چاپ کردن این صفحه

گفت‌وگو با آزاده جانباز محمد احمدی دستجردی

دوران تلخ اسارت را با خاطره شیرین زیارت کربلا تمام کردیم

چهارشنبه, 08 آبان 1398 22:08 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بعد از اینکه به ایران برگشتیم، ما را به حرم امام خمینی (ره) بردند. ما فرزندان جان‌برکف خمینی پس از سال‌ها اسارت حالا باید جای خالی رهبر و مقتدایمان را می‌دیدیم و چشمانمان از این داغ بارانی بود و به پهنای صورت اشک می‌ریختیم و دوست داشتیم چشم بازمی‌کردیم و یک بار دیگر صدای امام و صورت نورانی ایشان را می‌دیدیم و صدایشان را می‌شنیدیم

 

به گزارش خط هشت، محمد احمدی دستجردی از جانبازان و آزادگان دفاع مقدس است که در اولین مرحله از آزادسازی خرمشهر به اسارت درآمد و هشت سال از عمرش را در اردوگاه‌های دشمن سپری کرد. او که هشت جزء قرآن را در دوران اسارت حفظ کرده است، خاطرات جالبی از حضور در جبهه، مجروحیت و سپس اسارت دارد که بخشی آن را در گفتگو با ما در میان گذاشته است.

چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟ چه انگیزه‌هایی باعث شد راه جهاد را در پیش بگیرید؟
وقتی به ۱۷ سالگی رسیدم، عملیات فتح‌المبین در جریان بود. آن هنگام حضرت امام خمینی (ره) در یکی از سخنرانی‌هایشان فرمودند جوان‌هایی که می‌توانند، راهی جبهه‌ها شوند و جبهه‌ها را پر کنند. من دوست داشتم درسم را ادامه بدهم. یادم است که زمان برگزاری امتحانات پایان سال بود. با خودم گفتم اگر راهی جبهه شوم از درسم بازمی‌مانم و مردود می‌شوم و اگر نروم حرف امام زمین می‌ماند. مستأصل مانده بودم که چه کنم. به‌هرحال با خودم گفتم نمی‌توانم صدای هل من ناصر‌ینصرنی امام زمانم را نشنیده بگیرم بنابراین تصمیم خودم را با پدر و مادرم در میان گذاشتم که آن‌ها هم موافقت کردند. صبح روز بعد راهی مسجد محلمان شدم و با حدود ۱۰ نفر دیگر از بچه‌ها رفتیم ستاد منطقه ۷ که همان مالک اشتر باشد برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کردیم.

به عملیات فتح‌المبین رسیدید؟
نه؛ وقتی که عملیات تمام شد ما را بردند خط مقدم. قرار شد خط‌نگهدار باشیم و جایگزین نیرو‌هایی بشویم که برای تجدید قوا به عقب برمی‌گشتند. همانطور در جبهه ماندیم تا اینکه عملیات الی بیت‌المقدس که همان آزادسازی خرمشهر بود، شروع شد.

در همان عملیات فتح خرمشهر اسیر شدید؟ نحوه اسارتتان چطور بود؟
بله؛ در شروع عملیات الی بیت‌المقدس ۴۰ روزی بود که در جبهه بودم. با گروهی از رزمنده‌ها پیشروی کردیم تا به توپخانه دشمن رسیدیم. آنجا گلوله‌ای به بالای ران پای چپم برخورد کرد و مجروح شدم. شروع کردم به داد و فریاد کردن که وای من تیر خوردم؛ یکی دوتا از بچه‌ها آمدند طرفم گفتند بابا چیزی نشده اینقدر سروصدا می‌کنی، بعضی‌ها چندتا تیر می‌خورند سروصدا نمی‌کنند تو یک تیر خوردی اینقدر شلوغ می‌کنی! بعد یک چفیه به بالای ران پایم بستند که جای زخم خونریزی نکند و مرا بردند در یک سنگری گذاشتند تا جان‌پناه داشته باشم. عراقی‌ها هم از آن طرف پاتک کرده بودند. یکی از رفقایم خودش را به من رساند و گفت عراقی‌ها در حال پیشروی هستند و خواست من را با خودش به عقب ببرد. گفتم که مجروح شده‌ام و با پای زخمی نمی‌توانم تکان بخورم. رفیقم اصرار به ماندن داشت، اما اصرار من بیشتر از او بود و توانستم راضی‌اش کنم که به عقب برگردد. چون نمی‌توانستم پایم را تکان بدهم از صبح تا بعدازظهر پایم بی‌حس شد. بلند شدم و هرطور بود خودم را کشان‌کشان رساندم به یک روزنه‌ای که ببینم بیرون سنگر چه خبر است. پیش خودم فکر کردم شب که از راه برسد راهی برای رفتن به عقب پیدا می‌کنم، اما دیدم کنار هر سنگری یک تانک عراقی ایستاده و اصلاً راه فراری وجود ندارد. هنگام عصر آرام‌آرام پایم گرم شد و توانستم یک تکانی به پایم بدهم. همان زمان نیرو‌های عراقی از راه رسیدند و اسیر شدم. آن‌ها چشمانم را بستند و مرا سوار ماشین کردند و در مسیر حدود ۱۰، ۲۰ نفر از رزمنده‌هایی که اسیر کرده و چشمان آن‌ها را هم بسته بودند سوار کردند و ما را به بصره بردند.

