به گزارش خط هشت، حاج حسن درویشی، بیسیمچی سردار شهید حاج حسین خرازی در دوران دفاع مقدس بود. وی که سال ۱۳۵۹ و همزمان با تهاجم رژیم بعث عراق به خاک کشورمان به عنوان یک بسیجی خودش را به جبهههای جنگ رسانده بود، در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهههای جنگ حضوری مستمر داشت و در این میان، خاطرات و ناگفتههای بسیاری با خود دارد. حضور در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) و همرزمی و همراهی با فرماندهان شهید حجتالاسلام مصطفی ردانیپور و حاج حسین خرازی از خاطرات نابی است که حاج حسن به عنوان یادگاری از روزهای حضور در جبهه با خود حفظ کرده است. درویشی در عملیاتهای بسیاری در طول هشت سال دفاع مقدس شرکت کرد و سه بار هم مجروح شد و به درجه جانبازی نائل آمد. آنچه در ادامه میآید برگهایی از خاطرات این رزمنده جانباز است که در گفتگو با روزنامه «جوان» بیان داشته است.
چند سالتان بود که برای اولین بار به جبهههای جنگ اعزام شدید؟
من متولد سال ۱۳۴۴ در محله آفاران شهر اصفهان هستم. ۱۵ ساله بودم که افتخار پیدا کردم به واسطه پدر یکی از شهدای محلهمان راهی جبهه شوم. به دلیل سن کمی که داشتم اعزامم نمیکردند، به همین دلیل به پدر شهیدی متوسل شدم که دو فرزندش را تقدیم اسلام کرده بود و با تماسها و حمایتهای او راهی جبهه شدم. اوایل جنگ بود. ابتدا یک آموزش مختصری دیدیم و ۱۱مهر۱۳۵۹ اولین بار همراه رزمندگان به منطقه جنوب اعزام شدیم.
گفتید با رضایت یک پدر شهید به جبهه اعزام شدید، والدینتان از این موضوع ناراحت نشدند؟
نه زیاد. اولش کمی ناراحت شدند، ولی بعد من پدرم را به تیپ امام حسین (ع) معرفی کردم و، چون پدرم آرایشگر بود تا آخر جنگ در جبهه آرایشگری رزمندگان اسلام را بر عهده گرفت و موهای رزمندهها را کوتاه میکرد.
در خانواده شما چند نفر در جبهه حضور پیدا کردند؟
ما چهار برادر و دو خواهر هستیم که هر چهار برادر همراه پدرمان افتخار حضور در جبهه را داشتیم. برادر بزرگ من حاج رضا جزو اولین پاسداران سپاه بود که من توسط ایشان عضو سپاه شدم و در حال حاضر بازنشسته سپاه هستم. برادر دومم حاجحسین است که به عنوان بسیجی در زرهی لشکر امام حسین (ع) خدمت کرد. حاجعباس هم برادر سوم من است که به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشت و من هم که آخرین فرزند خانواده هستم. لطف خدا شامل حال ما چهار برادر شد و ما مفتخر به درجه والای جانبازی شدیم.
در چه عملیاتی شرکت کردید؟
اولین عملیاتی که در آن حضور پیدا کردم عملیات ثامنالائمه (ع) یا همان شکست حصر آبادان بود. بعد هم خدا توفیق داد و در بیشتر عملیاتی که لشکر ۱۴ شرکت میکرد، من هم حضور داشتم و تا انتهای دفاع مقدس در جبههها ماندم.
در این مدت کنار کدامیک از فرماندهان شهید بودید؟
اوایل که خدمت سردار شهید ردانیپور بودیم و زیر نظر ایشان فعالیت میکردیم. پس از شهادت شهید ردانیپور بیشتر از همه با سردار شهید حاج حسین خرازی بودم. بعد از شهادت شهید خرازی، سردار زاهدی و سردار ابوشهاب فرماندهی لشکر امام حسین (ع) را عهدهدار شدند که شکر خدا این دو بزرگوار (سردار زاهدی و سردار ابوشهاب) هنوز در قید حیاتند و در حال خدمت به اسلام هستند. چون لشکر ما با لشکر ۸ نجف اشرف با هم عمل میکردند مراودهای هم با شهید احمد کاظمی داشتیم.
