گفت‌وگو با مادر شهید حاج‌اصغر پاشاپور که ۱۳ بهمن ماه امسال به شهادت رسید

حاج‌اصغر یک‌ماه بیشتر دوری حاج‌قاسم را تاب نیاورد

شنبه, 03 اسفند 1398 23:11 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بعد از شهادت حاج‌قاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانواده‌اش حتی نمی‌خندید. یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزل‌مان در سوریه آمده بودند. حاج‌اصغر دو ساعت با آن‌ها درباره حاج‌قاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبت‌ها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت از حرف‌ها و حال و هوای شوهرت پیداست که شهید می‌شود.

 

به گزارش خط هشت، یک محله بود و یک حاج‌اصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمی‌آمد برای مردم محله ملک‌آباد انجام می‌داد. گاهی می‌دیدی که با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا می‌کرد و در اقامه نماز، صد‌ها نفر حضور پیدا می‌کردند. گاهی خادم زوار امام رضا(ع) در مشهد مقدس می‌شد و آستین بالا می‌زد و غذا درست می‌کرد و مایحتاج زوار را فراهم می‌کرد. خلاصه یک حاج‌اصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد وليعصر (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوان‌های محله حرف می‌زد و سعی می‌کرد راه و چاه را نشان‌شان بدهد. 

همان حاج‌اصغری که در خط مقدم جنگ فرهنگی بود، با آغاز جنگ سوریه عازم دفاع از حرم شد و بعد از هفت سال و چند ماه جهاد در مقابل تروریست‌های تکفیری و داعش، عاقبت ۱۳ بهمن‌ماه امسال (۹۸) در حومه حلب سوریه به شهادت رسید. شهید «حاج‌اصغر پاشاپور» از یاران نزدیک سپهبد شهید حاج‌ قاسم سلیمانی بود که خیلی دوری فرمانده‌اش را تاب نیاورد و درست یک ماه بعد از شهادت حاج‌قاسم، او نیز آسمانی شد. چند روز پس از شهادت حاج‌اصغر پای حرف‌های مادرش سیده‌حوریه موسوی‌پناه نشستیم. مادری که با صلابت می‌گوید: هدیه‌ای در راه خدا دادم و راضی نیستم ذره‌ای از پول بیت‌المال خرج بازگرداندن پیکر پسرم شود. روایت‌های این مادر شهید را در ادامه بخوانید.

بوسه بر پای مادر
حاج‌اصغر فرزند چهارم خانواده و متولد سال ۱۳۵۸ بود؛ پدرش هم از جانبازان دوران دفاع مقدس است. پسرم از کلاس دوم راهنمایی فعالیت بسیجی داشت. یک عکس هم از او داریم که پرچم «یاحسین (ع)» بر دوش، اعتقاداتش را در نوجوانی نشان می‌دهد. پسرم به راهپیمایی‌ها علاقه داشت و هیچ وقت از این فعالیت‌ها جا نمی‌ماند. بسیار مهمان‌نواز بود و احترام همه را نگه می‌داشت. از کودک خردسال گرفته تا افراد مسن؛ بسیار شوخ‌طبع بود. با خواهر و برادر و فرزندان‌شان شوخی می‌کرد. کلاً در اقوام مرام دیگری داشت. برای من احترام ویژه‌ای قائل بود؛ وقتی برای دیدنش به سوریه رفته بودیم، پا‌های من را می‌بوسید و می‌گفت «شما پای من را باز کردید تا به اینجا بیایم و از دین مان محافظت کنم.»

خواستگاری به سبک حاج‌اصغر
پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی می‌خواست ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت. یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود. وقتی این عکس حاج‌اصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟» گفت «من آنجا نامزد کردم». گفتم «بدون اجازه من؟» گفت «آره». گفتم «خودت می‌دانی! عروسی کردی الان داری به من می‌گویی؟» خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟» گفت «عقد کردیم». گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!» بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه». خندیدم و گفتم «خب چرا با من این کار را می‌کنی؟ بگو زن می‌خواهم؛ من می‌روم و برایت زن می‌گیرم».

