چاپ کردن این صفحه

کتاب «حجره شماره دو» و روزهای پیروزی انقلاب/ این صدای انقلاب اسلامی ایران است

چهارشنبه, 22 بهمن 1399 22:43 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

کتاب «حجره شماره دو» روایتی است از یک انقلابی مبارز که در بسیاری از مقاطع حساس تاریخ انقلاب و دفاع مقدس حضور داشته و نقش‌آفرینی کرده‌ است.

 

به گزارش خط هشت، کتاب «حجره شماره دو» شامل خاطرات حجت‌الاسلام ابوالقاسم اقبالیان نوشته رضا یزدانی است، این‌کتاب، اثری در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس استان قم است. حجت‌الاسلام ابوالقاسم اقبالیان یکی از شاهدان عینی است که در بسیاری از مقاطع حساس تاریخ انقلاب و دفاع مقدس حضور داشته و نقش‌آفرینی کرده‌ است. وی همچنین با شخصیت‌های مهم تاریخ انقلاب ارتباط داشته و خاطرات دست اول و شنیده نشده‌ فراوانی از آن‌ها دارد که تاکنون نقل نشده‌ و برای نخستین بار است که در کتابی منتشر می‌شود.

«حجره شماره دو» تنها خاطرات شخصی یک مبارز انقلابی نیست، بلکه خلاصه‌ای است از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس قم. زیرا راوی این‌کتاب در بیشتر اتفاقات مهمِ انقلاب در قم نقش مؤثر داشته و بعضی از روایت‌های او مکمل روایت‌های ناقصی است که پیش از این دیگران نقل کرده اند. با کنار هم قرار دادن این برش‌های تاریخی، مخاطبان به روایتی کامل دست خواهند یافت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«لحظه‌های انقلاب»

زمزمه آمدن امام به ایران، نور امیدی در دل‌هایمان انداخت. بعد از این همه انتظار لحظه‌های دیدار داشت از دیوار نگرانی‌هایمان سرک می‌کشید. خروشی در دل مردم راه افتاده بود و سر هر کوی و برزن خبرهایی از آمدن امام به گوش می‌رسید.

نزدیک دو هفته‌ای بود که مملکت بدون شاه روزگار می‌گذراند. روزهای اوّل بهمن سال ۱۳۵۷ بود که خبر رسید امام خمینی می‌خواهد به ایران بیاید امّا دولت بختیار فرودگاه مهرآباد را بسته است. به همین خاطر جمع زیادی از طلاب و روحانیون انقلابی در مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. بلافاصله به ‌منزل آیت‌الله محمد مؤمن در محله باغ پنبه در خیابان باجک قم رفتم. از ایشان خواستم اجازه بدهد طلبه‌ها را برای شرکت در تحصن به تهران ببرم. آقای مؤمن قبول کرد و گفت: «شما به وظیفه‌تون عمل کنید. فقط با آیت‌الله مطهری هماهنگ باشید»

ایشان با تهران تماسی گرفت و همان روز من و شیخ غلامعلی سلیمی را که در این سال‌ها پابه‌پای هم فعالیت انقلابی می‌کردیم، به آقای مطهری معرفی کرد. بلافاصله اعلامیّه‌ای در مدرسه فیضیه نصب کردیم:

«قابل توجه طلاب گرامی!

در صورت تمایل برای شرکت در تحصن طلاب و دانشجویان با هدف اعتراض به بسته شدن فرودگاه مهرآباد برای ورود حضرت آیت‌الله العظمی امام خمینی (حفظه الله) به حجره دو فیضیه مراجعه فرمایید.»

حجره شماره دو به ‌محل ثبت نام تبدیل شده بود. یکی یکی طلبه‌‌ها به ‌ما مراجعه می‌کردند و اسمشان را می‌نوشتیم. هزینه رفت و برگشت را هم از خودشان می‌گرفتیم. لیست که بسته شد، با تلفن عمومی به تهران زنگ زدم و خبر دادم چه روزی خودمان را به تحصن می‌رسانیم.