درباره ویژگیهای شهید مصطفی ردانیپور بگویید، ایشان را چطور آدمی دیدید؟
آقا مصطفی دنیای تقوا بود. همیشه در حال ذکر گفتن بود و بسیار اهل توسل. به خصوص به حضرت زهرا (س) و حضرت مهدی (عج) خیلی متوسل میشد. جلسهای نبود که آقا مصطفی آن را با یاد و نام امام زمان (عج) شروع نکند و با حضرت زهرا (س) تمام نکند. این شهید والامقام مفقودالاثر است و فقط یک سنگ یادبود در گلزار شهدای اصفهان دارد، ولی پیکرش هنوز بازنگشته است. وقتی آقا مصطفی به شهادت رسید و نشد که پیکر مطهرش را به عقب بیاورند شهید خرازی اصرار داشت اگر شده حتی یک انگشت از پیکر آقا مصطفی را پیدا کنند و بیاورند، اما حتی یک ناخنش هم به دست ما نرسید. آقا مصطفی خیلی به نیروها رسیدگی میکرد. جای جای جبههها باید از رشادتهای شهید ردانیپور و شهید خرازی بگویند و من زبانم الکن از توصیف این دو بزرگوار است. حاج قاسم سلیمانی هم مثل شهیدان خرازی و ردانیپور بود. این بزرگواران فقط برای خدا کار کردند و مزد جهادشان نیز شهادت بود.
خصوصیات فرماندهی حاج حسین خرازی چطور بود که هنوز بعد از سالها محبوب قلوب نیروهایش است؟
سردار شهید حاج حسین خرازی اخلاقی که داشتند این بود که خودشان تنهایی میرفتند و به نیروها سرکشی میکردند. اگر دو نفر نیت میکردند همراهش بروند میگفت شما کجا میخواهید بیایید؟ مثلاً اگر آنها میگفتند ما میخواهیم به مسجد برویم، ایشان میگفت خب بروید، برای چه دنبال من راه افتادید؟ اگر میفهمید کسی از پشت سر آهسته او را همراهی میکند، خیلی ناراحت میشد. چون نمیخواست نیروها متوجه شوند تا بتواند بدون تشریفات برود و بین نیروها باشد تا تحقیق کند و بفهمد نیروها در چه وضعیتی به سر میبرند و اگر مشکلی هست به آن رسیدگی کند. مثلاً از یک بسیجی که ایشان را ندیده بود و نمیشناخت میپرسید عزیزم شما ناهار خوردید؟ میگفت بله خوردیم. میگفت چی خوردید؟ میگفت حالا یک چیزی خوردیم. میگفت خب به من بگو چی خوردی؟ مثلاً میگفت عدس پلو. حاجی وقتی برمیگشت میآمد میرفت تدارکات میگفت چرا به ما عدس پلو با ماست یا تن ماهی دادی خوردیم ولی به نیروها فقط عدس پلو دادید؟ یا میدید لباس و پوتین بچهها کهنه و پاره شده است زود پیگیری میکرد که پوتین و لباس نو به بچهها بدهند. آن موقعها هم مثل حالا این همه درجه و سمت و اتاقهای در بسته نبود و نیروها خیلی راحت میتوانستند با فرماندهان دیدار داشته باشند. فرماندهان خودشان شخصاً به مشکلات نیروها رسیدگی میکردند.
گویا شما هنگام شهادت حاج حسین هم کنار ایشان بودید؟
بله، نحوه شهادت حاج حسین خرازی خیلی شبیه نحوه شهادت حضرت ابوالفضل (ع) بود. حاج حسین خرازی جانباز بود و یک دست نداشت. لحظه شهادتش هم مانند حضرت ابوالفضل (ع) بود. چون حضرت ابوالفضل (ع) برای جنگ نرفته بود، رفته بود برای کودکان و اهل بیت آب بیاورد که به شهادت رسید. روز شهادت حاج حسین خرازی، شهید کمالپور فرمانده گردان امام حسن (ع) تماس گرفت و با رمز گفت غذا به گردانش نرسیده است. حاج حسین هم با تدارکات تماس گرفت و گفت ماشین غذا بیاید همانجایی که ما هستیم. ماشین آمد و حاج حسین سوار ماشین شد تا شخصاً غذاها را ببرد و به دست نیروها برساند که یکدفعه یک خمپاره ۱۲۰ که انگار اسم حاج حسین را روی آن حک کرده باشند مستقیم آمد و به ماشین تدارکات اصابت کرد و حاج حسین آنجا شهید شد. انفجار این خمپاره هیچ آسیبی به دیگر رزمندهها نرساند. فقط آمده بود تا سکوی پرتاب حاج حسین به آسمان باشد. من تنها جایی که خیلی سوختم همین لحظه شهادت حاج حسین خرازی بود. شهید خرازی فقط فرمانده ما نبود یک پدر دلسوز بود. ماهر عبدالرشید یکی از فرماندهان نیروی بعث عراق برای دستگیری حاج حسین جایزه گذاشته بود. به قدری شهید خرازی ساده و خاکی بود که هر کس او را برای بار اول میدید باور نمیکرد ایشان فرمانده لشکر باشد. باید کلی قسم میخوردیم تا باور کنند.
