×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 690

ميرجلال بقايي

شنبه, 06 مرداد 1397 21:59 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 زماني که خداوند انسان را آفريد از روح خود در او دميد وفرمود :"نَفَختُ فيهِ مِن روحي "وهمين روح است که سرشار از عشق به اوست وآدمي را با تمام وجود ،متوجه او مي سازد ،عشقي که درب وجود هر انساني نهفته است از هر سني وهر جنسي ،عشقي که در هر لحظه در وجود آدميان مي جوشد هر چند نامحرمان ،جوشش اين عشق را در نمي يابند ،اين بار ،اين عشق در وجود کسي جوشيد که 11 سال بيشتر نداشت در چهره ي کوچک مردي تابيد که مرد خدا بود وپشت پا به همه ي تعلقات دنيوي زد.

به گزارش خط هشت، در يکي از روزها ي جمعه  سال 1355 هم زمان با ميلاد مبارک حضرت علي (ع) ،سرور شير مردان حق ،در شهرستان اردبيل ،محله ي سلمان آباد ،پسري به دنيا آمد ،که مادربزرگش نام او را توسط يک سيد به نام مير ناصر از قرآن انتخاب کرد وجلال نام نهاد وجلال چه اسم زيبايي وشايسته اي براي او بود چرا که نشان از ابهت وشکوه مردانه اي او بود ،جلال در يک خانواده ي اولاد پيامبر به دنيا آمد وچه زيبا راه امامانش را ادامه داد ،خانواده ي جلال از لحاظ وضعيت مالي در حد متوسطي بودند پدر خانواده ،مير يعقوب ،بنّا بود ودر تهران به بنّايي مي پرداخت ،آقاي مير يوسف بقايي ،برادر شهيد ،از خاطرات دوره ي تولد او مي گويد :

"جلال در روزجمعه به دنيا آمد مادر و مادربزرگم معتقد بودند در خانواده ي ما هربچه اي که روز جمعه به دنيا بيايد زود از دنيا مي رود ،به همين دليل نگران بودند ،تا اينکه بعضي از همسايه ها گفتند که چاره ي اين کاراين است که براي از بين بردن اين شومي بايد در قبرستان کوزه بشکنيد ويکي از انگشت هاي بچه را ببريد ،مادر و مادر بزرگم در قبرستان کوزه شکستند امّا نتوانستند کار دوم را انجام بدهند ".

از همبازي هاي او در دوران خرد سالي در محله ي سلمان آباد مي توان به آقايان سخاوت حضرتي ،اباصلت طوماري وبرادران اين دو اشاره کرد که با هم در محله توپ بازي ،چيلينگ آغاج ،قيش گوتي ...بازي مي کردند ،جلال به دليل هيکل تنومند و استعدادش در هر بازي موفق تر از همه بود ،او هر چند بچه ي شلوغ و پر جنب وجوشي بود امّا هرگز کسي را اذيت نکرد ،گاهي نيز با اسلحه بازي مي کردند برادر شهيد در اين مورد نيز مي گويد :

"جلال به نجاري خيلي علاقه داشت ودر اين کار استعداد نيز داشت در دوران خرد سالي که با بچه ها بازي مي کردند خود او اسلحه هايي با چوب درست مي کرد وطوري به آنها نخ وکش مي بست که وقتي کش رها مي شد دقيقاً صداي مسلسل مي داد ،علاوه بر اين او با دوستانش از گِل مجسمه هم درست مي کردند جلال در اين کار هم استعداد داشت ".

جلال در دو سالگي در سال 1357 دچار بيماري اسهال شد وبه سختي مريض گشت ،گويي خرافات مادر و مادر بزرگ به حقيقت مي پيوست امّا خدا چيز ديگري تقدير کرده بود ،مقام او به حدي بود که بايستي تا مدتي مهمان اين دنيا مي ماند ،به گفته ي برادر ،جلال به دليل همين بيماري مدّتي در بيمارستان بوعلي بستري شد وخداوند او را از مرگ حتمي نجات داد نذر مادر ومادر بزرگ را که سه روز ،روزه بود قبول نمود .

