. قبل از دیدن این خواب عدهای از همرزمانش به محاصره درمیآیند. شبش بیسیم میزنند که بروند محاصره را بشکنند. در همان لحظه برگه مرخصی عباس دستش بود. چون حساسیت فصلی داشت فرمانده خواسته بود به مرخصی برود، اما عباس با شنیدن خبر محاصره دوستانش قبول نمیکند و قرار میشود روز بعد برای شکستن محاصره اعزام شوند. همان شب خواب میبیند یک سوار سفیدپوش از دور میآید. این سوار وقتی به پسرم میرسد رنگ لباسش به سبزی تغییر میکند. ایشان دستی به سر عباس میکشد و میگوید بگو یا علی (ع)، چند بار تکرار میکند. بار آخر عباس میگوید یاعلی و از خواب بیدار میشود. رؤیا را برای دوستانش تعریف میکند و آنها این خواب را به شهادت تعبیر میکنند. بعدازظهر همان روز که اول تیر ۱۳۹۳ بود، همگی برای شکستن محاصره همرزمان شان حرکت میکنند. در راه ماشین شان خراب میشود. همین حین یک تک تیرانداز پسرم را مورد اصابت قرار میدهد و عباس به شهادت میرسد. گلوله از شانه چپش خورده و از کلیهاش خارج شده بود. پسرم موقع شهادت ۲۶ سال داشت. قسمت نشد که او را داماد کنم، اما به خواست خودش به حجله شهادت رفت. آن هم در قامت و لباس یک مدافع حرم. خدا این هدیه را از ما قبول کند.
منبع: روزنامه جوان