پیش از شما با یکی دیگر از رزمندههای لشکر ۱۴ گفتگو کردیم، ایشان میگفت شهید خرازی در مواقع لزوم با نیروهایش برخورد هم میکرد، شما هم از این دست خاطرات از حاجی دارید؟
بله، من سه مرتبه از دستان مبارک حاج حسین سیلی خوردم. این سیلیهای حاج حسین بود که ما را در خط اسلام و انقلاب، ولایتفقیه و مدافعان حرم و سردار سلیمانی تا حالا حفظ کرده است. حاج حسین از روی محبت و دلسوزی سیلی میزد و بعد آدم را میبوسید و نوازش میکرد و میگفت ببین عزیزم شما اینجا اشتباه کردی و عواقبش این است. دیگر تکرار نشود. من بار اول در منطقه عملیاتی رمضان پشت خط پدافندی لشکر امام حسین (ع) سر یک پیچ با ماشین به موتور حاج حسین زدم و فرار کردم. آن روز من هنوز حاج حسین را نمیشناختم. بعد از تصادف حاج حسین رفته و گفته بود یک پسر چشم آبی به من زد و فرار کرد. بچهها آمدند به من گفتند تو به یک موتوری زدی و فرار کردی؟ من هم هنوز سن و سالی نداشتم و کم تجربه بودم و از ترس گفتم نه من نزدم. بچهها گفتند راستش را بگو تو فقط رنگ چشمانت آبی است. گفتم بله، کار من بود، ولی طرف تند میآمد و اشتباه داشت میآمد. بچهها گفتند کجا اشتباه میآمد؟! میدانی به چه کسی زدی و فرار کردی؟ گفتم نه، گفتند ایشان حاج حسین خرازی بودند. سپس مرا پیش حاج حسین بردند و گفتند راننده ماشین این بسیجی است. حاج حسین آنجا یک سیلی به من زد و گفت چرا وقتی زدی فرار کردی نماندی کمک کنی؟ هیچ وقت از مشکلات فرار نکن! بار دوم رفتم حمام و دیدم حاج حسین دارد یک دستی اورکتش را آب میکشد. خواستم کمکش کنم، اما با پشت دست زد تو صورتم و گفت چهکار میکنی بلند شو من خودم میتوانم آب بکشم. حاج حسین با همان یک دست سعی میکرد کارهای شخصی خودش را انجام دهد و به کسی زحمت نمیداد.
مرتبه سوم زمانی بود که به دلایلی خیلی از نظر روحی بههم ریخته بودم. به خاطر همین سردار بنی لوحی گفتند میخواهی به لبنان بروی؟ گفتم بله میروم. بعد یک شش ماهی به لبنان و سوریه رفتم؛ از آنجا برای حاج حسین یک خودکار آنتن دار خریده بودم. برگشتم جبهه خودکار هم در جیبم بود. حاج حسین را دیدم، خودکار را از جیبم در آوردم و گفتم حاجی این سوغاتی را من از سوریه و لبنان برای شما خریدم. حاجی تا شنید یک سیلی محکم به من زد و گفت من فکر میکردم تو یا مجروح شدی یا شهید شدی که پیدات نیست، کجا رفته بودی؟ کی به شما گفته بود به لبنان و سوریه بروی؟ برو دنبال کارت! سوغاتی برای من آورده است...
سخن پایانی؟
من اگر به جبهه رفتم مدیون شهید عزیز سیدحسن فقیهی هستم. سیدحسن از یک خانواده روحانی بود. پدرش سیدمحمد روحانی محلمان بود. من و سید حسن همسایه، همسن و همکلاس و همرزم بودیم. ما زمان انقلاب با هم به تظاهرات میرفتیم. سیدحسن انسان پاک و با صداقتی بود و گرد هیچگونه گناهی نمیگشت. از همان نوجوانی زیارت عاشورا و دعای توسلش ترک نمیشد. سراسر زندگیاش برای من درس بود. مثلاً همیشه آخرین نفر بود که میرفت صف غذا میایستاد. در جبهه شبها نمیخوابید و لباس رزمندهها را میشست و ما نمیدانستیم شستن لباسها کار چه کسی است. بعد پرس و جو کردیم فهمیدیم کار سیدحسن است. سیدحسن پس از سه سال جهاد در راه خدا در عملیات محرم در سن ۱۸سالگی به شهادت رسید. در طول دفاع مقدس حدود ۱۴۷ نفر از بهترین رفقا و دوستانم به شهادت رسیدند. چندین نفرشان کنار خودم به شهادت رسیدند، اما بین این شهدا هفت نفرشان خیلی برایم ویژه هستند که یکی از آن هفت نفر شهید فقیهی است که هنوز بعد از سالها وقتی به گلزار شهدای اصفهان میروم سر مزارش حاضر میشوم و ادای احترام میکنم.