جلال دوران خرد سالي خود رادر همان محله ي سلمان آباد سپري کرد ،با فرا رسيدن دوران کودکي و 7 سالگي او نيز بايستي مانند همه ي کودکان آماده ي مدرسه رفتن مي شد امّا او نتوانست در موعد خود به مدرسه برود به همين دليل هم هرگز نتوانست رنگ وروي مدرسه را ببيند ،برادر شهيد دليل اين مسأله را اين گونه توضيح مي دهد :

"در سال هاي قبل از انقلاب در زمان شاهنشاهي ،پدر من سر باز بود امّا پدرم هرگز نمي خواست به شاه خدمت کند چرا که مخالف او بود به همين دليل در دوره ي سربازي از خدمت فرار کرد وسربازفراري گشت ،مدّت ها تحت تعقيب بود ،او اصلاً به خانه نمي آمد ،در تهران ،بي نام ونشان کار مي کرد وبراي ما پول مي فرستاد وبراي اينکه شناخته نشود براي هيچکدام از ما شناسنامه نگرفته بود ، ما شناسنامه هايمان را سال ها بعد از انقلاب گرفتيم در مورد جلال هم اينگونه بود ،زماني براي او شناسنامه گرفته شد که از زمان مدرسه رفتن او گذشته بود وهيچ مدرسه اي او را ثبت نام نکرد ".

امّا به مدرسه نرفتن او به معناي بيکاري او نبود بلکه او از همان 7 سالگي در کار بنايي وسيم کشي ساختمان به پدر و برادرش کمک مي کرد و در واقع او نيز مثل آنها از صبح تا ساعت 5 بعد ازظهر کار مي کرد ، به محض اينکه از سر کار به خانه مي آمد ، دوستانش که اورا دوست داشتند به دم در مي آمدند وبا اصرار اورا با خود براي بازي مي بردند ..

با نقل مکان کردن خانواده در سال 1364 از محله ي سلمان به شهرک شهید رجايي ،دوره اي جديد از زندگي جلال آغاز شد در اين سال بود که فعاليت هاي پايگاهي خود ودر کنار آن سواد آموزي را آغاز کرد ،شهرک رجايي يک شهرک تازه احداث بود که پايگاهي هم نداشت به همين دليل برادراني که دوست داشتند عضو بسيج شوند يک کانتينر در محله گذاشته واز آن به عنوان پايگاه استفاده می کردند و نام اين پايگاه فتح يک بود ،جلال فعاليتهاي پايگاهي خود را در همين پايگاه آغاز کردواز سال 64 به کلاس هاي نهضت سواد آموزي در همين پايگاه رفت ،برادر شهيد از فعاليت هاي پايگاهي او مي گويد  :

"جلال و دوستانش در پايگاه در کنار برنامه هاي فرهنگي از جمله اجراي برنامه در مراسم خاص وسرود خواني ،برگزاري کلاس هاي نهضت سواد آموزي و کلاس هاي قرآن که خودشان نيز شرکت مي کردند ،به نگهباني در سطح محله نيز مي پرداختند ،از آنجايي که محله ي ما يک محله ي تازه احداث بود وکارهاي نيمه کاره زياد داشت افراد خلافکار ومعتاد از اين وضعيت استفاده مي کرندند که بسيجيان محله با نگهباني و گشت خود اجازه نمي دادند کسي به خلافکاري و...بپردازد ".

جلال عليرغم سن کمش ،کودک زرنگ وکوشايي بود ،او در کنار کلاس درس ،کلاس قرآن و فعاليت هاي پايگاهي به پدر و مادرش همچنان کمک مي کرد ،گاهي در کار خانه هم به همسر برادر و مادرش کمک مي نمود وخود،مادرش را که مريض بود به بيمارستان مي برد وداروهاي او را تهيه مي کرد .

