به گزارش خط هشت، خانواده رجبی شش برادر بودند که سه برادر سنشان به جبهه رفتن قد میداد. از میان این سه برادر، حسین جانباز شد و محمد و محمود به شهادت رسیدند. محمد در اوایل دفاع مقدس به خرمشهر رفت و مفقودالاثر شد. محمود هم در عملیات بزرگ کربلای ۵ آسمانی شد. حسین هم امدادگر رزمی بود و بارها به جبههها رفت و مقام جانبازی را از آن خود کرد. در گفتوگویی که با جانباز حسین رجبی داشتیم، از گذشته و خاطرات او و برادران شهیدش جویا شدیم.
اولین شهید کدام یک از برادرهایتان بود؟
محمد اولین شهید خانوادهمان است. متولد ۱۳۴۰ و دو سال از من بزرگتر بود. ایشان اوایل جنگ در خرمشهر مفقودلاثر شد و هنوز هم مفقود است. آن طور که بعدها از همرزمان محمد شنیدیم، گویا زمانی که بعثیها به همراه منافقین به بالای پیکر شهدای ما میرسیدند، برخی از منافقین محمد را شناخته و به بعثیها گفته بودند که این شهید نیروی کمیته شهید هرندی است. بعثیها هم بعد ازکندن زمین با لودر پیکر محمد را در چالهای عمیق دفن میکنند. یکی از آزادگان وقتی از اسارت آزاد شد، میگفت که محمد در لحظهای که او را به درون چاله میانداختند هنوز زنده بود. ایشان تعریف میکرد که من صدای محمد را شنیدم. ولی بعثیها به رغم زنده بودن او، خاک روی سرش میریزند و زنده به گورش میکنند. محمد زمانی به جبهه رفت که هنوز اعزامهای سراسری صورت نگرفته بود. ایشان و همرزمانش جنگهای پارتیزانی انجام میدادند.
محمود از شما کوچکتر بود؟
محمود دو سال از من کوچکتر بود. ایشان در کربلای ۵ شهید شد. در این عملیات من هم حضور داشتم. امدادگر بودم و اتفاقاً بالای پیکر محمود رفتم. اما چون تیر به فکش اصابت کرده بود، او را نشناختم. بعداً متوجه شدم که شهیدی که بالای سرش بودم، برادرم بود!
خودتان از چه سالی وارد جبهه شدید؟
در سال ۱۳۶۰ شش ماهی بود که عضو سپاه شده بودم که برای عملیات فتحالمبین اعزام شدم.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
عملیات فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر ۴، بدر، والفجر ۸ و کربلای ۵ که به عنوان امدادگر رزمی حضور داشتم.
جانباز چند درصد هستید؟
۳۳ درصد جانبازی برایم در نظر گرفتند. شیمیایی هستم. ترکش و موج انفجار هم سهمیه من از جنگ است.