فکر اسارت را کرده بودید؟
راستش نه تنها اسارت که به شهادت و جانبازی هم فکر نکرده بودم. حتی وصیتنامه هم ننوشته بودم. چون امام خمینی فرمودند هر جوانی که می‌تواند برود جبهه برود و کمک کند من هم راهی شدم. بچه‌ها با ایمان و اعتقاداتی که داشتند در جبهه‌ها حضور داشتند و صداوسیما هم فقط گوشه‌ای از جبهه را نشان می‌داد که مثلاً عملیات شده و مارش عملیات را پخش می‌کرد. ریز جزئیات جنگ را نشان نمی‌داد. در جبهه یک روز در سنگر با بچه‌ها دور هم نشسته بودیم که یکی از رزمنده‌ها رو به ما کرد و گفت: فلانی تو شهید می‌شوی و یکی دیگر را گفت تو جانباز می‌شوی. یکی‌یکی سرنوشت بچه‌ها را گفت تا نوبت به من رسید. گفت: تو اسیر خواهی شد! نیتی هم نداشت. معمولی این‌ها را گفت. خیلی هم ساده و بی‌آلایش حرف‌ها را زد و همینطور که حدس زده بود، سرنوشت ما رقم خورد.

دوران تلخ اسارت را با خاطره شیرین زیارت کربلا تمام کردیمدوران اسارت پایانی برای رزمنده‌های ما بود، یا آنجا هم خط مبارزه را ادامه دادید؟
من اغلب دوران اسارتم را در اردوگاه‌های موصل ۳ و ۴ بودم. یک مدتی ارشد آسایشگاه شدم. ولی بعد تصمیم گرفتم بیشتر فعالیت‌های فرهنگی انجام بدهم و دیگر ارشدی را قبول نکردم. بچه‌ها در اردوگاه‌ها هرکاری از دستشان برمی‌آمد برای استفاده از اوقات و بالا بردن توانایی‌هایشان انجام می‌دادند. دایره‌وار می‌نشستند و کتاب می‌خواندند و بعد در مورد آن کتاب توضیحاتی می‌دادند و اطلاعاتشان بالا می‌رفت. البته زندانبان‌ها اجازه این کار‌ها را نمی‌دادند. بچه‌ها بی‌سروصدا به دور از چشم عراقی‌ها فعالیت می‌کردند. عراقی‌ها حتی اجازه نمی‌دادند نمازهایمان را به جماعت بخوانیم و می‌گفتند هرکس خودش به‌تن‌هایی نمازش را بخواند. اوایل اسارت کتابی نداشتیم که بخوانیم فقط یک قرآن کوچکی داشتیم که من بعد از نماز صبح نمی‌خوابیدم و می‌نشستم می‌خواندم و با قرآن بیشتر از قبل انس گرفته بودم و سعی می‌کردم آیاتش را حفظ کنم و بعدازظهر‌ها هم برای حفظ قرآن وقت می‌گذاشتم و بعد از مدتی موفق شدم هشت جزء از قرآن مجید را حفظ کنم.

تلخ‌ترین خاطره دوران اسارتتان چه بود؟
شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) یکی از تلخ‌ترین خاطرات من از دوران اسارت است. وقتی این خبر را شنیدیم بچه‌ها مظلومانه و با احتیاط تا مدت‌ها عزاداری می‌کردند و در فراق پیر فرزانه‌شان می‌سوختند و اشک می‌ریختند. در آن مدت خیلی به بچه‌ها سخت گذشت و جو سنگینی در اردوگاه‌ها حاکم شده بود. البته اسارت مملو از خاطرات تلخ و سخت است. اغلب مواقع بچه‌ها را شکنجه می‌دادند. یک وقت‌هایی درِ زندان را می‌بستند و با هرچه دستشان بود بچه‌ها را کتک می‌زدند. یا درِ زندان را بازمی‌گذاشتند و می‌گفتند بروید دستشویی. وقتی می‌رفتیم بیرون می‌دیدیم دو ردیف سرباز کابل و شلاق به دست یک راهرویی درست کرده‌اند و بچه‌ها باید از میان این راهروی وحشت عبور می‌کردند. در طی مسیر با سیم کابل به سر و روی بچه‌ها می‌زدند تا به ته خط برسند و مجدد که از دستشویی برمی‌گشتند باز هم با همان سیم و شلاق‌ها بچه‌ها را می‌زدند تا به زندان برگردند. تا چند ساعت بچه‌ها از درد به خودشان می‌پیچیدند. یادم است یکی از سرباز‌های بعثی چنان شلاق را باشدت به چشم یکی از اسرا زد که چشمش از حدقه درآمد. ما هم از این شلاق‌ها زیاد خوردیم، اما مجبور بودیم تحمل کنیم.