هشتم بهمن سال ۱۳۵۷، دو اتوبوس و یک مینی‌بوس طلبه از قم به سمت دانشگاه تهران به راه افتادیم. ماشین‌ها از صدای گفت‌وگوی طلبه‌ها پر شده بود. یکی از خوابی که دیده بود، تعریف می‌کرد: «خیابونای قم پر از جمعیت بود و همه داشتن به طرف حرم می‌رفتن. پرسیدم چی شده؟ یکی گفت امام اومده. تا گفتم کدوم امام، از خواب بلند شدم»

کتاب «حجره شماره دو» و روزهای پیروزی انقلاب/ این صدای انقلاب اسلامی ایران است

طلبه‌ای دیگر از اینکه بختیار چه گفته و امام خمینی چه جوابی داده است، حرف می‌زد. من هم یاد آقای یحیی انصاری افتادم؛ همان روزهایی که تا مرا می‌دید، گریه‌اش می‌گرفت. این گریه‌ها به خاطر خوابی بود که برایش تعریف کرده بودم: «وسط یه بیابون خشک مشغول چروندن چندتا گوسفند بودم. یه لحظه از دور دیدم بیابونا دارن سبز می‌شن و گوسفندا به سمت سبزی‌ها می‌دوند. مردم هم به همان طرف می‌دویدند...»

ایشان کمی تأمل کرد و گفت: «تعبیر خواب شما اینه که آقای خمینی به ایران میاد و مردم از او به ‌شدت استقبال می‌کنن.»

در همین فکر و خیالات بودم که دم عوارضی قم-تهران، فردی وارد اتوبوس شد و پرسید: «آقای اقبالیان کیه؟»

من که صندلی جلو نشسته بودم، گفتم: «بنده هستم. بفرمایید.»

بیاید پایین کارتون دارم.

بلافاصله پیاده شدم. مرا چند قدم دورتر از اتوبوس برد و آرام گفت: «آقای مطهری پیغام دادن وقتی نزدیک دانشگاه تهران رسیدید، باهم پیاده نشید. هر چند متر چند نفر پیاده بشن تا مأمورا شک نکنن.»

از او خداحافطی کردم و پیغام آقای مطهری را به سیدکاظم قاسمی که مسئول اتوبوس دوم بود، رساندم. به طلبه‌هایی که در مینی‌بوس بودند هم خودم رفتم و توضیح دادم. حول و حوش ساعت ده صبح بود که به تهران رسیدیم. از میدان بیست و چهار اسفند تا دانشگاه پنجاه متر پنجاه متر طلبه‌ها را پیاده می‌کردیم. اتوبوس اوّل و دوم به همین منوال مسافرانش را پیاده کرد. امّا مأمورها که دیدند این همه طلبه دارند با هم از مینی بوس پیاده می‌شوند، مشکوک شدند. می‌خواستند جلوی آن را بگیرند که طلبه‌ها زودتر پیاده شدند و از کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه رضا فرار کردند.

بعد از یک ساعت همه طلبه‌هایی که از قم آمده بودند، در مسجد دانشگاه تهران جمع شدند. خیلی از علما هم حضور داشتند؛ آیت‌الله بهشتی، آیت‌الله طالقانی، آقای خامنه‌ای و آقای هاشمی رفسنجانی و آیت‌الله فاضل لنکرانی هم خودشان را از قم رسانده بودند. آیت‌الله صدوقی از یزد آمده بود. آقای باهنر هم بود. به چهره هر کدامشان که نگاه می‌کردم، خاطره‌ای در دلم زنده می‌شد؛ خاطره روزهای مبارزه. آقای مطهری که ما را دید، خیلی خوشحال شد. بعد از احوالپرسی، از وضعیت قم پرسید و صحبت‌هایی درباره ورود امام کرد. بالای سردر مسجد دانشگاه تهران، اسم محمدرضا شاه پهلوی را کَنده و به جایش عکس امام خمینی را نصب کرده بودند. پلاکارد سفید رنگی با خطی خوش از دور چشم نوازی می‌کرد: «ما بی صبرانه چشم به راه بازگشت امام خمینی به وطن می‌باشیم.»

بیرون از دانشگاه هم شلوغِ مردمی بود که به حمایت ما آمده بودند و شعار می‌دادند. عکس امام را روی دست گرفته بودند و مرگ بر بختیار می‌فرستادند. با اینکه آن روز باران شروع به باریدن کرد اما نتوانست مردمی که بیرون از دانشگاه نشسته بودند را برگرداند. صدای سرودخواندن مردم به گوش می‌رسید:

ای ملت ما با هم متحد می‌شویم، تا برکنیم ریشه استبداد، درود درود درود، درود بر خمینی!