شما به عنوان امدادگر در جبههها بودید، در کدام عملیات سختی بیشتری احساس کردید؟
رمضان عملیات خیلی سختی بود که در منطقه جنوب انجام شد. من در مرحله سوم عملیات رمضان به عنوان امدادگر رزمی از لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) که آن موقع هنوز تیپ بود، اعزام شدم. فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله با شهید حاج ابراهیم همت بود. شب عملیات ساعت ۱۹ از نقطه رهایی به داخل منطقه عملیات حرکت کردیم. آن طور که عنوان میشد، مهندسی رزمی اسرائیل مستقیم در این عملیات بعثیها را هدایت میکرد. اسرائیلیها به عراقیها گفته بودند زمینها را بکنید تا تانک توی زمین قرار بگیرد و نوک دوشکا کف زمین را بزند. یعنی طوری که تانک بالا نبود و رزمندههای ما نمیتوانستند با آرپیجی برجک تانک را بزنند. اکثر بچههایی که در مرحله سوم عملیات رمضان به شهادت رسیدند یا مجروح شدند، به پا و زانویشان تیر خورده بود. به این منطقه که رسیدیم ساعت ۱۰ شب بود. من و شهید مصطفی مرتجی که فرمانده بهداری بود با رزمندهای مواجه شدیم که تیر دوشکا به کتف راستش اصابت کرده بود. از روبهرو به اندازه بند انگشت سوراخ شده بود و از پشت کامل باز کرده بود. شهید مرتجی به من گفت یک کیلو گاز از کوله پشتی در بیاور داخل زخم پشت کتف مجروح بگذار، آن قدر زخم عمیق بود که با باند ۱۵ سانتی دستش را بستیم. دائم آیه «وجعلنا» را زیر لب میخواندیم. وقتی مجروح را میبستیم معجزات این آیات قرآن را دیدیم! گلولههای دوشکای عراقیها از مابین من و شهید مرتجی رد میشد. طوری که صورت ایشان را شیار شیار میدیدم. خلاصه کار پانسمان مجروح تمام شد و خواستیم بلند شویم حرکت کنیم که تیر دوشکا به پای راست همین مجروح اصابت کرد و یک آهی کشید. پوتینش کامل از بین رفت و چفیهاش را به مچ پایش بستیم تا خونریزی نکند.
همرزمتان شهید مرتجی در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
مصطفی مرتجی عضو سپاه تهران بود. ایشان در بهداری فرد شناخته شدهای بود. در عملیات والفجر ۸ و منطقه فاو مسئول اورژانس بود که به شهادت رسید. شهید مرتجی اولین مسئولمان در بهداری بود. هر چند از تهران اعزام شد، اما اصالتاً بچه اصفهان بود. مصطفی در فاو مسئول اورژانس بود. قبل از اینکه شهید شود مجروح بدحالی را آوردند و کمی بعد گفتند که این مجروح به شهادت رسیده است. شهید مرتجی از نظر درمانی خیلی وارد بود. در رگ گرفتن استاد بود. آمد بالای سر پیکر مجروح که تصور میشد شهید شده است. ملافهای هم روی این بنده خدا کشیده بودند تا او را به معراج منتقل کنند. نگاهی به پیکر کرد و رو به دکتر گفت این مجروح زنده است! دکتر گفت من چک کردم علائم حیاتی ندارد. شهید مرتجی ملحفه را کنار کشید. از پشت بازوی دست راست مجروح رگ گرفت. گفت نه هنوز زنده است. بعد سرمی به او وصل کرد. وقتی سرم وارد رگ شد، مجروح چشم باز کرد! دکتر گفت آقای مرتجی معجزه است. فکر نمیکردم زنده باشد. شهید مرتجی گفت دکتر من کارم را انجام دادم. دکتر و مجروح با آمبولانس به پشت خط رفتند. بعد از چند دقیقه شهید مرتجی دم در اورژانس مشغول استراحت بود. عراق بمباران کرد. ترکشریزی از پشت به سر مصطفی اصابت کرد. افتاد روی زانوهایش. انگار که دارد تشهد نماز را به جا میآورد. اتفاقاً رو به قبله هم بود و در همین حال به شهادت رسید. چهرهاش هنوز یادم است؛ صورتش پر از خاک و لبخند روی لبش بود. حالت شهادت مصطفی مرتجی طوری بود که کسی فکر نمیکرد ایشان به شهادت رسیده باشد. به همین خاطر رزمندگان صدایش کردند و گفتند حاجی پاشو برویم اورژانس! اما او شهید شده بود. انگار که مدتهاست به شهادت رسیده است.
