وقتی میخواست برود غسل شهادت کرد و به من وصیت کرد که مراقب بچهها باش. بچهها را طوری تربیت کن که درسخوان بشوند. با حجاب و پیرو رهبر باشند. شب قبل از شهادتش در اتاق مشغول خواندن نماز شب بود و من در حیاط نشسته بودم که دیدم یک نوری همه خانه را روشن کرد و رفت به سمت گلزار شهدا. به سمت اتاق دویدم. دیدم ایشان در حال نماز خواندن است.
شهید فرزانه برنامه رفتن به سوریه را داشت و شهادت حاج حسین همدانی ایشان را مصممتر کرد. سابقه همکاری و رفاقت زیادی با سردار همدانی داشتند. شهادت حاج حسین سبب شد که شهید فرزانه مصممتر از قبل پیگیر رفتن به سوریه بشوند
یک روز خواهرزادهام به من گفت مسجد خیلی شلوغ است. مردم جمع شدهاند. چادرم را سرم کردم و رفتم بیرون. تا رفتم بیرون دیدم احمد رئیسی (که بعدها به شهادت رسید) و محسن و رضا داودآبادی آنجا هستند. احمد رئیسی گفت عزیز کجا میروی؟ گفتم چه شده دم مسجد؟ گفت هیچی! حاجآقا محقق میخواهند بیایند سخنرانی و مردم منتظرند. بعد گفت بچهها تشنه هستند یک پارچ آب بیاور مادر. با احمد رئیسی آمدیم خانه. پشت سرم در را بست و رو به من کرد و گفت احمدعلی شهید شده است!
یک ساعت قبل پالیزبان که ۵۰ تانک عراقی را زده بود شهید شد و حالا خوشدل که ۴۵ تانک و بیامپی دشمن را زده بود اینطور مجروح بود و عبدالرحیمی هم که چند تانک و نفربر زرهی و یک اوراز فرماندهی بعثیها را منهدم کرده بود، در شرف شهادت بود
وقتی خبری از فرهنگ نشد، پدرش برای پیگیری وضعیتش به جبهه رفت. بعد از کمی پرس و جو به پدرش گفتند فرهنگ در جزیره ماهی شهید شده، اما مفقودالاثر است. فرهنگ هشت سال مفقودالاثر بود. فرهنگ و فریدون همچون دو کبوتری بودند که با یک بال به سمت خدا پرواز کردند. ۲۴ دی ماه ۶۵ فرهنگ و ۶ اسفند ۶۵ فریدون به شهادت رسید
وصلت بنده با شهید از یک خواب شروع شد. آن خواب را همسرم قبل از آنکه به خواستگاری من بیاید دیده بود. آقای نبی برایم تعریف کرد: با آنکه با داداشهایت دوست بودم، ولی به فکر ازدواج با تو نبودم. یک شب در خواب دیدم به تنهایی به حرم امام رضا (ع) رفتهام و در کنار حرم آقا نشستهام. آنجا سفره عقد پهن کردهاند و تو در کنار من نشستهای. همان جا به من معرفی شدی. این بود که تلنگر ازدواج شهید با من از آن خواب زده شد.
محمدصادق راهی جبهه شد، گاهی میآمد و به ما سر میزد و همیشه مادرش میگفت مراقب خودت باش او هم در پاسخ مادرش میگفت مادر جان جنگ است اگر قرار باشد در این راه کشته شویم میشویم. خون شهدایی که به زمین ریخته میشود که از خون من رنگینتر نیست
مادرم عضو انجمن اسلامی بود. یکبار منافقین بین جمعیت مادرم را کتک زدند. در همان حال مادرم مراقب بود روسری از سرش نیفتد. پدرم وقتی میبیند مادرم در آن حال مراقب حفظ حجابش است، خوشش میآید و عاشق مادرم میشود. آنها سال ۱۳۵۹ عقد کردند و سال ۶۰ ازدواج کردند
همسر شهید مهندس زالنژاد میگوید؛ آقامصطفی در سوریه در زمینه مخابرات فعالیت میکردند و به ایشان ماموریتهای بزرگی داده بودند که او با شجاعت آنها را به سرانجام رساند حتی او و همرزمانش در آن هوای سرد بالای دکلهای ۵۰ متری روبهرو و در تیررس دشمن در حال انجام ماموریت بودند.