او نه تنها براي خانواده خود دلسوز بود بلکه براي همه فاميل و همسايگان هم اينگونه بود .آقاي مير يوسف بقايي در مورد رفتارهاي او با همسايگان ،فاميل ،خواهران وبرادران مي گويد :

" او در کارهاي همسايه ها هر کمکي که از دستش بر مي آمد از قبيل کارهاي سيم کشي وخريد نفت و... دریغ نمی کرد،نمونه ي بارزش هم يکي اين بود که در همسايگي ما خانمي بود که همسرش شهيد شده بود وجلال در واقع مثل يک پسر براي آن خانم بود يا پيرمردي به نام سعدي به خانه آورده بود که فرزندانش به او توجهي نداشتند براي او غذا مي برد ،سيگار مي خريد وحتي اورا به پدر معرفي کرد که مثلاً به عنوان کارگر به او کار دهد پدر نيز هميشه او را همراه خود مي برد وبدون اينکه کاري به او بدهد به او مزد مي داد ،هرگز در برابر خواسته ي کسي " نه" بر زبان نياورد ،با فاميل هم خوب بود وبا آنها رفت وآمد داشت ،خواهر وبرادرهايش را دوست داشت وبه آنها احترام مي گذاشت .يکي از خواهران ما ازدواج کرده وبه مشگين شهر رفته بود که جلال در هفته دوبار به او سر مي زد ، هر چند گاهي به شوخي آنها را اذيت مي کرد ،پدر را هم خيلي دوست داشت ويکي از آرزوهايش اين بود که بتواند خدمتي به پدر بکند وديگر اينکه آرزو داشت مادر و مادر بزرگ را به مشهد ببرد ".

آري ،آرزوهاي زيادي در سرداشت که خدمت به ديگران و جامعه نهايت آرزوها بود ،آقاي کريم کريمي ، از دوستان خانوادگي شهيد نيز ازخصوصيات او  مي گويد :

"يک خصيصه اي که جلال داشت و هم من و هم پدرش آن را دوست داشتيم اين بود که او هيچ وقت از کسي چيزي نمي گرفت ،من هر وقت به خانه ي دوستي وآشنايي مي روم به بچه هاي او پول مي دهم ،وقتي هم به خانه ي مير يعقوب  مي آمدم به همه بچه ها پول مي دادم همه مي گرفتند اما جلال با اينکه کوچکتر از همه بود نمي گرفت حتي اگر پدرش هم اجازه مي داد و ديگر اينکه وقتي خانواده ي جلال به خانه ي ما مهمان مي آمدند او با اينکه مهمان بود ولي مثل بچه ي خودمان به ما خدمت مي کرد من چون بچه نداشتم اوواقعاً برايم مثل بچه خودم بود ،همه خريد هاي مارا در چند روزي که مهمان ما بود خودش انجام مي داد در عين حال بچه ي زرنگ وتند وستيزي هم بود ،اوايل سال 64 بود که مير يعقوب ،پدر جلال ،توسط خدمات جهاد کشاورزي کاري در مغان پيدا کرده بود ،همراه با جلال به خانه ي ما آمده بودند که براي پيدا کردن محل کارش از من کمک بگيرد آن روز هر سه سوار موتور شديم وبه راه افتاديم ،راه ما هم آسفالت نبود ،در ميان راه در يک جاده ي قديمي ،موتور ما پنچر شد ، من    ومير يعقوب با نا اميدي نشستيم ومنتظر شديم تا اگر موتوري يا ماشيني از آنجا رد شود از او کمک بگيريم ، تا چشم کار مي کرد بيابان بود و هيچ روستايي به چشم  نمي خورد ، وقتي جلال چهره ي مأيوس ما را ديد گفت که آچار دارم يا نه ، گفتم که دارم ،پس از من خواست که لاستيک موتور را باز کنم .آن را بر داشت وبدون اينکه حرفي بزند رفت ، من و پدرش خيلي نگران شديم چون جلال نه ساله بود ونا آشنا به اين  نواحي ،چند ساعتي نگذشته بود که ديديدم جلال مثل يک پرنده ي تند وتيزدر حال دويدن است ، ما اصلاً فکر نمي کرديم او به اين سرعت وبه اين زودي برگردد .آن هم با موفقيت که توانسته بود پنچري لاستيک را درست کند ".