شما قبلاً در صحبتهایتان به این نکته اشاره کردید که بعد از شهادت برادرتان محمود بالای سرش بودید، اما او را نشناختید. ماجرا چه بود؟
محمود در سه راه شهادت کربلای ۵ شهید شد. من در گردان شهادت، امدادگر رزمی بودم. سه شهید آوردند. رفتم بالای سرشان تا نگاهی به وضعیت این سه شهید بیندازم. اتفاقی بالای سر محمود ایستادم، ولی تیر به فکش خورده بود و صورتش به حالتی درآمده بود که او را نشناختم. میتوانم بگویم صورتش به هم ریخته بود. بالای سرش نشستم. انگار نیرویی به من میگفت پیشانیاش را ببوس. پیشانی و دستانش را بوسیدم. بدون اینکه او را شناخته باشم، میگفتم: اخوی ما را هم شفاعت کن. با آمبولانس برادرم را پشت خط بردم. شب قبل وقتی پشت جبهه بودم، خواب دیدم محمود دم خاکریز ایستاده و نگاه میکند. اما حرفی نزد! از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم اتفاقی برایش افتاده است. از گردانش پرسیدم اول گفتند مجروح شده بعد گفتند به شهادت رسیده است. بعد از سه روز پیکرش را به تهران و معراج شهدا در پشت پارک شهر انتقال دادند. به معراج که رسیدم، صورتش را با گلاب شسته بودند. با دقت به پیکر محمود نگاه کردم. پدرم خدابیامرز گفت حسین چی شده توی فکر هستی؟ گفتم آقاجان! من خط مقدم بالای سرمحمود بودم و او را نشناختم. همان لحظه در معراج نشستم پیشانی برادرم را بوسیدم. صورتم را روی قلبش گذاشتم و بوسیدم. وقتی قلبش را بوسیدم حالت سبکی به من دست داد. انگار داشتم از زمین کنده میشدم. آیتالله جوادی آملی میگویند شهید آنقدر پیش خدا عظمت و نورانیت دارد که ما نورانیت آنها را درک نمیکنیم. من این نورانیت را در اخوی شهیدم دیدم. بعداً محمود به خواب مادرم آمد میخندید و میگفت همه میمیرند ولی ما خوب مردیم! محمود ۲۱ ساله بود که شهید شد. هر دو برادرم که شهید شدند مجرد بودند.
چه خاطراتی از جبهه برایتان ماندگار شده است
عملیات فتحالمبین که در دشت عباس بود، شهید محسن وزوایی از دانشجویان پیرو خط امام فرمانده گردانمان بود. شب وقتی رفتیم نزدیک توپخانه عراق زمینگیر شدیم. سپاه و لشکر ۲۱ حمزه ارتش با هم ادغام شده بودیم. فرمانده اصلی ما برادر احمد متوسلیان بود. آنجا تا نزدیک صبح نشستیم. یک ربع مانده بود هوا روشن شود. آب نداشتیم وضو بگیریم و نمازمان را با تیمم خواندیم. بعد از چند لحظه شهید وزوایی گفت دو آرپیجی زن بیایند بعد گفت نه لازم نیست! دو رکعت نماز خواند و سجده شکر کرد. بلند شد گفت هر وقت آرپیجی زدم و به انبار مهمات عراقیها اصابت کرد، شما تکبیر بگویید و پیشروی کنید. همینطور هم شد. اولین آرپیجی که زد به انبار مهمات توپخانه عراقیها اصابت کرد و انفجار مهیبی رخ داد.
بچهها با شعار اللهاکبر حرکت کردند. هوا روشن شد. بچهها در منطقه دشت عباس پخش شدند. به طرف مناطقی که قرار بود عملیات ادامه پیدا کند رفتند. بعداً وقتی مسئولان گزارش آوردند گفتند حدود ۲۱ نفر از فرماندهان رده بالای توپخانه عراقیها آماده بودند پیشروی کنند. از اینطرف هم توپخانه ایران روی نقشهای که عراقیها داشتند بررسی میکردند، میزنند و همه آنها را به درک واصل کردند. ما مسیرمان را تا منطقه فکه ادامه دادیم. وقتی به فکه رسیدیم، برادر احمد متوسلیان با شهید وزوایی تماس گرفت و گفت برادر محسن کجایی؟ ایشان در جواب گفت ما میله مرزی فکه هستیم. متوسلیان پرسید اشتباه نمیکنی؟ نقشه را دوباره نگاه کن. گفت نه حاجی! الان در میلههای مرزی فکه مستقریم. گفت خیلی جالب است الان از نزدیک میبینم تا مطمئن شوم. متوسلیان وقتی آمد، با شهید وزوایی همدیگر را در آغوش گرفتند. احمد متوسلیان خیلی خوشحال شد و گفت یک مرحله عملیات را پیش انداختیم.