عصر آن روز به همراه آقای سلیمی به قم برگشتیم. اوضاع کشور مثل همیشه نبود. آرامش قبل از طوفان را می‌شد در نگاه مردم حس کرد. هم امیدوار به بازگشت امام بودند و هم بیمناک فردای کشور. عده‌ای هم‌چنان معتقد بودند که مملکت شاه می‌خواهد و انقلاب، کشور را بی سر و سامان می‌کند. عده‌ای امّا منتطر بودند که کشور به دست انقلابی‌ها بیفتد تا هرچه زودتر نظم پیدا کند.

یازدهم بهمن سال ۱۳۵۷، در قم بودم که خبر رسید فردا امام به ایران می‌آید. سر از پا نمی‌شناختیم. شادی از در و دیوار شهر می‌بارید. احساس می‌کردم خورشید نورانی‌تر از قبل می‌تابد و آسمان آبی‌تر از همیشه است. در حیاط فیضیه سرگرم صحبت با یکی از طلبه‌هایی بودم که از تحصن تهران برگشته بود. ناگهان شیخ غلامعلی سلیمی از راهروی ورودی داخل حیاط شد. تا مرا دید، اشاره کرد که کار واجبی دارد. چند دقیقه بعد که صحبتم با آن طلبه تمام شد، با آقای سلیمی به حجره شماره دو رفتیم. ایشان گفت: «همونطور که خبر داری فردا قراره حضرت امام تشریف بیارن. قرار شده با چند نفر از بچه‌های انقلابی جزو کمیته استقبال از ایشان باشیم. باید نزدیک تانک‌های رژیم وایستیم تا اگه خدانکرده قصد شلیک به طرف امام رو داشتند، جلوشون رو بگیریم.»

تا فهمیدم حرف، حرف سلامتی امام است، بدون ذره‌ای درنگ پذیرفتم. همان‌جا زمان و مکان قرار فردا را مشخص کردیم. به خانه که رسیدم، فوراً سراغ کلت رولور افغانی که چند سال پیش خریده بودم، رفتم. خشابش را پر از فشنگ کردم و زیر بالشم گذاشتم. وصیت نامه‌ام را نیز به همسرم دادم. ساعت چهار صبح بود که از خانه بیرون زدم. قرارمان جلوی درب ساعت حرم بود. من که رسیدم، اسماعیل صادقی هم از در حرم بیرون آمد. یک ربعی منتظر ماندیم تا بقیه هم بیایند. شیخ غلامعلی سلیمی و سیدعلی نوربخش و آقای اسماعیلی، از دیگر انقلابی‌های قم، هم خودشان را یکی یکی رساندند و حول و حوش ساعت چهار و نیم صبح از جلوی حرم سوار ماشین شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم. نماز صبح را وسط راه خواندیم. از خانه نان و پنیر و سبزی آورده بودم و در همان ماشین صبحانه‌مان را خوردیم. ساعت شش و نیم صبح به تهران رسیدیم و بلافاصله به فرودگاه مهرآباد رفتیم. حدود ده تانک ارتشی بیرون فرودگاه ایستاده بود. هر کداممان بین دو تانک ایستادیم. یکی از بچه‌های انقلابی تهران راهنمایی‌مان می‌کرد که کجا بایستیم و اگر تانک‌ها خواستند حرکت کنند، چه عکس العملی نشان بدهیم. ساعت نه صبح هواپیمای پاریس-تهران در فرودگاه مهرآباد نشست و سیل جمعیت مشتاق و منتظر به طرفش راهی شدند. حس و حال بی‌نظیری بود. مردم خوشحال بودند و به هم تبریک می‌گفتند. یک عده با تاج‌های گل آمده بودند.