جلال اوقات فراغت خود را نيز به مطالعه وورزش مي پرداخت در زمينه ي مطالعه ، او بيشتر کتاب هاي شهيد دستغيب را که برادرش از جبهه آورده بود مي خواند ،ودر مورد ورزش خيلي به فوتبال علاقه داشت و چون در محله مراکزي براي ورزش وجود نداشت خود به همراه دوستان در پايگاه به تمرين مي پرداختند علاوه بر اين ها او به موتور سواري هم علاقه داشت ، برادر شهيد در اين مورد مي گويد :

"جلال موتور سواري را خيلي دوست داشت هميشه موتور بر مي داشت ودربزرگراهي که از کنار محله ي ما مي گذشت موتور سواري کرده وگاه حرکات نمايشي نيز اجرا مي کرد ، چون همه او را دوست داشتند از من مي خواستند که به او موتور ندهم مبادا که اتفاقي برايش بيفتد وآن اتفاق هم افتاد که يک بار در سال 65 به ماشيني زده وپايش آسیب دیده بود که ما بعداً توسط يکي از همسايگان با خبر شديم .

جلال با اينکه بچه ي شلوغ و پر تحّرکي بود  امّا دلي مهربان داشت ،برادر شهيد در اين مورد مي گويد :

" درسال 64 بود که يکي ازبچه هاي محله ،برادر کوچک مارا اذيت - حتي سرش را شکسته بود ،من و بهرام (برادر کوچک)به راه افتاديم تا آن بچه را به خاطر بي ادبي اش ،تنبيه کنيم ،وقتي او را گرفتم وتا خواستم يک سيلي به او بزنم جلال از راه رسيد و وقتي او را پر از ترس ودلهره ديد ، دلش به رحم آمد واز من خواست کاري با او نداشته باشم چرا که او به اندازه ي کافي ترسيده  است ".

سال 1365 براي جلال سال خوبي نبود ،چرا که در اواخر همين سال درست در تاريخ 7/11/65 مادرش به علت بيماري سابق ،دار فاني را وداع گفت. شايد همين رنج ها و سختي ها در کنار يکديگر  از آن پسر بچه ي کوچک ،بزرگ مردي ساخت که ديگر فکر وذکرش چيز ديگري بود وبه هدف ديگري مي انديشيد ،سال 1366 سالي با خاطرات خوش براي خانواده ي جلال است که لحظه لحظه ها ي آن را به ياد دارند ، حرف هايش را در مورد ديگران ، رفتارهايش را با آنها و خواسته ها وهدفهايش را در صندوقچه ي قلبشان حفظ کرده اند ومهم ترين خواسته اش را برادر شهيد اين گونه تعريف مي کند :

"جلال عاشق جبهه بود يکي از هدف هايش رفتن به جبهه بود ،در سال 1366 که من از خاطرات جبهه برايش تعريف مي کردم ناراحت مي شد و مي گفت :با تعريف هايي که تو از جبهه مي کني من مشتتاق تر مي شوم که هر چه زود تر به جبهه بروم ،اما من مثل تو بر نمي گردم مطمئن باش صدام را مي کُشم  و بر مي گردم " .

و او به اين ترتيب به محض پايان يافتن تحصيلات مقدماتي نهضت سواد آموزي در تاريخ 6/2/66 براي رفتن به جبهه اقدام نمود ،اما او هنوز 11 ساله بود واجازه ي رفتن نداشت ،امّا از آنجايي که هيکلي بزرگ داشت خود به فکر چاره افتاد که شناسنامه اش را دستکاري کند وبه گفته ي برادرش اين کار را هم کرد و تاريخ تولد خود را از 55 به 53 تغييرداد واين تنها شيطنت او نبود ،آقاي مير يوسف بقايي از شيطنت ديگر او که از دلسوزي او ناشي مي شود چنين ياد مي کند :