وقتی به فکه رسیدیم، سه عراقی که شیعه بودند آمدند اسیر شوند. عکس امام و مهر کربلا را از جیبشان در آوردند. با صدای بلند گفتند «تسلیم تسلیم انا شیعه... حب الخمینی»، «یا حسین یا حسین» اسلحهشان را کنار گذاشته بودند. گفتیم اگر میخواهید حرفتان را ثابت کنید باید بگویید اینجا چه کسانی بودند و چه اتفاقهایی افتاده است. سه عراقی گفتند هلیکوپتری که میبینید به سرعت در حال رفتن است هلیکوپتر صدام است. صدام داخلش نشسته است! ما، چون سلاحهای پیشرفته نداشتیم نمیتوانستیم هلیکوپتر را بزنیم. این حرفی بود که آن سه اسیر به ما زدند. همان جا در حالی که دور شدن هلیکوپتر عراقی را میدیدیم، خیلی حسرت خوردیم که اگر واقعاً صدام داخل این بالگرد باشد، کاش میتوانستیم او را بزنیم و همین جا مردم ایران و عراق را از شر این انسان دیو صفت نجات بدهیم.
خود شما از جانبازان دفاع مقدس هستید، نحوه مجروحیتتان چطور بود؟
من در عملیات والفجر و در کانی مانگا (ارتفاعات ۱۹۰۴) مجروح شدم. آنجا دو بسیجی کنار دستم شهید شده بودند. واحدی از گارد ریاست جمهوری عراق بالای ارتفاع مستقر شده بودند که تعدادی از نیروهایشان بالای سر من آمدند. ساعت هشت شب هوا کاملاً تاریک شده بود. یکی از نفرات دشمن کلتش را کشید. من روی شکم افتاده بودم. روی پیراهنم آرم سپاه بود. اما لباس تنم بسیجی بود. طبق عادت آیه «وجعلنا» را خواندم. به این آیه خیلی معتقدم که معجزه میکند. فرمانده عراقی کلت را کشید و تیر به بغل گوشم زد. صدای افتادن تیر در گوشم پیچید. خیالش راحت شد که مرا کشته است. چون هوا تاریک بود، خوب نتوانست ببیند گلوله به من خورده است یا نه. دو عراقی دیگر بالای سرم آمدند و گفتند «هذا جیش الخمینی هذا المیت». در این حال من زیر لب آیات محافظت را میخواندم. همین که روی شکم دراز کشیده بودم چشمانم را که باز کردم دیدم یکی اسلحهاش را مسلح کرد. گفتم خدایا کمک کن نزند. چون خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است و حائل بین ما و قلبمان است نجوایم را شنید. سرباز دیگر با اسلحه زد روی اسلحه دوستش و گفت «لالا هذا المیت» یعنی این مرده! سرباز بعثی چنان با پوتینش به پهلوهای من کوبید و پاشنه پایش را روی کمرم نگه داشت که نفسم در حال بند آمدن بود. عراقیها رفتند. گردان کمیل که شهید معصومیان فرماندهش بود آمدند و فردا صبحش در ارتفاع کانی مانگاه مستقر شدند. آنها من را پیدا کردند و از ارتفاع پایین آوردند و به پشت جبهه منتقل کردند.