چاپ کردن این صفحه

اشک‌ها و لبخندهای آزاده جوان پس از بازگشت به وطن

پنج شنبه, 26 بهمن 1402 13:27 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

«محمد مجیدی» رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در خاطرات خود با اشاره به روزهای آزادی‌اش و بی‌خبری خانواده از اسارت خود، روایت جالبی دارد که به آن پرداخته است.

به گزارش خط هشت، «محمد مجیدی» رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در خاطرات خود با اشاره به روزهای آزادی‌اش و بی‌خبری خانواده از اسارت خود، روایت جالبی دارد که در ادامه می‌خوانید.

من ۱۴ ساله بودم که ۱۲ اسفند سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۵ از ناحیه سر و سینه مجروح و بی‌هوش شدم. پس از ۵ ساعت بی‌هوشی لحظه‌ای که چشمم را باز کردم به اسارت درآمده بودم. حدود چهار سال در اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه اسیر بودم.

خوشبختانه رور ۲۴ شهریور به عنوان آخرین گروه از آزادگان با سربلندی آزاد و وارد کشور عزیزمان شدیم. چون بعد از اسارت هیچ خبری از ما به ایران مخابره نشده بود ما مفقودالاثر حساب شده بودیم، یکی از بچه‌های لشکر هم به منزل ما رفته و گفته بود مطمئنم محمد شهید شده و شما بی‌خود منتظر ایشان هستید! 

پدر و مادرم حالا بخاطر خوابی که دیده بودند یا هر چه که بود حرفش را قبول نکردند و همچنان منتظر خبری از من بودند. وقتی که وارد کشور شدیم به خانواده اطلاع دادند که ما آزاد شده و در سپاه مستقر هستیم. تمام اقوام و آشنایان و اهالی روستا خود را در شب ۲۸ صفر به محل استقرار ما رسانده بودند. من در نمازخانه سپاه در حال نماز خواندن بودم که دیدم سیل جمعیت وارد سپاه شدند و یک خانم وارد نماز خانه سپاه شد و با دیدن من غش کرد و روی زمین افتاد. مشخص شد او خواهر عزیزم است. من را از همانجا روی دوش گرفتند و به بیرون از ساختمان سپاه منتقل کردند درحالی که من خیلی‌ها را نمی‌شناختم.

در آن لحظه هر کسی سعی داشت خودش را به من معرفی کند و بشناساند و از میان جمعیت به زحمت پدر بزرگوارم و دایی‌ام و خواهر دیگرم را شناختم، اما در میان جمعیت چشمم به دنبال مادرم می‌گشت. می‌دانستم که بیشتر از همه شکسته شده و تغییر کرده است، اما هر چه نگاه کردم بی‌نتیجه بود! جرات نداشتم از کسی سراغ او را بگیرم. خدایا نکند مادرم ... خدایا چرا کسی چیزی نمی‌گوید. سوار تویوتا‌ی سپاه شدیم و به سمت منزل حرکت کردیم.

معمولا آزادگان را در روز تحویل خانواده‌ها می‌دادند، اما چون ما در لشکرک تهران قرنطینه شده بودیم و تا از تهران به سنندج و از سنندج به همدان و از همدان به ملایر منتقل شویم شب شده بود، سپاه به خانواده زودتر این مسأله را اطلاع داده بودند که نگران چیزی نباشند.

وارد روستای خودمان شدیم که من گفتم نذر دارم به محض ورود بر سر مزار شهدا و رفقای قدیمم حاضر شده و با آن‌ها دیدار کنم بعدا وارد خانه خواهم شد. هرچه اصرار کردند حریف من نشدند و شبانه جمعیت چند صد نفری را به گلزار شهدا کشاندم و بعد از قرائت فاتحه به سمت خانه حرکت کردیم. نزدیک دو گونی لنگ کفش از جمعیت به جا مانده بود!

 

 

 

منبع:  دفاع‌پرس

خواندن 83 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)