زن‌های چادری و زن‌های بی حجاب، مرد‎‌های ریشو و مردهای کراوات زده همه و همه چشم انتظار دیدن رهبرشان بودند. پلاکاردهای «مرگ بر بختیار» و «درود بر خمینی» تمام خیابان آیزونهاور و دورتادور میدان شهیاد را پر کرده بود. آن قدر ایستادیم تا ماشینی که امام را با خود می‌بُرد نیز رفت. تانک‌ها هم گلوله‌ای شلیک نکردند. حواسم به شیخ غلامعلی بود تا اینکه یکی یکی بهمان اشاره کرد که مأموریت تمام است. خیالمان که راحت شد، پیاده به سمت بهشت زهرا (س) راه افتادم. بی‌وقفه راه می‌رفتم و حتی یک دقیقه هم برای استراحت نایستادم. نزدیک بهشت زهرا (س) در میان راه یکی از بچه‌ها مرا دید و با موتور او مقداری از راه را طی کردم. هرچند اوول قبول نمی‌کردم چون می‌خواستم ثواب پیاده روی را برایم بنویسند. وقتی به بهشت زهرا (س) رسیدم که امام مشغول سخنرانی بود: «من دولت تعیین می‌کنم. من به پشتوانه این ملت دولت تعیین می‌کنم...»

صدای رسایش را می‌شنیدم. صدایی که سال‌ها از دل نوارها شنیدم بودم. هرچند پانزده سال گذشته بود و پانزده سال پیرتر شده بود امّا امام خمینی همان حاج‌آقا روح‌اللهی بود که سیدرضاء بهالدینی تعریف شجاعتش را می‌کرد: «یه روز من و شیخ رضا مدنی و آقا روح الله مشغول مباحثه بودیم. یکی از مأمورهای رژیم تا نگاهش به ‌ما افتاد، رو به ‌ما کرد و بلند بلند شعری خوند که تو اون به طلبه‌ها توهین می‌کرد. آقا روح الله هم نه گذاشت و نه برداشت، فوراً از جاش بلند شد و سیلی محکمی به اون مأمور زد. اون مأمور که حسابی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. شیخ رضا ترس برش داشته بود. به آقا روح الله می‌گفت: الان مأمورا مثل مور و ملخ می ریزن و ما رو دستگیر می کنن. امّا آقا روح الله با همون سر نترسی که داشت، گفت: ما سرِ جا خودمون می‌شینیم. هرکی هم بیاد، می‌زنمش.»

در همین حال و هوا بودم که آقای سلیمی درِ گوشم گفت: «از طرف آقای مطهری پیغام دادند که به قم برگردید».

دو سه روز از برگشت امام به ایران گذشته بود. رادیو و تلویزیون هنوز دست رژیم شاه بود امّا از حضور امام خمینی گزارش تهیه می‌کرد. همه مردم کار حکومت پهلوی را تمام شده می‌دانستند ولی هنوز در دل‌ها تردید وجود داشت. با این وجود مطمئن بودیم دیر یا زود حکومت جمهوری اسلامی خودش را به عالم نشان می‌دهد. در خانه با چند نفر از انقلابی‌های قم مشغول صحبت بودیم که صدای در آمد. شاگرد آقای ابوالقاسمی بنگاه‌دار محل بود و با رمز و اشاره گفت که از تهران تماس گرفته‌اند. از آنجایی که هر خانه‌ای تلفن نداشت و تلفن آقای ابوالقاسمی واسطۀ ما و تهران و انقلابی‌ها بود. از آنجایی که می‌ترسیدیم مأموران رژیم صحبت‌هایمان را شنود کنند، پشت گوشی با کد و رمز حرف می‌زدیم. فردی که از طرف آقای مطهری زنگ زده بود، با کد و رمز پیغام داد که برای دیدار با امام خمینی در مدرسۀ رفاه تهران هرچقدر می‌توانید از قم طلبه بیاورید.

دوباره اعلامیّه ثبت نامی در فیضیه پخش کردیم و چهاردهم بهمن سال ۱۳۵۷، با هشت اتوبوس راهی مدرسه رفاه تهران شدیم. روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، هم حساس بود و هم با بلاتکلیفی همراه بود. شاه رفته بود و بختیار اداره امور کشور را در دست داشت. نیروهای رژیم کاری به کار انقلابی‌ها نداشتند. توصیه بزرگان این بود که بدون هماهنگی کسی نباید شعاری بدهد و همه باید آرامش عمومی کشور را حفظ کنند تا بهانه‌ای به دست مخالفان داده نشود. آن روز تا ظهر در مدرسه رفاه بودیم و بعد از دیدار امام خمینی، ناهار را خوردیم و تا عصر خودمان را به قم رساندیم. دو روز بعد هم دستۀ دیگری از طلاب را به مدرسۀ رفاه بردیم.

