دل گویه های فرزند شهید کاظمی؛
دلم می خواست بعد از سالها چهره پدرم را ببینم، اما ..اولین باری که پدرم را دیدم در همین اتاق بود، الان فیلمی هم که هست میبینم از همه بیقرارتر من بودم، یعنی واقعاً دلم میخواست بعد از این همه سال یک چهره دیگهای از پدرم میدیدم، بعد از اینکه روی تابوت را برداشتند، تنها یک کفن کوچک و استخوان دیدم؛ واقعاً لحظات سختی بود. بیقراریهای مادرم هم یاد می آید. شاید باورتان نشود که من با همان سن کم بیشتر از همه نگران مادرم بودم.
در تاریخ 30 شهریور 65 به دنیا آمدم. اسمم را پدرم انتخاب کرد. البته چند تا اسم دیگر نیز پیشنهاد داده بودند، که ایشان نپدیرفتند و نهایتاً این شد که سعید را انتخاب کردند.
چهار ماه بیشتر نداشتم که پدرم آخرین مرخصیش را آمد و بعد از آن به جبهه بازگشت. این اولین و آخرین باری بود که پدرم مرا دید. ایشان دورادور وابستگی شدیدی به من داشتند و در نامههایشان این موضوع را قید میکردند.
بله. پدرم از سال 65 تا 74 مفقودالاثر بودند و مادرم بعد از 9 سال با اینکه سن من کم بود، وفادار ماندند و همیشه منتظر پدرم بودند. من همیشه به این خصوصیت مادرم میبالم. حق این بود که مثل بسیاری از همسران شهدا که ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند، ایشان هم میرفتند؛ ولی نسبت به پدرم وفادار ماندند.
اوایل من اصلاً مفهوم پدر را نمی فهمیدم یعنی کلمه پدر برایم واقعا گُنگ بود. میدیدم مثلاً هم دوره ای هایم یک آقایی را بابا صدا می کنند ولی من چون این حس را نداشتم واقعاً برایم مبهم و نامفهوم بود. از وقتی که مدرسه رفتم یک مقدار ذهنیت ها بازتر شد، برایم سؤال میشد. البته فقط سؤال نبود، از طرف دیگر دلم هم می خواست کسی باشد که پشتوانه ام باشد. هر چند مادرم نگذاشتند که هیچ کمبودی را احساس کنم.
آن موقع خلأ پدر با وجود فداکاری مادر چندان احساس نمیشد. مادرم مثل همین حرف های عامیانه که بیشتر شما میشنوید، می گفت: رفته سفر بر می گرده، یا مثلا پیش خداست. آن موقع من همچین درکی را نداشتم که بفهمم کسی که رفته پیش خدا دیگه بر نمی گرده، یا کسی که رفته مسافرت حتماً یک بازگشتی دارد. این چه مسافرتی است که بازگشت ندارد!
یک خصوصیت دیگر از مادرم به ذهنم رسید در بحث نماز خواندن من بود که یادم هست هر وقت که از مدرسه می آمدم تا نماز نمیخواندم به من ناهار نمیدادند. من کلاس سوم ابتدایی بودم که یک روز بابت این مسئله خودم را در بغلش انداختم، هر چه گریه کردم به من ناهار نداند. گفتند: اول نماز بخوان بعد ناهار بخور. هیچی مجبور شدم نمازم را بخوانم بعد ناهار بخورم. روزه ها را کله گنجشکی میگرفتم. خیلی نازک نارنجی بودم و مادر اصلاً به من اجازه نمیداد که کار کنم. خیلی کم به نانوایی میرفتم. اگر میرفتیم با هم میرفتیم. خیلی هوای مرا داشت. در این زمینه الآن، خانمم هم اعتراض دارد، طبیعی هم هست.
