به گزارش خط هشت، وقتی صحبت از شهادت سردار شهید مقاومت میشود، بیان لحظه لحظه آن روزهای درد و داغ و خاطراتش شنیدنی است و هر ساعت و دقیقه در آن روزها، مملو از احساس و شور و شوق نسبت به «سیدالشهدای مقاومت» یا به بیان بهتر روضههای مجسم است.
در ادامه دیدار با خانواده معظم روحانی شهید «حجتالاسلام محمد شیخ شعاعی»، گفتوگویی نیز با زینب، دختر کوچک آن شهید عزیز داشتیم که فرزند دوم خانواده است.
خاطرات زینب، به واسطه صمیمیت و محبت خاصی که سردار دلها در دیدارها و سرکشیها به او داشته و هم به واسطه روایت زیبای او از ساعتهای سخت انتظار پیش از تدفین «عموقاسم» بسیار شنیدنی است. ابتدا خاطرهای از حضور سردار در مراسم بزرگداشت شهید شیخشعاعی و سپس خاطره انتظار طولانی زینب برای وداع با عموقاسم را میخوانید.
زینب جان! من سر قولم هستم
بعد از اینکه پیکر پدر به وطن برگشت، هر سال مراسم سالگرد باشکوهی را برگزار میکنیم. در یکی از این سالها تصمیم داشتیم از عموقاسم برای سخنرانی دعوت کنیم. چون جنگ با داعش در سوریه و عراق شدید بود و ایشان مشغله زیادی داشت، من یک ماه قبل از آن تماس گرفتم. همسر عمو گوشی را برداشت و گفت که ساعت 8 شب میتوانید با او صحبت کنید. من آن شب راس ساعت 8 شب مجددا تماس گرفتم. عموقاسم خودش گوشی را برداشت و قول داد که در مراسم حضور پیدا خواهد کرد. اما از من درخواست کرد به جای اینکه مراسم را در گلزار شهدای کرمان بگیریم، در بیتالزهرا(س) برگزار کنیم و من هم پذیرفتم.
یک هفته قبل از مراسم مطلع شدیم عموقاسم ایران نیست و ممکن است نتواند در مراسم شرکت کند. به همین دلیل تماسهایی با اطرافیانش گرفتیم و تقریبا همگی به ما گفتند همینطور است و ممکن است عمو در آن زمان نتواند در مراسم شرکت کند.
روز قبل از مراسم در رسانهها تصویری دیدیم که عموقاسم را در یکی از فرودگاه های ایران نشان میداد و باعث تعجب ما شد. با این حال انتظار نداشتیم بتواند خودش را برساند.
مراسم روز پنجشنبه بود و ظهر همان روز در حالی که در بیت الزهرا(س) مشغول آماده سازی فضای آنجا بودیم، عموقاسم به من زنگ زدند و گفتند کجا هستید؟ من هم که خیلی خوشحال شدم جواب دادم ما الان بیتالزهرا(س) هستیم. بعد به من گفتند: «زینب جان شما به همه زنگ زدید؟ من که به شما گفتم چشم، به مراسم میآیم. شما خیالتان راحت باشد. من سر قولم هستم.»
نیم ساعت بعد عمو آمد و درخواست کرد که گوشهای بنشینیم تا با ما صحبت کند. حدود یک ساعت گفتوگوی صمیمانهای داشتیم و در مراسم هم سخنرانی زیبایی داشتند که هیچگاه فراموش نمیکنیم. همانجا هم گفتند که امیدوارم فرزندان شهید شیخ شعاعی از من راضی باشند.
روز شهادت عمو برای ما قابل گفتن نیست، برای خانواده ما خبر شهادت عمو آن قدر سخت بود که تنها میتوانستیم با حضور در کنار خانوادهاش کمی آرام شویم. به همین دلیل خدمت خانواده ایشان رسیدیم. همسر ایشان که تا به حال من را ندیده بود، من را شناخت چون از عمو قاسم توصیف من را شنیده بود، وقتی من را دید گفت: «این همان زینب است که عموقاسم از او صحبت میکرد؟» به هر حال، مدتی در منزل عمو بودیم و بعد آماده شدیم برای حضور در مراسم. اما من دائم به این فکر بودم که باید بتوانم برای آخرین بار با عمو وداع کنم.
