چاپ کردن این صفحه

گفتگو با خانواده شهید یوسف نوروزی از شهدای دوران دفاع مقدس

حس مادرانه‌ام می‌گفت یوسفم دیگر برنمی‌گردد!

شنبه, 15 شهریور 1399 18:38 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

دو روز بعد خوابم تعبیر شد. آن جایگاهی که در خواب به من نشان داده بودند، قبر یوسف شد. یوسف پس از دو ماه خدمت در جبهه، سرانجام در ۲۹ مرداد ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷، با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهرش را در گلزار شهدای امامزاده عبدالله به خاک سپردیم

 

به گزارش خط هشت، دست‌پرورده رزق حلال مادری مهربان و پدری کشاورز بود. رزقی که بی‌شک در تربیت و عاقبت به‌خیری‌اش تأثیر داشت. کمی بعد که قد کشید، شد نان‌آور خانه و خیلی زود این مادر بود که دردانه‌اش را از زیر آب و آیینه و قرآن رد می‌کرد تا درس رزمندگی را در مکتب جبهه و جنگ تلمذ کند. مادر در آخرین وداع دلش را دخیل نگاهی کرد که می‌دانست بازگشتی برایش نیست. کمی بعد شهید یوسف نوروزی در ۲۹ مرداد ۶۶ در عملیات نصر ۷ مزد مجاهدت‌های خالصانه‌اش را با شهادت گرفت و آسمانی شد. متن پیش رو ماحصل همکلامی ما با مادر شهید یوسف نوروزی است. خواندنش خالی از لطف نیست.

روستای قالیباف

پسرم یوسف متولد اول مهر ۴۷ روستای قالیباف از توابع آرادان است. بچه‌ها در خانواده‌ای مذهبی و متدین رشد کردند.

من پنج پسر و سه دختر داشتم که همسرم از طریق کشاورزی و دامداری خانواده پرجمعیت‌مان را اداره می‌کرد. وقتی یوسف هفت ساله شد، به دلیل نداشتن مدرسه در روستا و طولانی بودن مسیر شهر به همراه برادرش به قائمشهر رفت. او در این شهر به دبستان رفت و تا پنجم ابتدایی را در مدرسه مهدیه مشغول تحصیل شد، اما به دلیل فقر مالی ادامه تحصیل نداد و برای تأمین مخارج زندگی به شغل بنایی رو آورد.

جهادگر رزمنده

وقتی از آب و گل درآمد، به همراه چند نفر دیگر از بچه‌های محلّه‌اش که در قائمشهر بودند، اتاق جداگانه‌ای اجاره کردند تا سربار برادرش نباشد. وقتی با هم قائمشهر بودند، یک روز یوسف به برادرش گفته بود داداش! امروز برویم تفریح. برادرش گفته بود باشد، فکر خوبی است. تنوع هم می‌شود. چند نفر دیگر هم با آن‌ها بودند. رفته بودند جنگل؛ جایی که رودخانه داشت. برادرش تعریف می‌کرد وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم آب رودخانه زیاد است. شلوار‌ها را بالا زدیم و از آب رد شدیم. یوسف از روی سنگ سر خورد و افتاد داخل آب. لباسش خیس شده بود. با دیدن سر و وضع یوسف، سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم. بعد از آن به کلبه‌ای که وسط جنگل بود رفتیم و آتش روشن کردیم تا لباس یوسف خشک شود. خنده‌های آن روز یوسف از ذهنم خارج نمی‌شود.

آخرین وداع

تا قبل از رفتن به خدمت در قائمشهر بود. وقتی به سن خدمت رسید، به گرمسار رفت و از طریق جهاد با عضویت سرباز به منطقه سردشت اعزام شد. سرش خم بود و داشت بند پوتینش را می‌بست. بوسیدمش و ساک را به دستش دادم و قرآن در دست، پشت سرش راه افتادم. سه بار از زیر قرآن ردّش کردم. بار آخر که از زیر قرآن رد شد، دوباره برگشت و پشت سرش را نگاه کرد؛ با همان نگاه ملتمسانه گفت مادر! مرا ببخش و حلالم کن. برای دلداری‌اش لبخند زدم و گفتم مادر به قربانت! این چه حرفی است؟ ساک را از این دست به آن دست گرفت و گفت جنگ است. معلوم نیست که چه پیش می‌آید. گفتم به خدا سپردمت! خودش کمکت می‌کند، اما یک حس غریبی در درونم فریاد می‌زد: «یوسفت دیگر برنمی‌گردد.»

