دیدار با مردی که خواب را از چشم ساواک ربود
میگفت یکی از همان روزهایی که بهشدت شکنجه میشدیم، از شکنجهگر خواستم که برای قضای حاجت به دستشویی بروم. داخل دستشویی فقط رو به آسمان کردم و گفتم خدایا دیگر طاقتم تمام شده، واقعاً دیگر توان ندارم.
به گزارش خط هشت ؛ صبح در حالی از خواب بیدار شدم که انرژی مضاعفی در وجود خودم حس میکردم، این روز برایم خیلی متفاوتتر از روزهایی بود که خیلی بیحوصله از خواب بیدار میشدم تا یک روز کارمندی دیگر را سپری کنم. امروز را قراری که داشتم برایم متفاوت کرده بود. روز قبل با همکاران و آقای محسن کاظمی (نویسنده و پژوهشگر تاریخ) قرار گذاشته بودیم به دیدن یک مبارز انقلابی برویم؛ کسی که سالهای زیادی را در زندانهای شاه سپری کرده بود. آقای احمد احمد، راوی کتاب «خاطرات احمد احمد». قرار بود با کسی که نزدیک به بیست سال پیش زحمت گفتوگو و تدوین این کتاب را کشیده بود به دیدن راوی کتاب برویم. خیلی راحتتر از همیشه حاضر شدم و به محل کارم رفتم. زمان نمیگذشت، انگار عقربهها خستهتر از همیشه بودند. به یک روز گذشت تا ساعت بالاخره سه شد! همانطور که با آقای کاظمی و همکاران قرار گذاشته بودیم از جلوی شرکت به سمت منزل احمد آقا راه افتادیم.
همینطور گرم گوش دادن به صحبتهای آقای کاظمی بودیم که به راننده گفت: رسیدیم، همین کوچه است. از پنجره ماشین کوچه را نگاه کردم و چشمم به نام کوچه افتاد. خیلی جا خوردم، آخر چرا باید نام کوچهای را که یک مبارز و قهرمان در آن زندگی میکرد «سالمندان» بگذارند؟!
پیاده شدیم و زنگ خانه را زدیم. مردی با صدایی آرام گفت: بفرمایید داخل، ولی میدانم احمد احمد نبود، چون قبلتر برای هماهنگیهای ملاقات صدای او را از تلفن شنیده بودم. طبقه اول یک ساختمان نوساز. در باز بود و مردی مسن با موهای سفید و چهرهای مهربان برای خوشامدگویی جلوی در آمد.
میگفت یکی از همان روزهایی که بهشدت شکنجه میشدیم، از شکنجهگر خواستم که برای قضای حاجت به دستشویی بروم. داخل دستشویی فقط رو به آسمان کردم و گفتم خدایا دیگر طاقتم تمام شده، واقعاً دیگر توان مقاومت ندارم. خودت دستم را بگیر. چند بار به خدا گفتم یا مرا بکش یا کمک کن دیگر به اتاق شکنجه باز نگردم. در همان حال شنیدم صدایی از راهرو بلند شد. بیرون آمدم دیدم تعداد زیادی از مبارزین جنگلی را دستگیر کرده بودند و گویا جایی برای آنها نداشتند. به همین خاطر شب مرا زیر نظر یک سرباز در راهرو نگهداشتند تا فردا به جایی دیگر منتقل کنند. باورم نمیشد خدا اینقدر زود خواستهام را اجابت کرده باشد. انگار دروازه بهشت بر من باز شده باشد. باورم نمیشد که مرا به جایی دیگر فرستادند، جایی که واقعاً نسبت به محل قبلی بهشتی روی زمین بود.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.