زندگی بسیار ساده
ما در محله ملک‌آباد زندگی می‌کردیم. حاج‌اصغر و همسرش هم مستأجر ما بودند. تمام زندگی حاج‌اصغر یک اتاق و یک آشپزخانه بود. به او می‌گفتم شما که این همه فعالیت می‌کنی، کمی فکر زندگی‌ات باش. می‌گفت همین هم برای من زیاد است. آن دنیا جایمان بزرگ باشد. هیچ وقت دنبال تجملات نبود.

من کاره‌ای نیستم
ابتدای جنگ در سوریه، حاج‌اصغر به منزل ما آمد و گفت ما باید به مأموریت برویم. پرسیدم: کجا می‌روی؟ گفت: سوریه. گفتم باشد خدا به همراهتان. بعد از رفتن حاج‌اصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم؛ یک‌بار بعد از شهادت دامادم حاج‌محمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاج‌اصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمی‌دانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم «اینجا چه‌کاره هستی؟» گفت «ما کاره‌ای نیستیم.» بعد‌ها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاج‌اصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار می‌کنید؟» یک بار گفت «من در یک اتاق نشستم؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدیم پس شما هیچ‌کاره‌ای! بیسیم‌چی هم نیستی؟ گفت نه. پرسیدم پس چه کار می‌کنی که به ایران نمی‌آیی؟ گفت می‌نشینیم در اینجا یک وقت‌هایی بچه‌ها لباس یا وسیله‌ای می‌خواهند برای آن‌ها می‌بریم. گفتم باشد خدا کمک‌تان کند. هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمی‌دیدیم؛ مثل یک مهمان می‌آمد و چند ساعت کنار ما بود و می‌رفت. تا زمان شهادتش دو سال بود که به ایران نیامده بود. یک‌بار به سوریه رفتم، خیلی شلوغ بود و صدا می‌آمد. گفتم اصغر خانه‌تان خیلی صدا می‌آید، آخه چرا زن و بچه‌ات را به اینجا آورده‌ای؟ گفت عرب‌ها رسم دارند شب‌ها اسباب‌کشی می‌کنند. این صدای اسباب‌کشی آنهاست؛ شما اصلاً خودتان را ناراحت نکنید. منزل حاج‌اصغر در سوریه طبقه دوازدهم بود. یک‌بار به عروسم گفتم کاش طبقه پایین باشید، اگر حمله‌ای شد، زودتر به طبقه زیرزمین بروید. عروسم گفت مامان اگر بخواهند بزنند، زیرزمین را هم می‌زنند. ما برای آخرین بار در تابستان امسال به دیدنشان رفته بودیم.
 
حاج‌اصغر یک‌ماه بیشتر دوری حاج‌قاسم را تاب نیاورد
شرط حاج‌اصغر برای بازگشت به ایران
پنج سال از حضور حاج‌اصغر در سوریه می‌گذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی. گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد. گفتم چه شرطی؟ گفت: فردای قیامت جواب بی‌بی زینب (س) را شما می‌دهی؟ اگر جواب می‌دهی من برمی‌گردم. گفتم: نه من نمی‌توانم جواب بی‌بی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان. 
پسرم هر وقت می‌خواست به سوریه برود می‌گفت: «می‌روم تا مزدم را از بی‌بی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز». البته حاج‌اصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یک‌بار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیه‌اش مشخص بود که زخمش را غیرحرفه‌ای بخیه زده‌اند طوری که انگار فقط می‌خواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند.

حاج‌محمد هم مثل پسرم بود
دامادم شهید حاج‌محمد پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت «می خواهم به سوریه بروم». پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب (س) بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم برو خدا به همراهت.»

وقتی دوقلو‌ها به یک سال و نیم رسیدند، حاج‌محمد گفت: می‌خواهم زینب‌خانم را هم به سوریه ببرم. باز هم راضی شدم تا دخترم به همراه دوقلو‌ها بروند. منطقه‌ای که زینب‌خانم در آنجا بود، ۳۰ کیلومتر تا منطقه جنگی و خط مقدم فاصله داشت. در آنجا صدای عملیات‌ها و تحرکات جبهه، شنیده می‌شد، اما باز در چنین شرایطی دخترم کنار حاج‌محمد بود.
من می‌دانستم که دامادم شهید می‌شود. بار آخر که با دخترم و عروسم برای بدرقه شهید پورهنگ به فرودگاه رفتیم، به عروسم گفتم این دفعه حاجی شهید می‌شود. عروسم گفت «نه مامان». گفتم «احساس کردم آخرین دیدار بود.» بعد هم حاج‌محمد مظلومانه به شهادت رسید.