" جلال خيلي مهربان ودلسوز بودکمک به فقيران وضعيفان يکي از خصوصيات زيباي او بود ،تابستان سال 1366 با هم براي کار سيم کشي ساختمان به محله ي بهار آباد اردبيل رفته بوديم ، حدود 250 تومان پول داشتيم که براي نهار وبرگشتمان کافي بود ، امّا جلال بدون اينکه من خبر داشته باشم مقداري از پول را براي يک پير مردي سيگار خريده وبقيه را به زني بيچاره که بچه اش مريض بود داده بود .وقتي ظهر شد از او خواستم تا غذايي تهيه کند ، امّا او اصلاً اظهار گرسنگي نکرد ، واز من خواست تا نهار نخوريم ، من که دليل اين حرف را نمي فهميدم گفتم :بدون نهار نمي شود کار کرد و...که بالاخره بعد از صحبت هاي من به آرامي گفت :ما که پول نداريم غذا بخوريم .با تعجب گفتم :مگر پول ها را چه کار کردي ؟ واو ماجرا را برايم تعريف کرد ، در قلبم اين همه مهرباني ودلسوزي را تحسين کردم .آن روزما بدون نهار کار کرديم وحتي هنگام بر گشتن تمام مسير را از بهار آباد تا شهرک رجايي پياده بر گشتيم واين تنها مورد ايثار وفداکاري او نبود ،بعد از اينکه به خانه رسيديم ،خيلي از من عذر خواهي کرد که اسباب زحمت مرا فراهم کرد ".

جلال روز هاي سال 66 را لحظه شماري مي کرد تا موعد اعزام او که معلوم نبود کي است فرا برسد ، تمام صحبت هاي او حول جنگ وجبهه بود وکشتن صدام .

خانم صحرايي ،همسر برادر شهيد نقل مي کند :

" دي ماه سال 1366 بود هنگام ظهر همه سر سفره نشسته بوديم ، جلال از جبهه مي گفت ودر ميان حر ف هايش غيرمستقيم مي فهماند که مي خواهد به جبهه برود ، بعد رو به من کرد و گفت :همسر تو به جبهه رفت وکاري نتوانست بکند امّا من که به جبهه بروم،سر صدام را از تنش جدا مي کنم ،من هم خنديدم وگفتم پسر هاي زيادي اين حرف را زدند ، ولي رفتند و بر نگشتند ، تو هنوز بچّه اي ،امّا او عصباني شد و گفت :تو مي بيني که من اين کار را خواهم کرد ".

با فرا رسيدن دي ماه انگار موعدي را که جلال روز ها و ماه ها انتظارش را  مي کشيد فرا رسيدا و با اشتياق آماده ي اعزام مي شد .خانم صحرايي نقل مي کند :

" اواخر دي ماه سال 66 بود وجلال 11 ساله بود ّ يک روز از من خواست تا ساک برادرش يوسف را براي او آماده کنم تا حمام برود ، من طبق معمول اين کار را کردم ، امّا حمام رفتن او طبق معمول نبود او اين بار با قصد ونيّت ديگري به حمام مي رفت ، بعد از حمام درراه برگشتن به خانه ، همسايه ها با ديدن او شگفت زده شده بودند ، يکي از همسايه ها بعداً برايم تعريف کرد که آن روز جلال در حالي به محله آمد که لباس بسيجي به تن داشت و چهره اش مي درخشيد ، او گفت :ما همه ي همسايه ها را صداکرديم که ابّهت ودرخشش   چهره ي نوراني جلال را ببينند .من خودم نيز با وارد شدن جلال به حياط شگفت زده شدم .جلال همان کودک 11 ساله ي ديروزي نبود ، بلکه لباسي که بر تن داشت اورا جواني برومند ساخته بود که پاکي هدف در چهره ا ش منعکس شده ونه تنها رخسار بلکه تمام وجودش را پر از نور شهادت کرده بود ،  3 روز بعد از آن جلال به خانه نيامد ".

ودر ادامه برادر شهيد مي گويد :