شب بیست و دوم بهمن ماه سال ۱۳۵۷، خانه من پاتوق بچه‌های انقلابی شده بود. حسین شکارچی، حسین و علی ابوالقاسمی، احمدآقا بستنی فروش محله همه و همه دور هم جمع شده بودیم و اخباری که از جاهای مختلف گرفته بودیم را برای هم تعریف می‌کردیم. تلویزیون روشن بود که ناگهان تصویر شیخ فضل‌الله محلاتی را به صورت زنده در قاب تلویزیون دیدیم. ناگهان همهمه‌ها خوابید و سکوت تمام خانه را گرفت:

این صدای انقلاب اسلامی ایران است! این صدای انقلاب اسلامی ایران است!

خنده و گریه‌مان در هم آمیخته شد و همدیگر را در آغوش کشیدیم. داشتیم روزی که سال‌های سال برای آن جنگ کرده بودیم را با چشم خودمان می‌دیدیم. هرچند به راحتی باور نمی‌کردیم. من هم شبیه بقیه اشک می‌ریختم و لحظه‌هایی که به امید چنین روزی نفس می‌کشیدم، از جلوی چشمم رد می‌شد.

صبح بیست و دوم بهمن سال ۱۳۵۷ از خواب بلند شدم. اوّلین صبحی که مردم ایران سایۀ یک حکومت دینی را روی سرشان حس می‌کردند. تلویزیون را روشن کردم، طنین سرود «بهاران خجسته باد» تمام خانه را برداشته بود. دیگر مجبور نبودیم عکس شاه و علیاحضرتش را در تلویزیون و سردرِ اداره‌ها و مدرسه‌ها ببینیم. ایران، ایرانِ خمینی شده بود.

همان روز آیت‌الله محمد یزدی ستاد انتظامات قم را راه انداخت. مقرِّ این ستاد منزل ایشان بود و نمایندگی محله جوی‌شور هم به ‌من سپرده شد. در روزهای آغازین انقلاب شکل گرفتن چنین تشکیلاتی برای نظم دادن به اوضاع کشور بسیار لازم بود. در اوّلین اقدام به پاسگاه یک در چهارراه بیمارستان رفتم و با کمک چند نفر از انقلابی‌ها آن جا را خلع سلاح کردیم. همان پاسگاهی که یکی از مأمورهایش در نوزده دی ماه سال پیش از پشت بام شیشه‌های بانک صادرات را شکست و بهانۀ تیراندازی به سمت ‌مردم را جور کرد.

بعد از آن هم به دستور آقای یزدی به روستاهای قلعه‌چَم، سَلَفچِگان، کَهَک و راهجِرد رفتیم و پاسگاه‌های آن جا را نیز خلع سلاح کردیم. وارد هریک از این روستاها که می‌شدیم، ابتدا با یک بلندگوی دستی اعلام می‌کردیم که: «مأمورای محترم! این پاسگاه تحت نظارت ستاد انتظاماته و بنده هم نماینده آیت‌الله یزدی هستم. شما هم برادر مایید. شاه رفته و حکومت جمهوری اسلامی برقرار شده. اگه دوستانه تسلیم بشید، در امان هستید امّا اگه مقاومت کنید، مجبور به برخورد انقلابی هستیم.»

بیشتر این پاسگاه‌ها بعد از کمی صحبت و اطمینان خاطر از اینکه کاری به کارشان نداریم و در امنیت کامل هستند، تسلیم می‌شدند. یکی دو تایی هم که ابتدا مقاومت کردند، بعد از چند ساعت خودشان داوطلبانه خلع سلاح شدند. در هر روستا بعد از آنکه پاسگاه‌ها را به طور کامل تسلیم می‌کردیم، یکی از انقلابی‌های روستا را به عنوان نمایندۀ ستاد در آن جا می‌گذاشتیم و یکی دو تا از مأمورها را بدون سلاح در اختیار او قرار می‌دادیم.