اکنون فرزندان شهید پورهنگ هفته‌ای سه روز پیش من هستند؛ گاهی صبرم تمام می‌شود، اما وقتی عکس شهید پورهنگ را نگاه می‌کنم، گویا صبر دوباره به وجودم برمی گردد. حاج‌محمد دوست صمیمی حاج‌اصغر بود؛ هر وقت حاج‌اصغر با ما تماس می‌گرفت، می‌گفت: حواس‌تان به یادگار‌های شهید پورهنگ باشد. یادگار‌های دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود.

آخرین تماس
بعد از شهادت حاج‌قاسم، پسرم زنگ زد و حدود ۲۰ دقیقه حرف زدیم. آخرین تماس او بود. پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و می‌گفت: رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن. گفتم: ان‌شاءالله خیر است. در ادامه برای اولین بار به من گفت: مادر ما داریم به خط می‌رویم. گفتم: کجا می‌روید؟ گفت: هیچی در جاده داریم می‌رویم؛ برایم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله عاقبت به خیر بشوی و این‌طور با شهادت عاقبت به خیر شد.
بعد از شهادت حاج‌قاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانواده‌اش حتی نمی‌خندید. عروسم برایمان تعریف می‌کرد که بعد از شهادت حاج‌قاسم دیگر حاج‌اصغر حال و هوای دیگری داشت؛ یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزل‌مان در سوریه آمده بودند. حاج‌اصغر دو ساعت با آن‌ها درباره حاج‌قاسم حرف زد و گریه کرد. بعد از این صحبت‌ها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت شوهرت شهید می‌شود. من هم گفتم زبانت را گاز بگیر. او هم گفت از حرف‌ها و حال و هوایش پیداست که شهید می‌شود. عروسم بعد از رفتن مهمان‌ها با دقت پای حرف‌های حاج‌اصغر نشسته بود و او هم احساس کرده بود که حاج‌اصغر به سمت شهادت می‌رود.

شنیدن خبر شهادت
آن شب که خبر شهادت حاج‌اصغر را به خانواده داده بودند، همه اعضای خانواده می‌دانستند، اما چون من یک ماه پیش عمل قلب داشتم به من نمی‌گفتند. آن شب بچه‌ها به منزل‌مان آمدند. تعداد زیادی از دوستان حاج‌اصغر به محله ما آمده بودند. خیلی در خیابان سر و صدا بود. گفتم از پنجره بیرون را ببینم که در خیابان چه خبر است؟ دختر بزرگم گفت نه نگاه نکن؛ خبر خاصی نیست. بعد دخترم قرص هایم را آورد و گفت مادر بخور. گفتم نه امشب قرص نمی‌خورم. شما آمده‌اید اینجا که بگوییم و بخندیم. اما با اصرار دخترم قرص‌هایم را خوردم. با اینکه ذکر می‌گفتم و آیت‌الکرسی می‌خواندم، اما باز هم خوابم نمی‌برد. بالاخره به سختی خوابیدم. کمی بعد برای خواندن نماز صبح آماده شدیم. بعد از نماز، دخترم صبحانه مختصری آورد و گفت داروهایت را بخور و بعد استراحت کن. با دخترم به اتاق رفتیم و گفت مادر یک چیزی بگویم؟ بعد ادامه داد: یکی از نزدیکان حاج‌محمد (شهید پورهنگ) شهید شده است. می‌آیی شهرری؟ گفتم اصغر نزدیک‌ترین دوستش بود! اصغر شهید شده؟ دخترم گفت نه اصغر مجروح شده. گفتم نه فهمیدم که اصغر شهید شده است. 

من بعد از شهادت حاج‌اصغر خیلی بی‌قراری می‌کردم. همسرم و دخترم خیلی من را آرام کردند. شهادت پسرم هم شیرین است و هم سخت. درباره مبادله پیکر پسرم هم گفتم من راضی نیستم حتی به اندازه سر سوزن از بیت‌المال خرج شود. هر چه خواست خداست، همان می‌شود. اگر قرار باشد پیکرش برگردد، برمی‌گردد. ما باید اکنون صبوری را از حضرت زینب (س) بیاموزیم. خدا خودش داده و الان گرفته و باید شاکر خدا باشیم.
 
 
 
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 941 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family