وقتی روز تشییع در آخرین شهر یعنی کرمان را سه شنبه 17 دی اعلام کردند، من عصر دوشنبه 16 دی همراه با مادر به کرمان رفتیم. مستقیم از فرودگاه به گلزار رفتم در حالی که یک پلاکارد از عمو در دست داشتم که روی آن نوشته بود «مهمان بابا محمد».
جمعیت زیادی در آن اطراف بود و مجبور شدم سه کیلومتر از بیرون گلزار تا محل تدفین پیاده رفتم اما درب ورودی بسته بود و مدتی آنجا ماندم تا اینکه فردی من را شناخت و داخل شدم. ساعت حدود ده شب بود و محوطه محل تدفین را با حصاری محدود کرده بودند. در کنار مزار بابا و نزدیکی حصار نشستم در حالی که مسئولین زیادی در آنجا تردد داشتند. برای چند دقیقهای موفق شدم کنار محل تدفین عمو بروم تا حدود ساعت 12 شب که چون هوا خیلی سرد بود، رفتم داخل ساختمان مهدیه که در همان مکان بود.
حدود ساعت 3 نیمه شب برادرم تماس گرفت و گفت قرار است محل تدفین عمو را تغییر بدهند. ظاهرا مسئولین تصمیم گرفته بودند به خاطر نزدیک بودن محلی که وصیت عموقاسم بود به دیوار مهدیه، جای دیگری را در وسط گلزار شهدا برای انجام تدفین آماده کنند. من خیلی ناراحت شدم و با افراد زیادی از جمله بستگان عمو تماس گرفتم اما چون نیمه شب بود موفق به صحبت نشدم. تا اینکه ساعت 6 صبح یکی از دوستان بابا که از فرماندهان بود، جواب من را داد و گفت: محل تدفین عوض نمیشود شما خیالت راحت باشد، مگر اینکه بخواهند از روی جنازه من رد بشوند. همان چیزی که عمو وصیت کرده انجام میشود.
بعد از آن من مجددا وارد محوطه محصوری که برای تدفین آماده کرده بودند، شدم و در آنجا سردار محمدعلی جعفری را دیدم. از شدت ناراحتی به ایشان گفتم: « اگر محل تدفین را عوض کنید، مدیون خون عمو قاسم می شوید.» ایشان هم به من گفت: شما خیالت راحت باشد فقط میخواهیم کمی اینجا را تعریض کنیم.
یادم هست که موقع نماز صبح هم به عمو توسل کرده بودم. حدود سه ساعت همانجا نشستم و هر مسئولی که به آنجا میآمد همین مسئله را به او میگفتم. تا اینکه حدود ساعت 11 شد و مراسم تشییع هم در شهر کرمان در حال انجام بود. به خاطر دارم همراه خودم یک مفاتیح داشتم که لای برگههای آن گلهای نرگس گذاشته بودم و در آن موقع مقداری هم از خاک مزار عموقاسم برداشتم. در این دقایق متوجه شدم آقای قالیباف هم برای بازدید به محل آمده است و من مجددا همان جملاتی که به سردار جعفری گفته بودم را به ایشان هم گفتم. آقای قالیباف هم به من اطمینان داد که محل تدفین عمو قاسم همینجا خواهد بود.
به خاطر اتفاقی که در مراسم تشییع در کرمان افتاد به ما اطلاع دادند که تدفین انجام نمیشود، حتی فرزندان عموقاسم و شهید پورجعفری هم که به همان مکان آمده بودند بعد از معطلی زیاد و با شنیدن این خبر محل تدفین را ترک کردند.
مسئولین به من هم میگفتند شما خسته می شوید و بهتر است بروید اما من قبول نمی کردم و اصرار داشتم که همانجا باشم. در آن زمان به وصیت عموقاسم فکر میکردم که گفته بود من دوست دارم فرزندان شهدا زیر تابوت من را بگیرند و همین موضوع به من انگیزه میداد که منتظر بمانم.
تا حدود ساعت 5 یا 6 عصر هر لحظه خبر میآمد که الان پیکر شهدا در حال انتقال به محل تدفین است. اما ساعتهای زیادی گذشت و من همچنان در کنار سکویی که کنار دیوار مهدیه قرار داشت نشسته بودم و منتظر بودم تا اینکه شب شد. حتی خاطرم هست برخی افراد خبر می دادند که مراسم تدفین انجام شده ولی به من آن را تکذیب می کردم و به آنها میگفتم من در محل تدفین هستم و هنوز انجام نشده است.
