گفتوگوی «جوان» با برادر سردار شهید سیدغلامعباس حسینی، فرمانده طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا
غلامعباس سلوکش را درگمنامی پیدا کرده بود.سردار شهید غلامعباس حسینی، زاده آبادان و اهل خوزستان بود. وقتی که اولین گلوله جنگ شلیک شد، او خیلی زود خودش را به خط مقدم جبهه رساند و با دشمن بعثی رو در رو شد. غلامعباس که سمتهای مختلفی را در جبهههای جنگ تجربه کرده بود، در آخرین سمت زمینیاش به عنوان فرمانده طرح و عملیات تیپ ۲۵ کربلا وارد عملیات کربلاییک شد و در همین عملیات نیز به شهادت رسید. او بچه جنوب بود، اما به عنوان یک فرمانده از لشکر شمالیها، در مهران آسمانی شد. آنچه در ادامه میآید بخشی از سجایای اخلاقی و انسانی شهید سیدغلامعباس حسینی است که در گفتگو با برادرش سیدبهرام حسینی میخوانید.
برادرتان متولد چه سالی بود؟ موقع شهادت متأهل بود؟
سید غلامعباس متولد ۲۶ مرداد سال ۱۳۳۷ در شهر آبادان بود. زمانی که به شهادت رسید دو فرزند به نامهای فاطمه و محمدمهدی داشت. خود ما هم در خانواده سه برادر و یک خواهر بودیم. عباس برای خانواده و دوستان حق استادی در مسائل مختلف داشت. بیش از آنکه حرفی به زبان جاری کند با عملش ما را هدایت میکرد. دائمالوضو بود و نمازش را اول وقت میخواند. احترام به نماز جماعت و شرکت در نماز جمعه و مراسمهای مذهبی برای ما درسی بود. شهید حسینی در مورد هیچ کس قضاوت نمیکرد و میگفت قضاوت با خداوند است. عاشق گمنامی بود و سلوکش را در گمنامی پیدا کرده بود.
شهید فعالیت انقلابی هم داشت؟
دوران برادرم همزمان با اوج گرفتن فعالیتهای انقلابی بود. او مثل همه جوانان انقلابی در فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. یادم است یک روز با سری تراشیده به خانه آمد. علت را که سؤال کردیم گفت سربازان به فرمان امام از پادگانها فرار کردهاند. مأموران شاه هم به دنبال سربازان فراری هستند و آنها را از روی سرهای تراشیدهشان تشخیص میدهند و بازداشت میکنند. من و دوستانم سرهایمان را تراشیدهایم تا سربازان را به اشتباه بیندازیم.
گویا برادرتان بعد از تشکیل سپاه از پاسدارهای دوره اولی بودند؟ در سپاه چه مسئولیتهایی داشتند؟
بله، غلامعباس همزمان با تشکیل سپاه به عضویت آن درآمد. مدتی به غرب کشور رفت تا با ضد انقلاب بجنگد. سپس به سپاه اهواز برگشت. همزمان با شروع جنگ تحمیلی، راهی جبهه شد. آن زمان سمتش معاونت سپاه اهواز بود. سردار شهید حاجاحمد صیافزاده هم فرماندهی سپاه را برعهده داشت. برادرم در جریان عملیاتی که در منطقه ذوالفقاری آبادان برای عقب راندن نیروهای عراقی از آبادان صورت گرفت، مجروح و به بیمارستان منتقل شد. بعد از آن برای نجات آبادان از حصر وارد عمل شد. شهید حسینی در عملیات خیبر در معاونت عملیات قرارگاه کربلا همراه با سردار مرتضی قربانی که جانشین قرارگاه بود، فعالیت میکرد. پس از عملیات خیبر، قرارگاه کربلا به منطقه کردستان منتقل شد و مسئولیت هماهنگی محورها هم بر عهده اخوی بود.