فقط در این حد که بتوانند حداقل نیازهای مرا تأمین کند از حقوق بنیاد شهید استفاده می کردند، چون منبع درآمد دیگری نداشتند. یک زن تنها هم بودند. هرچند پدربزرگ و دایی اینها هم بودند. توجه داشتند ولی نه که بخواهند هزینۀ زندگی و امرار معاش زندگی ما را تأمین کنند. مادرم طوری مدیریت میکردند که هم به لحاظ اقتصادی و هم از نظر عاطفی ... کمبودی احساس نمیکردم. من چهار تا دایی دارم. یک دایی ام پاسدار و از بچه های جبهه و جنگ است. خانمش هم عمّه من میشود. یعنی ارتباط فامیلی نزدیکی داریم. پدربزرگ و دو تا از عموهای من هم بودند. مشکلی نبود ولی فراق سخت است.
کلاس چهارم ابتدایی بودم. دقیقاً اولین خبر را خود مادرم به من داد. چون قبل از آن یا می گفتند رفته سفر بر میگرده یا اینکه مفقودالأثر هست و همۀ خانواده چشم انتظار ایشان بودند و احتمال می دادند اسیر شده باشد و بالاخره دیر یا زود باز میگردد. همیشه وقتی که از مدرسه برمیگشتم در که باز میشد مادرم دمِ در به استقبالم میآمد. آن روز هم، وقتی برگشتم دقیقاً کنار دروازه، مادرم مرا نگه داشت و توی حیاط نشستیم، گفت: «میخواهم باهات حرف بزنم و ادامه داد: قرار است پدرت برگردد.» برایم سؤال بود که چه جوری میخواهد برگردد؟ گفتم: «از آن مسافرت میخواهد برگردد؟» گفت: «نه! پدرت شهید شد.» و اینجا دیگه واقعاً گفت: «پدرت شهید شد.»
اولین باری که پدرم را دیدم در همین اتاق بود. الان فیلمی هم که هست میبینم از همه بیقرارتر من بودم. یعنی واقعاً دلم میخواست بعد از این همه سال یک چهره دیگهای از پدرم میدیدم. بعد از اینکه روی تابوت را برداشتند، تنها یک کفن کوچک و استخوان دیدم؛ واقعاً لحظات سختی بود. بیقراریهای مادرم هم یاد می آید. شاید باورتان نشود که من با همان سن کم بیشتر از همه نگران مادرم بودم. دلم نمیخواست ایشان ناراحت باشه و در این قضیه ضربهای به ایشان وارد بشود. مادرم مریض احوال بود. یک بار مدیر مدرسه و معلمم به خانه ما آمده بودند. فردای آن روز مدیر مدرسه به کلاس ما آمد مرا خواست و یک هدیه به من داد. بعد هم گفت: «به منزل ببر و به مادرت بده بابت زحمات نگهداری تو و آن همه صبر، وقار و وجاهت.» به نوعی خواستند از مادرم تقدیر کنند.
مهمترین خاطرهای که از مادرم دارم بعد از بازگشت پدرم است که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود. اولین باری که همه رفته بودند، من و مادر رفتیم سر خاک پدر. ایشان روی خاک دراز کشیدند و با همان حالت حزن و گریه خطاب به شهید گفتند: «من این همه منتظرت بودم و این همه به تو وفادار ماندم؛ اگر واقعاً شهید هستی مرا بعد از شش ماه ببر که میخواهم کنار تو باشم.» واقعاً و دقیقاً هم این اتفاق افتاد. خرداد ماه 75 بعد از شش ماه بر اثر بیماری از دنیا رفت. من بدترین ضربه زندگیام را بعد از مرگ مادرم دیدم! شب اولی که مادرم به رحمت خدا رفت، خواب دیدم در انتهای کوچه ما که خانواده شهید جورینسر ساکن هستند، مادرم به اتفاق پدرم در حالی که شهید جورینسر در کنارشان بود، آمدند و مرا بغل کردند. پدرم در وسط قرار داشت. یعنی با دیدن این خواب به آنجا رسیدم که مادرم بعد از این همه سال در کنار پدرم هست. بهترین و لذتبخشترین خوابی که دیدم همین بود. الان قبر پدر و مادرم کنار هم قرار دارد.