"وقتي از سر کار به منزل آمدم ، همسرم گفت :سه روز است که از جلال خبري نيست ، در طي اين سه روز يکي از رجال دولتي به نام مير حسين موسوي نيز به اردبيل آمده بود که همه ي ما به ديدار او رفته بوديم ، که گويا جلال بعد از آن ديدار اصلاً به خانه نيامده بود ، من به هر کسي مي رسيدم در مورد جلال از او مي پرسيدم تا اينکه يکي از همسايه ها گفت که جلال وديگر بچه هاي پايگاه قصد اعزام به جبهه دارند واو اين را از نجف (مسئل پايگاه فتح يک ) شنيده بود ودر ادامه گفت :که فعلاً در مسجد اعظم بازار زرگران هستند ، با همسرم به مسجد رفتيم ، آنجا مسئول پايگاه را ديديم ، چون به ما اجازه ي ورود به مسجد را ندادند از او خواستم تا جلال را صدا کند ، اما جلال که ميدانست من براي برگرداندن او آمده ام ، نيامد ،بالاخره سفارش فرستادم که قصد خداحافظي دارم ، تا اينکه بيرون آمد ، وقتي ابهت اورا در لباس بسيجي ديدم ، وقتي چهره ي نوراني اورا که عشق رفتن در آن موج مي زد ، ديدم ، شگفت زده شدم ، هر چه از او خواستم نرود ، قبول نکرد ، ناچار شدم از او خداحافظي کنم ، او به داخل مسجد رفت .ما به طرف خانه به راه افتاديم ، در راه به همسرم گفتم جلال ديگر بر  نمي گردد چون بوي شهادت مي داد ".

وچه درست بود گواهي قلب برادرکه " جلال ديگر برنمي گردد "، جلال آن روز که همراه با سيل خروشان بسيجي هاي داوطلب به جبهه رفت ديري نکشيد که به قرار گاه ديرين خويش هجرت کرد ،آقاي ميير يوسف بقايي مي گويد :

" يکي از آشنايان ما به نام علي فرجامي که در جبهه بود وجلال را ديده بود تعريف مي کرد که "جلال خيلي بچه ي شلوغوپر جنب وجوشي بود وهمه او را دوست داشتند ، در مدت 20 روزي که در سال 66 در جبهه بود ، هر روز به ديدن ما مي آمد ، چون او در يک گردان ديگري بود ،فرمانده ما  موتور داشت که وقتي درسنگر هم مي نشست ما صداي موتور او را مي شنيديم در اول تعجب کرديم که چه کسي موتور دارد وقتي بيرون آمديم ،  جلال را ديديم که موتور فرمانده را بر داشته وموتور سواري مي کند .

او چند روزي در گردان ما ماند ، روزهاي نزديک به عمليات بيت المقدس 2  بود ، در شب عمليات ، اول به گرداني که جلال ابتدا در آنجا بود آماده باش   دادند ، ولي هنوز گردان ما براي اعزام به عمليات انتخاب نشده بود ، او که از لحظه ي ورود شور وعشق شرکت در عمليات در وجودش به خروش آمده     بود ،آماده شد که به گردان خود برود ،گفتم :چرا عجله مي کني نوبت گردان ما هم مي رسد ، در ضمن تو هنوز بچه اي ،عمليات نروي بهتر است ،باعصبانيت گفت که من اينجا براي شرکت در عمليات ومبارزه با دشمن آمده ام نه براي ايستادن ونگاه کردن ، ورفت ".

آري اين بزرگمرد حق در همين عمليات (بيت المقدس 2) در ماهوت در تاريخ 1/11/66 در حدود 20 روز بعد از اعزام در بمباران دشمن از ناحيه ي سر مجروح شده و مفقودالاثر گشت که نشانه هاي او بعد از 10 سال در روز شهادت حضرت فاطمه (س) در تاريخ 18/7/76 به خانواده رسيد .

برادري که قلبش بوي شهادت جلال را شنيده بود بعد از مفقودالاثر گشتن او تا پيدا شدن جنازه اش از غم فراق او مي سوخت وحتي دست وشانه به موهايش نکشيد او که خود جانباز شيميايي است دچار تب ولرز مي شود ، در اين مواقع برادر کوچک خود را مي بيند که سر صدام مي بُرد واو را مي کُشد ، او خود نيز مي گويد زماني که تب ولرز مي گيرم جلال را مي بينم که صدام را مي کُشد من نيز به او مي گويم "بکش برادر ،بکش " ، امّا او حالا افتخار مي کند که برادرش در راه وطن و آرمان ها ومليتّش شهيد گشته است .

اينک بهشت آرامشگاه روح است وجسم او در بهشت فاطمه (مير اشرف ) اردبيل جاي گرفته است

خواندن 1051 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family