به گزارش خط هشت ، سرتیپ سیروس لطفی از افسران فعال وزبده ارتش، از همراهان شهید سرلشکر ولی الله فلاحی به شمار میرود. او در سالروز شهادت آن بزرگ ویارانش ودر گفت: وگویی که پیش روی شماست، به بیان شمهای از خاطرات خود از وی پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
به عنوان آغازین سؤال، لطفا بفرمایید که قبل از انقلاب در کجا خدمت میکردید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در آستانه پیروزی انقلاب، رئیس ستاد لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه بودم. فرمانده لشکر کرمانشاه، تیمسار نوزی با یکی از روحانیون رابطه خوبی داشت و به همین دلیل در روز پیروزی انقلاب - که مردم در خیابانها و در مقابل ستاد لشکر شعار مرگ بر شاه میدادند- به سربازهایش دستور داده بود به مردم بپیوندند و به سوی آنها تیراندازی نکنند. به دلیل رابطه خوب تیمسار نوزی با آن روحانی سرشناس، در کرمانشاه حکومت نظامی هم برقرار نشد! البته از تهران دستور آمده بود که حکومت نظامی را برقرار کنند، ولی مقامات استان این کار را صلاح نداشتند و گفتند که: بهتر است نماینده لشکر در شهربانی مستقر شود تا در صورت ضرورت، تصمیمات فوری اتخاذ و اجرا شود. سرتیپ سرهنگزاده، معاون لشکر از من خواست که در شهربانی مستقر شوم و اوضاع را زیر نظر بگیرم. تیمسار رحیمی فرمانده ژندارمری و همدانیان مسئول ساواک و چند نفر دیگر، در شهربانی بودند. همدانیان به همدان فرار کرد که مردم او را دستگیر کردند و به کرمانشاه برگرداندند و بعد هم اعدامش کردند. تیمسار رحیمی هم فرار کرد.
من تا یک ماه قبل از شروع جنگ، معاون تیپ یکم لشکر کرمانشاه بودم. این تیپ در اسلامآباد غرب مستقر بود. در انجا درجه سرهنگی گرفتم و به ریاست ستاد لشکر معرفی شدم. در آن ایام یک تیپ در سرپلذهاب و تیپ دیگر در بیستون مستقر بودند. یک روز بعد از پیروزی انقلاب، از تهران نامههائی به لشکر میآمد که من آنها را میخواندم و اگر لازم بود دستوراتی را صادر میکردم.
به عنوان آغازین سؤال، لطفا بفرمایید که قبل از انقلاب در کجا خدمت میکردید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در آستانه پیروزی انقلاب، رئیس ستاد لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه بودم. فرمانده لشکر کرمانشاه، تیمسار نوزی با یکی از روحانیون رابطه خوبی داشت و به همین دلیل در روز پیروزی انقلاب - که مردم در خیابانها و در مقابل ستاد لشکر شعار مرگ بر شاه میدادند- به سربازهایش دستور داده بود به مردم بپیوندند و به سوی آنها تیراندازی نکنند. به دلیل رابطه خوب تیمسار نوزی با آن روحانی سرشناس، در کرمانشاه حکومت نظامی هم برقرار نشد! البته از تهران دستور آمده بود که حکومت نظامی را برقرار کنند، ولی مقامات استان این کار را صلاح نداشتند و گفتند که: بهتر است نماینده لشکر در شهربانی مستقر شود تا در صورت ضرورت، تصمیمات فوری اتخاذ و اجرا شود. سرتیپ سرهنگزاده، معاون لشکر از من خواست که در شهربانی مستقر شوم و اوضاع را زیر نظر بگیرم. تیمسار رحیمی فرمانده ژندارمری و همدانیان مسئول ساواک و چند نفر دیگر، در شهربانی بودند. همدانیان به همدان فرار کرد که مردم او را دستگیر کردند و به کرمانشاه برگرداندند و بعد هم اعدامش کردند. تیمسار رحیمی هم فرار کرد.
