به گزارش خط هشت ، اکرم خانوم مادر شهید یدالله فرضیایی ارشد، سی و دومین سال چشم انتظاری فرزندش را پشت سر می گذارد و هر هفته یا هر یک ماه یکبار موتوری که تنها یادگار پسرش است را دستمال می کشد.
حاج خانم لطفاً خودتان معرفی بفرمایید.متولد چه سالی هستید و کجا متولد شدید؟
من اکرم غلامحسینی هستم.درسال 1313 در تهران به دنیا آمدم.
از کودکی خودتان بگویید؟
در دوران کودکی پدرمان را از دست دادیم. زندگی سختی بود چهار دختر یتیم و مادری که با هر وسیله ای ما را بزرگ کرد. و در سن کم همه ما را به خانه بخت فرستاد.
چه سالی ازدواج کردید؟
تاریخ دقیقش در خاطرم نیست.حدودا 60 ساله پیش وقتی که 12سالم بود ازدواج کردم.
چند فرزند دارید؟
7 بچه داشتم.آقا اسدالله پسر بزرگم، دخترم اقدس خانم، سومین فرزندم را که در همون دوران کودکی از دست دادم و فرزند چهارمم آقا یدالله که رفت و دیگر برنگشت. فرزند پنجمم آقا عبدالله، بعد از او فاطمه خانم و فرزند آخرم عباس آقا که با ایشان زندگی خوب و خرمی داریم.
انشاءالله که همیشه خوب و خرم باشید.مادر غیر از آقا یدالله، کدام یک از فرزندانتان به جبهه رفتند؟
اسدالله در نیروی هوایی ارتش بود که جبهه رفت.سال 61 یدالله آن زمان مدرسه میرفت کلاس 11 بود. چندباری گفت: مادر می خوام جبهه برم.
پدرش هم به دلیل افتادن تیرآهن روی پاهایش قادربه کار نبود و در خانه بود، گفتم: مامان 2 خواهر و 1 برادر کم سن و سال داری، آنها بهت احتیاج دارند، اگه ممکنه نرو.
سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت مدرسه. شب همان روز ما همین جا دور سفره شام نشسته بودیم، تلویزیون در حال پخش خبری از جنگ بود که نیروهای بعثی به چند دختر در مناطق جنگی تجاوز کرده و آن ها را زنده به گور کرده بودند. یدالله دستشو مشت کرد و گفت: مادر ما اینجا بشینیم و لقمه بزنیم خواهرای ما، عروس و مادر ما اینجوری شوند.
سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت مدرسه. شب همان روز ما همین جا دور سفره شام نشسته بودیم، تلویزیون در حال پخش خبری از جنگ بود که نیروهای بعثی به چند دختر در مناطق جنگی تجاوز کرده و آن ها را زنده به گور کرده بودند. یدالله دستشو مشت کرد و گفت: مادر ما اینجا بشینیم و لقمه بزنیم خواهرای ما، عروس و مادر ما اینجوری شوند.
سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت مدرسه. شب همان روز ما همین جا دور سفره شام نشسته بودیم، تلویزیون در حال پخش خبری از جنگ بود که نیروهای بعثی به چند دختر در مناطق جنگی تجاوز کرده و آن ها را زنده به گور کرده بودند. یدالله دستشو مشت کرد و گفت: مادر ما اینجا بشینیم و لقمه بزنیم خواهرای ما، عروس و مادر ما اینجوری شوند.
فردا صبح از خواب بیدار شدم که بیدارش کنم برای رفتن به مدرسه، دیدم یدالله نیست.به شوهرم گفتم:پس یدالله کجاست؟ گفت:یدالله رفت.خداحافظی هم کرد.
من رفتم دم در نگاه کردم دیدم هیچکس نیست. هر چقدر منتظرش نشستم اما خبری نشد. پدرش گفت: اکرم،یدالله رفت،رفت منطقه! گفتم:حالا که رفته خدا پشت و پناهش. من اگر مخالفت کردم بخاطر وضعیت پای شما بود. با این صحنه هایی که دیشب از تلویزیون پخش شد اگر نمی رفت جای تعجب داشت.بچه های ما از بچه های آنجا که بالاتر نیستند.
دو روز گذشت یک نفر موتور یدالله را آورد و گفت که: «یدالله امروز از پادگان ابوذر اعزام برای جبهه می شود.» من، پدر، برادرهاش و چندتا از دوستانش به پادگان ابوذر رفتیم و بدرقه اش کردیم.
گفت:«مادر ناراحت نباش.من زود برم یگردم.» تقریباً 15 روز طول نکشید که اولین نامه به دست ما رسید. گفته بود: «من حالم خوب است.» 2 روز گذشت که نامه بعدی آمد. گفته بود:«مادر برای من نامه نفرستید در حال انتقال به جای دیگر هستیم».