مادرم واقعاً زن صبوری بود و احساس میکنم الگوی همه زنهای این منطقه بودند. بعد از فوتشان یک مقدار که بزرگتر شدم، یعنی به هر کسی که میرسیدم میگفت: «واقعاً مادرت برای ما الگو بود. حتی الگوی تمام همسران شهدای این منطقه بود.» الان بعضی از همسران شهدا را میبینم اذعان دارند که مادرم چه شخصیتی بود. واقعاً افتخار میکنم.
عنایت خاص و ویژه خدا بود که ما را در این سختیها قرار داد. شعر معروفی هم هست که میگوید: هر که در این درگه مقربتر است / جام بلا بیشترش میدهند، انشاالله که مقرب باشیم.
از مادرم راجع به خصوصیات اخلاقی پدرم زیاد شنیدم. اینکه ایشان در اخلاق و معارف مذهبی در بین فامیلهای پدر و مادرم زبانزد بودند. پدربزرگ من هم تعریف میکرد که ایشان از بچگی به فراگیری قرآن علاقهمند بودند. اهمیت به نماز نیز جای خود را داشت. به صله رحم هم خیلی مقیّد بودند. در خاطراتی که عموها و زنعموهای پدرم تعریف میکنند، آمده است شبی نبود که پدرم به خانه آنها سر نزند. حتی ایشان پسرعموها و خانواده پدربزرگم اینها را دور هم جمع میکرد و به نوعی محور این همنشینیها بود؛ مثلاً یک حلوایی درست میکردند و دور هم بودند. حالا هر وقت به زروم میرویم یا برای عید که حلوایی درست میشود و روی سفره میآید، نیست که یاد پدرم سر سفره نباشد!
پدر و مادرم نسبت فامیلی داشتند اما علاقهشان بعد از ازدواج شکل گرفت. خود مادرم تعریف میکرد، ولی من به اقتضای سنم درک نمیکردم. هر سال که بزرگتر میشدم بیشتر به عشق و علاقهای که بینشان بود، پی میبردم. در نامههایش همیشه از مادرم به عنوان عزیزترینم یا میوه قلبم و چنین عناوینی یاد میکرد که این نشان از صمیمیتشان بود.
شبی نیست که بدون یاد پدر و مادرم خوابم ببرد. عکسشان در اتاق خوابم هست. الان دلم برای مادرم بیشتر تنگ میشود. پدر که رفتنش افتخار بود اما نبودِ مادر خیلی در روحیه اجتماعی من تأثیر گذاشت. حالا سعی کردم خیلی خودم را حفظ کنم. از بچگی آن لجاجتها و بهانهگیریها بوده و هنوزم که هنوزه هست. خانمم بندۀ خدا با مشکلات من روبهرو هست. زندگی با چنین مردی سختیهای خودش را دارد.
پسرم علاقه شدیدی به پدرم دارد. چند وقت پیش بهانه عجیبی گرفت! گفت: «حتما دلم میخواهد پدرجون محمد بیاید. دلم میخواهد پدرجونم را ببینم.» یک روز رفتیم زروم؛ روی قبرش دراز کشید و شروع به گریه کرد. تا یک مدت ذهنش را از این بحثها دور کردیم. الان هم میگوید میخواهم پلیس بشوم بروم جنگ. میخواهد به سوریه برود ولی دوست ندارد کشته بشود، منظورش این است که قویام و کسی نمیتواند مرا بکشد! یک کلیپ از شهید سالخورده دارم. به من میگوید: «مرا حتما ببر سر قبر شهید.» بدقولی میکنم، ولی بهش قول دادم که ببرمش سر مزار شهید.
کارمند شهرداری نکا هستم و گهگاهی اگر اهل بیت (ع) قبول کنند نوکری آنها را هم قبول میکنم.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.