چه ویژگیهایی باعث توجه فرماندهان به تواناییهای برادرتان شده بود؟
ویژگیهای ایمانی و اخلاقی شهید حسینی سبب شده بود مورد توجه فرماندهان باشد. پیش از عملیات بدر برادرم صاحب دختری به نام فاطمه شد. با این حال برای سازماندهی نیروها در جبهه ماند و به خانه برنگشت. با نزدیک شدن عملیات روزها و شبهای متوالی نمیخوابید. پوتینهایش مایه شوخی رزمندهها شده بود و به شوخی میگفتند اینها جوراب است یا پوتین؟ پوتینهایش آنقدر کهنه شده بود که آن را دست میگرفت و مثل جوراب پا میکرد. خیلی به او اصرار میکردند پوتین نو از تدارکات بگیرد، اما قبول نمیکرد.
این حد احساس مسئولیت ایشان نسبت به جنگ، واقعاً جالب توجه است.
بله همینطور است. یک نکتهای که شهید حسینی داشت، کمتوقعی او بود. هرگز کسی نشنید که ایشان گلایهای از وضعیتش در جبهه داشته باشد. مثلاً جاده خندق با ۱۴ کیلومتر طول به عنوان تنها خشکی به دست آمده در تصرف نیروهای ما بود. پدافند این ۱۴ کیلومتر بسیار دشوار بود. به طوری که به سختی مجروحان و شهدا را به عقب منتقل میکردیم. حالا در این شرایط دشوار، فرماندهی این خط و پدافند آن را به عهده شهید حسینی گذاشته بود. دشمن در تمام مدت فعال بود و خودش را به آب و آتش میزد تا جاده را بگیرد و نیروهای ما را مجبور به عقبنشینی کند. ولی در چهره شهید حسینی ردی از فشار مشکلات دیده نمیشد. با این حال او در تمام مدت ارائه گزارش به قرارگاه خاتمالانبیا را مد نظر داشت و همیشه هنگام گزارش به سردار رشید که از فرماندهان جنگ بود سرش پایین بود و از مشکلات، محدودیتها و سختیها خجالت میکشید و سخنی نمیگفت. خلاصه مطلب اینکه با ایستادگی فرماندهی، چون سیدغلامعباس و تلاش نیروهای تحت امرش جاده تثبیت شد و معبری شد برای حرکتهای بعدی رزمندگان در عملیات دیگر و این اقدامات او نقش سید غلامعباس و شخصیت او در نزد فرماندهان را آشکارتر میکرد.
خود شما هم در جبهه با برادرتان همرزم بودید. اولین خاطرهای که از حضور در جبهه به همراه شهید دارید به چه زمانی برمیگردد؟
اوایل جنگ حال عجیبی در جبههها حاکم بود. عراق تا سوسنگرد و هویزه پیشروی کرده بود. من هم بسیجی ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم. برادرم قائممقام سپاه اهواز بود. اهواز خالی از سکنه شده بود و هر روز ۸۰ تا ۹۰ گلوله خمپاره به شهر اصابت میکرد. در سپاه اهواز خسته و ناراحت نشسته بودم و اسلحهام را تمیز میکردم. من به سنی نرسیده بودم که سپاه من را به خط مقدم اعزام کند. با این حال لباس بسیجی به تن داشتم و دوشادوش بچهها سعی میکردم از شهر دفاع کنم. با خودم میگفتم خجالت بکش. اینجا نشستهای و بچهها دارند جلو جانشان را از دست میدهند. دیدم نگهبان مقابل در ورودی سپاه طناب در را انداخت و یک جیپ آهویی آبیرنگ وارد شد. وقتی توقف کرد شهید سید غلامعباس از ماشین پیاده شد و به بچهها گفت: «بچهها وضعیت خرابه. عراقیها تک کردند و امکان دارد سوسنگرد را بگیرند. با هر چه نیرو داریم باید بریم کمک بچهها.» حمید علیدادی از نیروهای پاسدار، بچهها را جمع کرد و آماده رفتن شدند. من هم رفتم و شلوار برادرم را چسبیدم و اصرار کردم من را هم با خودت ببر. برادرم گفت: «بشین سر جات. آخه تو میتونی بجنگی؟ میتونی تیراندازی کنی؟ تو مال تیراندازی هستی؟ تو مال جنگیدن هستی؟ بشین بابا! میخواهی برام شر بیاری؟ من تو رو گذاشتم پیش خودم که با روحیات رزمندهها آشنا بشی. مسائل معنوی رو کسب کنی، ولی تو مال جنگیدن نیستی.» گفتم: «یعنی چی که مال جنگیدن نیستم؟ من اگر به درد جنگیدن نخورم به درد پرکردن گونی سنگرم هم نمیخورم؟ من رو بذارید جلوی رزمندهها به جای گونی سنگر. آبی دستشون میدم. نونی دستشون میدم، غذایی دستشون میدم....» کمی سکوت کردم و به برادرم گفتم «چرا پارتی بازی میکنی؟» با شنیدن این حرف خیلی بهش برخورد. گفت: «من دارم پارتیبازی میکنم؟ اونایی پارتیبازی میکنند که حق کسی رو بخورند. اونایی پارتیبازی میکنند که خونه و زمین و ماشین میگیرند. من پارتیبازی میکنم که میگم تو در سنی نیستی که بخوای اسلحه به دست بگیری و بری بجنگی؟» بعد کمی آرامتر گفت «فقط باید قول بدی اونجا آب دست بچهها بدی یا به مجروحها کمک کنی. خدا شاهده اگر فضولبازی دربیاری ردت میکنم پیش خانواده.» به هر حال هر طور شده با میانجیگری چند تا از بچههای سپاه برادرم قبول کرد. من هم در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، سوار جیپ آهو شدم و همراه رزمندهها به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم.
چطور شد که شهید حسینی سر از لشکر ۲۵ کربلا درآورد؟
سردار مرتضی قربانی پس از عملیات بدر به عنوان فرمانده لشکر ۲۵ کربلا تصمیم گرفت شهید حسینی را به فرماندهی عملیات این لشکر انتخاب کند. شهید هم غیر از پذیرش این موضوع چارهای نداشت. در این شرایط مأموریتی به لشکر واگذار شد و آن شرکت در عملیات آزادسازی مهران بود. در حالی که همه چیز آماده بود عملیات شروع شود، سردار قربانی اعلام کرد هدایت عملیات به شهید حسینی واگذار شده است. خیلیها باورشان نمیشد. نه اینکه به سید غلامعباس بیاعتماد باشند، بلکه سختی کار را میدیدند. عملیات با فرماندهی سیدغلامعباس در حالی که همه چیز را زیر نظر داشت شروع شد و با موفقیت هم به انجام رسید.
آخرین دیدار با برادرتان را به یاد دارید؟
برادرم سید غلامعباس بزرگترین معلم و استاد من بود و با هدایت او بود که از روز اول جنگ به جمع بسیجیها ملحق شدم. او همیشه مرا به تقوا سفارش میکرد و میگفت بهرامجان! از خدا بترس و به سوی خدا حرکت کن که عمر کوتاه است. مبادا فریب شیطان را بخوری و زیبای دنیا در نزدت جلوه نماید و تو را از مسیر حق دور کند. از ولایت و رهبری دفاع کن. وقتی در عملیات والفجر ۸ از ناحیه دست چپ و چشم و سر و گردن مجروح شدم، به ملاقاتم آمد و گفت که مبادا به خاطر این مجروحیت دست از جنگ بکشی؛ بنابراین زودتر خوب شو و به جبهه برگرد. این آخرین باری بود که برادر شهیدم را زیارت میکردم. از نظر من و برادر دیگرم سید غلامحسین، غلامعباس یک فرمانده شجاع و قدرتمند، مدبر و مدیر و با تقوا و دلسوزی بود که از هیچ کسی و هیچ چیزی به جز خدا ترس نداشت. شهادت غلامعباس در دوم تیرماه سال ۶۵ در عملیات کربلای یک اتفاق افتاد و او براثر اصابت ترکش چند گلوله به پشت سرش به شهادت رسید و پیکرمطهرش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده شد.
منبع: جوان آنلاین