شیرین‌ترین خاطره‌تان چه بود؟
زیارت عتبات عالیات اتفاقی بود که در آن مقطع نصیب ما شد و واقعاً سعادت عظیمی بود. اواخر دوران اسارت یک روز ما را برای زیارت نجف و کربلا بردند. آن موقع صحن و رواق حرم امام حسین (ع) بیشتر شبیه یک مسجد بود تا حرم، وقتی به نزدیک درِ ورودی حرم رسیدیم همگی روی زمین خوابیدیم و سینه‌خیز با تمام وجود و با اشک چشم رفتیم تا رسیدیم پای ضریح، جایی که سال‌ها انتظارش را کشیده بودیم و چقدر بچه‌های رزمنده در جبهه‌ها می‌خواندند و سینه می‌زدند و کربلا کربلا می‌گفتند. واقعاً در آن لحظه ناب و بی‌نظیر جای همه همرزمانمان خالی بود و همچنین یاد شهیدانی که خون پاکشان بر زمین ریخته شد تا راه کربلا آزاد شود. ما بلند شدیم همچون پروانه‌ای به گرد شمع وجود مولایمان گشتیم و قبر شش گوشه آقایمان را بوسه‌باران کردیم. بغض سال‌ها فراق و اسارت را با زیارت اماممان فراموش کردیم. بعد از پنج روز از طرف صلیب سرخ آمدند و مقدمات آزادی فراهم شد. ما را با اتوبوس بردند شهر موصل بعد با قطار به بغداد بردند و از آنجا هم ما را سوار اتوبوس کردند آوردند لب مرز خسروی. پس از آن از گیلانغرب و کردستان به طرف کرمانشاه منتقل کردند و از آنجا با هواپیما به تهران منتقل شدیم. اسارتمان با زیارت تمام شد و آزادی‌مان هم با زیارت شروع شد.

بعد از آزادی مگر کجا رفتید که می‌گویید آزادی‌تان با زیارت شروع شد؟
بعد از اینکه به ایران برگشتیم، ما را سه روز در پادگان قصر فیروزه قرنطینه کردند. سپس ما را به حرم امام خمینی (ره) بردند. آنجا هنوز ساخته نشده بود و فقط یک ضریح آهنی داشت که به شکل مربع‌های کوچک بود و فضایی بسیار ساده و بدون تجملات داشت. وقتی رسیدیم پای ضریح سینه‌هایمان سنگین از درد فراق بود. ما فرزندان جان‌برکف خمینی پس از سال‌ها اسارت حالا باید جای خالی رهبر و مقتدایمان را می‌دیدیم و چشمانمان از این داغ بارانی بود و به پهنای صورت اشک می‌ریختیم و دوست داشتیم چشم بازمی‌کردیم و یک بار دیگر صدای امام و صورت نورانی ایشان را می‌دیدیم و صدایشان را می‌شنیدیم؛ اما حیف که چنین چیزی میسر نبود. بعد از حرم امام و استقبال مردم از آزادگان ما را بردند دیدار رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای. ایشان تازه یک سالی می‌شد رهبر شده بودند. این دیدار در اصل یک نوع تجدید میثاق با جانشین حضرت امام خمینی (ره) و آرمان‌های مقدس انقلاب بود. واقعاً یک خاطره به یادماندنی برایمان رقم زد. آن روز‌ها واقعاً خدایی بود.

وقتی من به محل زندگی‌مان در خیابان ۲۰ متری منصور تهران رسیدم، جمعیت زیادی آنجا به استقبال آمده بودند. مادرم را بعد از سال‌ها در میان جمعیت دیدم، اما نمی‌توانستم در بین آن جمعیت پیش او بروم و از نزدیک ببینمش. خدا خدا می‌کردم بتوانم به او برسم و او را در آغوش بگیرم. عاقبت آن لحظه رسید. مادرم به قدری خوشحال بود که نمی‌توان آن لحظه را وصف کرد و خدا را شاکر بود از اینکه بعد از هشت سال مجدد من را می‌بیند.
 
 
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 957 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)