حدود ساعت ده و نیم شب بود که برای من غذا و پتو آوردند و من کماکان در همان نقطه حضور داشتم. ساعت 12 شب افراد زیادی که تا آن موقع منتظر بودند هم رفتند و حدود ساعت 2 نیمه شب که اطلاع دادند هیچ کس نباید در این مکان بماند. حتی مهمان های ویژه را هم به دلیل مسائل امنیتی از آنجا خارج کردند. من هم ناچار از محوطه محصور بیرون آمدم. در این هنگام دیدم چند حلقه از نیروهای انتظامات در محل تدفین شکل گرفته و به شدت از آمدن افراد به داخل محل تدفین جلوگیری و آنجا را حفاظت میکنند.
وقتی از آنها درخواست کردم به من اجازه ورود بدهند متوجه شدم اینها افراد جدیدی هستند که نمی دانند من تا الان منتظر انجام تدفین بودهام و اجازه ورود نمیدهند.
این حفاظت به اندازهای بود که حتی آقای قالیباف را هم به سختی اجازه ورود دادند. در این لحظات با آقای سهراب سلیمانی برادر عموقاسم تماس گرفتم و موضوع را گفتم. ایشان هم گفت ما خودمان هم تعداد کمی کارت ورود داریم اما تلاش میکنم این مشکل را حل کنم.
به هر حال من بیرون از حلقههای حفاظتی مانده بودم و به همین دلیل وقتی ماموران می گفتند باید اینجا را ترک کنی اصرار میکردم که همین نقطه میمانم. حتی به من گفتند محل ورود پیکر از همین مسیر است و ممکن است زیر دست و پای افراد بمانی و کشته بشوی اما من باز هم همانجا ماندم.
وداع با «عمو قاسم» به نمایندگی از فرزندان شهدا
ساعت سه و نیم صبح بود که پیکر مطهر شهدا را آوردند در حالی که هنوز فرزندان عمو قاسم هم نیامده بودند. جلوی من هم داربستهای حفاظتی قرار داشتند و در این دقایق واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد که توانستم خودم را به محل تدفین برسانم.
خاطرم هست که در آن دقایق سخت و در میان آن شلوغی، یاد عموقاسم افتادم که وقتی به منزل ما میآمد به من میگفت: «زینب جان گوشی را بیاور با هم سلفی بگیریم.» آن لحظه هم این احساس را داشتم که عمو دارد به من میگوید: «زینب جان من خودم تو را آوردم اینجا، میخواهم اینجا هم کنار عمو باشی».
بعد از دقایقی به من تذکر دادند که حتما باید اینجا را ترک کنی و حتی آقای قالیباف هم به من همین را گفت. اما من صدایی آشنا را شنیدم که گفت: «زینب جان بیا پیش عمو». یکی از دوستان بابا بود که من را کنار تابوت عمو برد و دقایقی توانستم با عموقاسم وداع کنم.
این لحظات برای من به یادماندنی بود و افتخار میکنم که به عنوان یک فرزند شهید و به نمایندگی از فرزندان شهدا این توفیق را پیدا کردم تا در آنجا باشم و با عموقاسم وداع کنم. این را هم از کرامت عموقاسم می دانم که چنین افتخاری را نصیبم کرد. بعد از این اتفاقات فرزندان عموقاسم هم آمدند و وداع کردند.
من آن روز نماز صبح را هم در کنار مزار عموقاسم خواندم. حتی وقتی برادرم با من تماس گرفت و به او گفتم در کنار مزار عمو قاسم هستم باورش نمیشد.
من همه این اتفاقات خصوصا نزدیک بودن مزار بابا و عمو قاسم را تصمیم و نظر خود شهدا میدانم که همه چیز را جور میکنند. عمو قاسم در واقع کسی بود که احساس پدرانه خود را در بالاترین حد به من نشان داد. چند روز بعد به دخترهای عموقاسم گفتم شما با شهادت عمو یک بار یتیم شدید ولی ما احساس کردیم دوباره یتیم شدیم.
منبع: فارس