بعد از این نامه دیگر نامه ای نیامد. اما بعد از مدتی نامه هایی از صلیب سرخ به دست ما رسید که متن نامه رمزی بود. و ما متوجه نشدیم این نامه ها از طرف یدالله بود یا نه.
وقتی که یدالله به جبهه اعزام شد چند سالش بود؟
18 سالش بود.
از کجا به شما نامه می داد؟
دقیقاً درخاطرم نیست که از خرمشهر بود یا از شلمچه.ولی برای آخرین بار دو نفر از دوستاش که یدالله را دیده بودند برای من پیغام فرستاده بود که به مادرم بگید:«ناراحت نباش. من حالم خوب است و بر می گردم. فردا شب من حرکت می کنم و دوباره می روم خرمشهر.»
بعد از اینکه دوستش خبر را برای من آورد، گفت:«یازده من میرم جای یدالله و می فرستمش 2 روز بیاد اینجا شما رو ببیند و باز برگردد.»
دوستش همسایه مان بود و از سادات. همین که رفت شهید شد. برادرش رفت که سراغی از او بگیرد ایشان هم شهید شد. دو برادر شهید شدند دیگر ما هم نتونستیم خبری از یدالله بگیریم. جنازه دو برادر شهید و چند همسایه دیگر که همه دوست بودند را آوردند ولی از یدالله خبری نشد.
بعد از مدتی من رفتم برای بچه های بی سرپرست یتیم لباس بگیرم، متوجه نگاه فروشنده جوان شدم که مدام داشت به من و دخترم نگاه می کرد. من شک کردم که چرا اینقدر به ما نگاه می کند؟ گفتم: اگه قیمت ها مناسب تر بود یه پیرهن دیگر برای بچه های یتیم بی سرپرست می گرفتم.
گفت:«شما مادر یدالله نیستید؟ ایشون خواهرش نیست؟»گفتم:«چرا؟» یک دفعه سر به زیر انداخت و بنا کرد های های گریه کردن، گفت:. سه روز و سه شب جنگیدیم تشنه و گرسنه بودیم، موقعی که پیروز شدیم هر کسی یک طرف افتاد یه سایه ای پیدا کرد که استراحت کنه. یک دیوار شکسته بود که 6- 7 نفری در سایه اش تکیه داده بودند، ما عقب تر بودیم عراقی ها از پشت اومدن ما هر کاری کردیم اینها متوجه بشن اینقد خسته بودن همین جوری که تکیه داده بودن گرفتنشون و بردن. گفتم: چرا به من خبر ندادید؟ گفت: خبر خوشحال کننده ای نبود که بیام بهتون بگم مادر.
مادر حستون چی بود از این که پسرت می خواست بره جبهه؟
عرض کردم که من اول یه خورده جلوگیری کردم وقتی این دخترها رو تو تلویزیون دیدم دیگه منقلب شدم، دیگه هیچی نگفتم. پدرش هم هیچی نگفت و رفت.
یدالله قبل از اینکه به جبهه اعزام بشه چکار می کرد؟
هیچی می رفت کلاس و برمی گشت. پشت خونه ما اون موقع پارک نبود، زمین خاکی بود. می رفتن فوتبال بازی می کردن. بعد از مدتی اومد گفتش: مادر اجازه بده من برم مسجد فاطمیه(س) عضو بسیج بشم. رفت مسجد فاطمیه(س) بسیجی شد خلاصه یه مدت سنگر گذاشته بودن ایست بازرسی داشتن. و از همون مسجد فاطمیه(س)رفت.
یدالله برمی گرده ایشالله، مادر خوابش رومی بینید؟
خیلی خوابشو می بینم. برادرش که ارتش کارمی کنه یه پالتو براش آورده بود دیدم تنش بود درحیاط نشسته بود. برادرش با ماشین ارتش وایساده. نمی دونم کجا می خواستن برن.
دیدم گفت:«مادر چرا گریه می کنی؟ من که اومدم چرا گریه می کنی؟ پاشو داش اسدالله منتظره بهش می گفتن داش اسدالله داش اسدالله منتظره تو ماشین که بریم.» از خواب پریدم. چند بار خواب دیدم می گفت:«مامان گریه نکن من برمی گردم.»الان چند ساله خوابشو نمی بینم(گریه)دوساله، سه ساله خوابشون می بینم
دیدم گفت:«مادر چرا گریه می کنی؟ من که اومدم چرا گریه می کنی؟ پاشو داش اسدالله منتظره بهش می گفتن داش اسدالله داش اسدالله منتظره تو ماشین که بریم.» از خواب پریدم. چند بار خواب دیدم می گفت:«مامان گریه نکن من برمی گردم.»الان چند ساله خوابشو نمی بینم(گریه)دوساله، سه ساله خوابشون می بینم