من تا یک ماه قبل از شروع جنگ، معاون تیپ یکم لشکر کرمانشاه بودم. این تیپ در اسلامآباد غرب مستقر بود. در انجا درجه سرهنگی گرفتم و به ریاست ستاد لشکر معرفی شدم. در آن ایام یک تیپ در سرپلذهاب و تیپ دیگر در بیستون مستقر بودند. یک روز بعد از پیروزی انقلاب، از تهران نامههائی به لشکر میآمد که من آنها را میخواندم و اگر لازم بود دستوراتی را صادر میکردم.
پس از پیروزی انقلاب چه مسئولیتهایی داشتید؟
آن روزها وضعیت آشفتهای در ارتش برقرار شده بود. همه پرسنل سه تیپ لشکر ۸۱ رفته بودند. یک روز در دفتر کارم نشسته بودم که افسر نگهبان آمد و گفت: شما بازداشت هستید! گفتم: هیچ معلوم هست چه میگوئی؟ ولی او با زور روی حرفش اصرار کرد. در این موقع تیمسار نوزی وارد شد و سیلی محکمی به گوش افسر نگهبان زد و حکم را از دستش گرفت و او را بازداشت کرد! بعد هم به آن روحانی سرشناس به مافوق آن افسر تلفن زد و گفت: «آقا! این چه وضعی است؟ چرا افراد غیر مسئول در کار ارتش دخالت میکنند؟» آن آقای روحانی سپس به من گفت: که: «شما فوراً به تهران بروید، من سفارش کردهام کسی مزاحم شما نشود». تیمسار نوزی هم رفت و لشکر را رها کرد و فقط من و معاون توپخانه و چند افسر باقی ماندیم. چند روزی که گذشت، سرهنگ فولادی فرمانده لشکر شد و به من گفت: که: به تهران بیایم. مادرم در تهران سکته کرده و از دنیا رفته بود و من برای مراسم تشییع او به تهران آمدم.
چه زمانی بود؟
اسفند سال ۵۷. بعد از مراسم به کرمانشاه برگشتم و در آنجا حکم بازنشستگی مرا به همراه ۱۱۲ افسر لشکر به دستم دادند. من هم از خدا خواستم و زود تسویه حساب کردم و به تهران برگشتم. از نظر اداری احکام بازنشستگی را باید در اختیار نیرویزمینی قرار میدادیم. من هم به آنجا رفتم و در آنجا بود که تیمسار فلاحی، فرمانده نیرویزمینی را دیدم. ایشان همین که مرا دید، پرسید: «لطفی! چرا لباس شخصی پوشیدهای؟ این پوشه چیست؟» گفتم: «این پرونده برکناری ۱۱۳ افسر لایق نیروی زمینی است!»
واکنش شهید فلاحی چه بود؟
ایشان در دفتر کارش کمیسیونی داشت که به پرونده افسران ارتش رسیدگی میکرد. رئیس دفتر شهید فلاحی، رئیس دانا، از افسران زرهی خود من بود. شهید فلاحی بلافاصله از او خواست که برود و پرونده مرا بررسی کند. او هم رفت و بعد از نیم ساعت برگشت و گفت: «ایشان بهترین افسر ارتش است، چه کسی دستور داده که ایشان بازنشسته شود؟» شهید فلاحی همان جا حکمی را برای فرماندهی تیپ یکم لشکر ۱۶ قزوین به نام من صادر کرد و گفت: که: فوراً خودم را معرفی کنم. من گفتم: «تیمسار! من لباس نظامی ندارم که امروز خودم را معرفی کنم». ایشان به مزاح گفت: «حرف زیادی نباشد، زود برو و خودت را معرفی کن!»