در گیرودار خلع سلاح پاسگاه‌های قم بودم که چندتا از بچه‌های ورامین خبر آوردند حاج آقای محمودی برای تسلیم کردن پاسگاه‌های ورامین از من کمک می‌خواهد. شبانه خود را با همان کسی که از طرف حاج آقا آمده بود، به ورامین رساندم. اوّل مرا به ژاندارمری روبروی کارخانه قند بردند. حسن، پسر حاج آقای محمودی، با عده‌ای از بچه‌های انقلابی ورامین آنجا منتظر تسلیم شدن پاسگاه بودند. کمی با حسن صحبت کردم و وضعیت را که فهمیدم، بدون اسلحه جلوی پاسگاه رفتم. دوتا از مأمورها به رویم اسلحه کشیدند. دست‌هایم را به نشانۀ تسلیم بالا بردم و گفتم: «من سلاح ندارم ولی دو تا حرف دارم.»

آن دو مأمور چند لحظه به هم نگاه کردند و بعد یکی‌شان گفت: «حرفت چیه؟»

گفتم: «بذار با رئیستون صحبت کنم.»

آن یکی داخل پاسگاه رفت، بعد از چند دقیقه بیرون آمد و با اشاره به‌ من گفت: «فقط تو بیا!»

با آن مأمور وارد پاسگاه شدم. با روی خوش با رئیس پاسگاه سلام و احوالپرسی گرمی ‌کردم. برخورد مرا که دید، کمی یخش آب شد. گفتم: «جناب سروان! حکومت شاه تموم شد. الان جمهوری اسلامیه. دیر یا زود باید همه تسلیم شن. اگه الان تسلیم شید به نفعتونه وگرنه هرچی دیرتر بشه، برای خودتون بد می‌شه.»

کمی فکر کرد و گفت: «آخه حاج آقا اینجا هنگه. من اگه تسلیم بشم بقیه پاسگاه‌ها هم تسلیم می‌شن.»

به ‌شوخی گفتم: «هنگه یا منگه نمی‌دونم. کار رژیم تموم شده. به نفع خودته و نیروهات که بی‌دردسر تسلیم شن.»

حرف‌هایم را که شنید، خندید و به فکر فرو رفت. حکم‌های نمایندگی از طرف آقای یزدی را نشانش دادم و گفتم: «ببین بزرگوار! من نماینده آقای یزدی رئیس کمیته انتظامات قم هستم.»

سرش را خاراند و گفت: «روی کاغذ می‌نویسی که از طرف آقای یزدی اسلحه‌ها رو تحویل گرفتی تا مسئولیتی رو دوش من نباشه؟»

من که دیدم دارد از خر شیطان پایین می‌آید، گفتم: «اینجا حاج آقای محمودی نماینده جمهوری اسلامیه. می‌گم ایشون براتون کاغذ بنویسه.»

یکی از بچه‌ها را فرستادیم تا نامه‌ای با مُهر و امضای حاج آقای محمودی بنویسد و بیاورد. بعد از یک ساعت نامه را به دست رئیس پاسگاه که هنوز دو به‌ شک بود، دادیم و پاسگاه را بدون درگیری خلع سلاح کردیم. پسر حاج آقا هم به طور موقت در آنجا ماند و مأمورها را مرخص کردیم و تمام اسلحه‌ها را نیز به‌ منزل حاج آقای محمودی منتقل کردیم. چند پاسگاه دیگر هم با همین روش تسلیم شدند. اکثر آن مأمورها قلباً به امام و انقلاب علاقه‌مند بودند امّا می‌ترسیدند برای آینده شغلی‌شان بد شود. من هم از همین طریق درِ صحبت را باز می‌کردم و بهشان اطمینان خاطر می‌دادم که مشکلی برایشان پیش نخواهد آمد.

بیست و پنجم بهمن سال ۱۳۵۷، بعد از اینکه تمام پاسگاه‌های ورامین تسلیم شدند، به قم برگشتم.

کتاب «حجره شمارۀ دو»، خاطرات حجت‌‏الاسلام ابوالقاسم اقبالیان، اثری در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس استان قم، به قلم رضا یزدانی، ‌به همت حوزه هنری قم و انتشارات سوره مهر منتشر شد.

 

 

منبع: فارس

خواندن 851 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)