به گزارش خط هشت ، امیر میرقاسمی از رزمندگان گردان کمیل است که در خلال عملیات کربلای ۵ اتفاق نادری برایش رخ میدهد. او در حالی که مورد اصابت چند گلوله دشمن قرار میگیرد به طور معجزهآسایی نه تنها زنده میماند که دچار مجروحیت سختی نیز نمیشود. روایت این اتفاق جالب را از زبان خود وی که در کتاب «کمیل هنوز زنده است» نیز آورده شده است، پیشرو دارید.
«چند تا موشک آرپیجی برداشتم و رفتم جلو. کولهام حسابی سنگین شده بود. تانکهای عراقی شلیککنان به سمت ما میآمدند. آرپیجیزنهای ما هم از روی سنگرهای نونی شکل به سمت آنها شلیک میکردند. گوش بچهها بر اثر شلیکهای پی در پی سوت میکشید.
کار کربلای ۵ حسابی بالا گرفته بود. با چشمهای خودمان میدیدیم که عراق همه توانش را به میدان آورده تا بصره سقوط نکند. از سوی دیگر زمزمه اتمام پیشروی در عملیات و عقبنشینی هم به گوش میرسید. با پیشنهاد برادر مسعود نعمتی که همراه هم بودیم تصمیم گرفتم کولهام را باز کنم تا در صورت نیاز به دویدن قدرت مانور و حرکت بیشتری داشته باشم. مسعود گفت: «فقط جیره غذاییات رو بردار؛ اگه محاصره شدیم از گشنگی نمیری». کوله را باز کردم. شکلاتهای داخل آن را برداشتم. در همان حین نگاهم افتاد به قرآن و کتاب دعایی که یادگار اولین اعزامم بودند و خیلی به آنها علاقه داشتم. قرآن و کتاب دعا را برداشتم و داخل جیب جلوی بادگیرم گذاشتم.
صدای شلیک هر لحظه بیشتر میشد. بین ما و عراقیها فاصله زیادی نبود. کوله را رها کردم و رفتم کنار مسعود که چند متر آن طرفتر در حال خوردن پرتقال بود. هنوز به مسعود نرسیده بودم که عراقیها ما را بستند به رگبار. سه تا گلوله به زانو و انگشت شست و شکم من اصابت کرد. با گلوله سوم پرت شدم روی زمین و لباسم آتش گرفت. مسعود خیلی سریع لباسم را خاموش کرد و داد زد: «امدادگر... امدادگر...»
حسین دانایی آمد بالای سر من و پرسید: «کجات تیر خورده؟» درد زیاد شکم باعث شد که خونریزی دست و پا را فراموش کنم و بگویم شکمم. حسین بدون معطلی با قیچی بادگیر و لباس نظامیام را پاره کرد. من منتظر پانسمان و جلوگیری از خونریزی و این چیزها بودم که دانایی با تعجب گفت: «خدا روشکر شکمت چیزی نشده!» امدادگر بنده خدا راست میگفت. جز یک مقدار کبودی اتفاق دیگری نیفتاده بود. اصلاً نمیدانستم چه شده. من ضرب گلوله را با همه وجودم حس کرده بودم. میخواستم از روی زمین بلند شوم که قرآن و مفاتیح از جیب پاره شده بادگیرم افتادند روی زمین. باورم نمیشد؛ گلوله از قرآن عبور و در کتاب دعا گیر کرده بود.»
«چند تا موشک آرپیجی برداشتم و رفتم جلو. کولهام حسابی سنگین شده بود. تانکهای عراقی شلیککنان به سمت ما میآمدند. آرپیجیزنهای ما هم از روی سنگرهای نونی شکل به سمت آنها شلیک میکردند. گوش بچهها بر اثر شلیکهای پی در پی سوت میکشید.
کار کربلای ۵ حسابی بالا گرفته بود. با چشمهای خودمان میدیدیم که عراق همه توانش را به میدان آورده تا بصره سقوط نکند. از سوی دیگر زمزمه اتمام پیشروی در عملیات و عقبنشینی هم به گوش میرسید. با پیشنهاد برادر مسعود نعمتی که همراه هم بودیم تصمیم گرفتم کولهام را باز کنم تا در صورت نیاز به دویدن قدرت مانور و حرکت بیشتری داشته باشم. مسعود گفت: «فقط جیره غذاییات رو بردار؛ اگه محاصره شدیم از گشنگی نمیری». کوله را باز کردم. شکلاتهای داخل آن را برداشتم. در همان حین نگاهم افتاد به قرآن و کتاب دعایی که یادگار اولین اعزامم بودند و خیلی به آنها علاقه داشتم. قرآن و کتاب دعا را برداشتم و داخل جیب جلوی بادگیرم گذاشتم.
صدای شلیک هر لحظه بیشتر میشد. بین ما و عراقیها فاصله زیادی نبود. کوله را رها کردم و رفتم کنار مسعود که چند متر آن طرفتر در حال خوردن پرتقال بود. هنوز به مسعود نرسیده بودم که عراقیها ما را بستند به رگبار. سه تا گلوله به زانو و انگشت شست و شکم من اصابت کرد. با گلوله سوم پرت شدم روی زمین و لباسم آتش گرفت. مسعود خیلی سریع لباسم را خاموش کرد و داد زد: «امدادگر... امدادگر...»
حسین دانایی آمد بالای سر من و پرسید: «کجات تیر خورده؟» درد زیاد شکم باعث شد که خونریزی دست و پا را فراموش کنم و بگویم شکمم. حسین بدون معطلی با قیچی بادگیر و لباس نظامیام را پاره کرد. من منتظر پانسمان و جلوگیری از خونریزی و این چیزها بودم که دانایی با تعجب گفت: «خدا روشکر شکمت چیزی نشده!» امدادگر بنده خدا راست میگفت. جز یک مقدار کبودی اتفاق دیگری نیفتاده بود. اصلاً نمیدانستم چه شده. من ضرب گلوله را با همه وجودم حس کرده بودم. میخواستم از روی زمین بلند شوم که قرآن و مفاتیح از جیب پاره شده بادگیرم افتادند روی زمین. باورم نمیشد؛ گلوله از قرآن عبور و در کتاب دعا گیر کرده بود.»