پس شهید فلاحی را از قبل میشناختید؟
بله، من در بسیاری از مراسمهای نظامی ارتش و مانورها، با ایشان بودم. همین طور در درگیریهائی که ارتش در مرزهای غربی با عراق پیدا میکرد. به هر حال موقعی که شهید فلاحی حکم مأموریت مرا نوشت، در روز هشتم اردیبهشت ۵۸ به قزوین رفتم و خود را به فرماندهی لشکر قزوین معرفی کردم. در آنجا جز معدودی افسر و سرباز کسی را ندیدم. اکثر خانههای سازمانی هم خالی بودند. از سرهنگ حشمت، فرمانده لشکر پرسیدم: از ناهار چه خبر؟ خندید و گفت: آشپزخانه تعطیل است! بعد از چند دقیقه، برادر سرهنگ حشمت- که یک وقتی در آلمان با هم دورههای آموزشی را میگذراندیم- آمد. من نمیدانستم که همدست قطبزاده و عضو سازمان مجاهدین است. از او پرسیدم: تو کجا و پادگان کجا؟ گفت: برای انقلاب دوم به ایران آمدهام! فهمیدم که اوضاع خیلی خراب است و باید محکم به کار بچسبم. فردای آن روز به تیمسار فلاحی تلفن زدم و گفتم که: در پادگان خبری از افسران و درجهداران نیست. ایشان گفت: «من فردا صبح ساعت ۹ به آنجا میآیم، اگر کسی سر کارش حاضر نشد، بلافاصله حکم اخراجش را بزنید. یک کار دیگر هم باید بکنیم. چند تا از تانکها را در شهر میگردانیم تا مردم متوجه بشوند که ارتش هنوز در صحنه حضور دارد». عدهای از ضدانقلابها و کمونیستها و منافقین، تعدادی از خودروهای زرهی لشکر را خراب کرده و کابلهای تانک را هم برده بودند.
با آمدن شهید فلاحی چه تغییراتی ایجاد شدند؟
موقعی که ایشان به پادگان آمد، من کمی احساس آرامش کردم. عدهای از درجهدارها که هنوز خانههای سازمانی داخل پادگان را ترک نکرده بودند، سرکارشان حاضر شدند. تا ساعت ۱۰ صبح اغلب افسران برگشتند. در این موقع سرهنگ حشمت رفت پشت تریبون و حرفی را زد که حسابی تیمسار فلاحی را عصبانی کرد، طوری که از شدت عصبانیت سیبل خود را تاب میداد! او گفت: افسران و درجهدارانی که مایلند به ادارات دیگر از جمله آموزشوپرورش منتقل شوند، ارتش با انتقال آنها موافقت میکند! شهید فلاحی آرام به حشمت گفت: «دیوانه شدهای؟ تو میخواهی بروی و در آموزشوپرورش حساب درس بدهی؟» بعد هم به من گفت: «هر افسری که آمد انتقالی بگیرد، بلافاصله حکم اخراجش را بزن». با این تدبیر حکیمانه شهید فلاحی، افسران به لشکر برگشتند و من توانستم با یک روحیه قوی کارم را شروع کنم.
تاریخ انتصاب شما به فرماندهی لشکر زرهی قزوین، مقارن با شروع درگیریهای کردستان است. از آن شرایط و روزها برایمان بگویید.
همین طور است. در آن روزها دره قاسملو در نزدیکی ارومیه، دچار آشوب شد و یک ستون زرهی که برای باز گرداندن آرامش از قزوین به آنجا اعزام شد، توسط ضد انقلاب از بین رفت و متلاشی شد. چند روز بعد شهید فلاحی زنگ زد و گفت: که: ستون دیگری را به ارومیه اعزام کنم. پرسیدم: با چه نیروئی ستون تشکیل بدهم؟ بعد از تلفن شهید فلاحی، درجهدارها و افسران را جمع کردم تا یک ستون تازه نفس را تشکیل بدهم. بعضی از گردن کلفتهایشان گفتند: ما نمیرویم! من هم اسلحهام را کشیدم و گفتم: «نمیروید؟ من خودم تنها میروم! اگر فقط ۷۲ نفر مثل مردان با غیرتی که همراه امام حسین (ع) جنگیدند، همراه من بیایند، حتماً بر دشمن پیروز خواهیم شد». این حرف را که زدم، دیدم یکی یکی پشت سر هم ایستادند و صف بستند. از سرهنگ دوم، حاجی فرجی خواستم از شرکتهای تعاونی مسافربری، چند اتوبوس بگیرد که افسران و سربازان را همراه با اسلحه و مهمات به دره قاسملو ببرند. اینها وقتی به منطقه میرسند میبینند که گروه قبلی به طرز فجیعی کشته شده و اجسادشان این طرف و آن طرف افتاده است! من گزارش وضعیت را تهیه کردم و برای شهید فلاحی فرستادم. ایشان ضمن تشکر از اقدامات ما گفت: که: «به او خبر دادهاند که اعضای فرقه دموکرات که در تپه آربابا در بانه مستقر شدهاند، نیروهای یک واحد از لشکر ۲۱ حمزه را تار و مار کردهاند و پیکر شهیدان، زیر آفتاب و در اطراف آسایشگاه پراکندهاند. شما با یک ستون به طرف بانه راه بیفتید و حواستان را حسابی جمع کنید، چون پشت هر بوتهای، یک ضدانقلاب خود را مخفی کرده و آماده ضربه زدن هستند. آنها تانکهای اسکوربیون را در گردنه آتش زده، سربازان را کشته و افسران را به اسیری گرفتهاند. من نمیدانم کدام احمقی به اینها دستور داده بوده که شبانه به آن گردنه بروند. شما هر چه زودتر عجله کنید و خودتان را به آنجا برسانید».
