چاپ کردن این صفحه

یک جرعه کتاب

شیطنت‌های جوانی

چهارشنبه, 07 آذر 1397 10:29 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا با هم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.

 

به ئگزارش خط هشت، حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت‌های خاصی پیداکرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.
یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. با تعجب پرسیدم:
- چه خبر شده؟
- هیچی خانم می‌خواهیم، پدر و پسر قلیون بکشیم.
تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک ‌دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد:
- مامان، مامان!
یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت:
- بابا ببخش؛ تقصیر من بود. اگر اصرار نمی‌کردم، این‌طوری نمی‌شد.
بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد.
بعدها فهمیدم حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا با هم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.

بریده‌ای از کتاب «درعا»؛ خاطرات شهید مدافع حرم «حسن غفاری» (صفحات 35 و 36)
نویسنده:هاجر پور‌ واجد
ناشر: صریر

 

 

منبع: حریم حرم

خواندن 1269 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)