مقام شهید

قبل از اینکه خبر شهادتش را برایم بیاورند خواب عجیبی دیدم؛ در خواب دیدم که جلو ایوان امامزاده عبدالله روستای قالیباف ایستاده‌ام. مردی با محاسن مشکی و قامت بلند گفت این را از من بگیر! از ترس زبانم بند آمده بود، با ترس گفتم: «ش... شما؟» به امامزاده اشاره کرد و گفت: «صاحب این...» گفتم آقا! این چی هست؟ جواب داد برای شماست. با ترس یک قدم پیش گذاشتم. دستم را به طرفش دراز کردم. روسری و چادر بود که از او گرفتم. آن‌ها را پوشیدم و چادر و روسری خودم را روی چوب‌رختی که در ایوان امامزاده بود آویزان کردم. بعد از چند لحظه باز هم او ظاهر شد و به یک نقطه اشاره کرد و گفت اینجا جایگاه همیشگی توست.

وقتی از خواب بیدار شدم، از وحشت خیس عرق بودم. دلم هزار راه رفت. دو روز بعد خوابم تعبیر شد. آن جایگاهی که در خواب به من نشان داده بودند، قبر یوسف شد. یوسف پس از دو ماه خدمت در جبهه، سرانجام در ۲۹ مرداد ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷، با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهرش را در گلزار شهدای امامزاده عبدالله به خاک سپردیم.

کامیون گندم

یکی از دوستانش بعد از شهادت یوسف خاطره‌ای جالب از او برایمان روایت کرد. گفت آموزش را در همدان گذراندیم. یک مرخصی ۴۸ ساعته داشتیم. به یوسف گفتم چطور است در این فرصت کوتاه برویم روستا و برگردیم؟ از خیر این مرخصی بگذریم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت نه، هر طور شده باید شبانه راه بیفتیم. راه افتادیم. وقتی به تهران رسیدیم، ساعت از یک و نیم شب گذشته بود. من نگران بودم و زیر لب غر و لند می‌کردم که چرا به حرفم گوش نکرد و... بگو مگو داشتیم که ناگهان صدای کامیونی که بار گندم داشت ما را به خود آورد. یوسف تا چشمش به آن ماشین افتاد، دست تکان داد. ماشین ایستاد.

عصبانی شدم و گفتم یوسف! معلومه چه کار می‌کنی؟ او بدون اینکه به من توجه کند، به در کامیون آویزان شد و با راننده حرف زد. راننده که سبیل کلفت و پرپشتی داشت، با صدای بم و گرفته‌ای گفت مگر نمی‌بینی جا ندارم پسر؟ یوسف گفت اگر اجازه بدهی روی بار می‌نشینیم تا گرمسار. راننده وقتی سماجت یوسف را دید، سرش را خاراند و بدنش را کش و قوسی داد و گفت یک وقت خوابتان نبرد، بیفتید کار دستم بدهید. یوسف زودتر از من به حرف آمد و گفت نه آقا خیالتان راحت! هر دو پریدیم بالا و روی بار ماشین نشستیم. ماشین پت‌پتی کرد و راه افتاد. من که تا چند لحظه پیش ناامید شده بودم و مدام غر می‌زدم، سگرمه‌هایم باز شد و گفتم یوسف! وای به حالت می‌شد اگر این کامیون قراضه پیداش نمی‌شد. یوسف با خنده گفت پیاده راه می‌افتادیم طرف گرمسار. آن شب با همه سختی‌هایش خیلی به ما خوش گذشت. یادش گرامی باد.
 
 
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 839 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)