من بلافاصله پنج دستگاه تانک با خدمه را آماده کردم و به سمت بانه حرکت کردیم. لشکر ۱۶ در منطقه چند عراده توپ هم داشت. سرهنگ پورموسی، فرمانده لشکر ۱۶ و شهید صیاد شیرازی هم در کردستان بودند. شهید صیاد به تازگی به خاطر خدماتی که همراه شهید چمران در کردستان انجام داده بود، ترفیع درجه گرفته بود. من گفتم که: «با حکم تیمسار فلاحی آمدهام، شما هوانیروزی هستید، با هلیکوپتر محل استقرار ضدانقلاب را بزنید و من وقتی مطمئن شدم که همه کارها درست انجام شده، به طرف بانه حرکت میکنم». پورموسی ناراحت شد و گفت: چرا با این لحن حرف میزنید؟ گفتم: «من دارم با صیاد حرف میزنم، شما هم با فلاحی تماس بگیر و بگو لطفی این شکلی حرف میزند!». پورموسی به خاطر این برخورد، سه روز مرا بازداشت کرد! من و خیلیهای دیگر از دستش شکار بودیم، چون بسیاری از وسایل برقی و خانگی باشگاه افسران را سرقت کرده بود. او هم قبل از اینکه شهید فلاحی مرا به مأموریت بانه بفرستد، از نیرویزمینی خواسته بود که مرا در قزوین نگه دارد که البته به درخواستش پاسخ منفی داده بودند. در هر حال من به تانکها و توپهای تحت امر خود دستور دادم تپههای اطراف بانه را چند شبانه روز زیر آتش بگیرند و آنها را با خاک یکسان کنند. به افسران تحت امر خود گفتم: شبانه روز این تپهها را با گلوله توپ و تانک میزنیم تا دموکراتها فرار کنند و تپههای اطراف بانه آزاد شوند. از قزوین هم که راه افتادیم، پول و خواروبار برداشتیم و از سربازان لشکر خواستم در مسیر بانه به سردشت، آنها را در اختیار ساکنان خانههای آن مناطق قرار دهند. با این کار توانستیم هشت کیلومتر از جاده بانه به سردشت را آرام کنیم. یک رفیق کرد هم پیدا کردیم و از او خواستیم در منطقه خودش هر چه کلاشینکف دید، جمعآوری کند و در ازای پول به ما بدهد. وقتی بین خانوادهها پول و خواروبار توزیع کردیم، با ما همکاری کردند و به تدریج آرامش به بانه برگشت و آن گاه کار تخلیه جنازهها و تعویض نیروها را شروع کردیم.
شما در عملیات ثامنالائمه در جبهه دزفول هم با شهید فلاحی همکاری کردید. از آن عملیات برایمان بگوئید؟
من در دیداری که در ستاد نیرویزمینی با شهید فلاحی داشتم، از ایشان خواستم فرماندهی لشکر قزوین را رسماً به من ابلاغ کند تا بتوانم با ایشان همکاری کنم. ایشان هم به آجودان خود سرهنگ امامی تلفنی ابلاغ کرد: این حکم را برای من بزند. مدتی گذشت و شبی دو نفر از بچههای کمیته انقلاب لشکر قزوین نزد من آمدند و گفتند: ما تصمیم گرفتهایم شما را به فرماندهی لشکر منصوب کنیم. گفتم: اگر چنین تصمیمی دارید، باید این حکم به طور رسمی توسط تیمسار فلاحی به من ابلاغ شود. آنها شبانه به تهران رفتند و صبح روز بعد، سرهنگ امامی از طرف شهید فلاحی حکم مرا امضا کرد. البته همان طور که اشاره کردم، شهید فلاحی قبلاً روی برگه ابلاغ تلفنی این حکم را صادر کرده بود، اما من به حکم رسمی نیاز داشتم و وقتی آن را دریافت کردم، خیالم راحت شد و کارم را شروع کردم. بعد شنیدم که سرهنگ پورموسی، فرمانده سابق لشکر ۱۶ را در راه رشت به پادگان قزوین دستگیر کردهاند و بعد هم اعدام شد!
جرمش چه بود؟
شرکت در کودتای نوژه و همکاری با قطبزاده. بنیصدر هم از این قضیه عصبانی شد و ترفیع درجه شهید صیادشیرازی را گرفت و او سرهنگ دوم شد!
جنگ ایران و عراق در ۳۱ شهریور سال ۵۹، با حمله عراق به فرودگاههای کشور شروع شد. در آن مقطع کجا بودید و چه اقدامی میکردید؟
موقعی که جنگ شروع شد، من فرمانده لشکر ۱۶ قزوین بودم. شهید فلاحی به من تلفن زد و گفت: گوشی دستتان باشد، با رئیسجمهور حرف بزنید! بعد بنیصدر صحبت کرد و گفت: «همین الان لشکر قزوین را به دزفول میبرید!» گفتم: «شما اصلاً میدانید انتقال لشکر یعنی چه؟ اصلاً لشکر زرهی را میشناسید؟ لشکر زرهی قزوین در حال حاضر در پنج منطقه قزوین، همدان، زنجان، منجیل و میانه با تعداد زیادی پرسنل و نفربر و تانک مستقر است. انتقال چنین لشکری دستکم یک ماه وقت میخواهد». گفت: «دشمن تا رودخانه کرخه جلو آمده، چه باید کرد؟» گفتم: «من چه تقصیری دارم؟ تنها چیزی که به نظر من میرسد این است که بروید نزد امام و از ایشان بخواهید دستور بدهند هر کسی که وسیله یا کامیونی دارد که میتواند با آن تانک حمل کند، خود را به لشکر قزوین معرفی کند، شاید به این شکل بتوانیم لشکر و تجهیزات آن را منتقل کنیم». شهید فلاحی و شهید فکوری این فکر را پسندیدند و همراه بنیصدر خدمت امام رفتند. امام فرموده بودند که: این بهترین راه حل است. مدت زیادی نگذشت که صدها کامیون و تریلر و حتی خودروهای سواری، خود را به لشکر قزوین رساندند و توانستیم در ظرف یک ماه، لشکر زرهی قزوین را به دزفول منتقل کنیم. پس از آنکه دو سوم لشکر به جنوب منتقل شد، من همراه یک سوم باقیمانده به منطقه رفتم. در آن مقطع، عراق داشت منطقه دوکوهه را به شدت گلوله باران میکرد. در دزفول به دفتر مرحوم ظهیرنژاد فرمانده قرارگاه- که در زیرزمین مقر تیپ دزفول بود- رفتم و از ایشان سراغ بنیصدر را گرفتم. به من گفت: که: او همراه با شهید فکوری در پایگاه هوائی است! تصمیم گرفتم از یگانهای لشکر و محل استقرار آنها بازدید کنم و دیدم سرهنگ خوشنویسان لشکر زرهی را در جائی مستقر کرده که اگر باران تندی ببارد، همه تجهیزات لشکر غرق خواهند شد! بلافاصله به فرماندهان یگانها دستور دادم تجهیزات خود را به دامنه ارتفاعات ببرند. از قضا آن شب باران سیلآسائی بارید که اگر این کار را نکرده بودیم، تمام تجهیزات از بین میرفتند.
بعد از بازدید از یگانهای لشکر، به باشگاه افسران پایگاه هوائی دزفول رفتم. بنیصدر، تیمسار ظهیرنژاد و سرهنگ ورشوساز فرمانده لشکر ۲۱ حمزه آنجا بودند. بنیصدر روی تخت دراز کشیده بود و ورشوساز داشت وضعیت جبههها را گزارش میداد. ظهیرنژاد به من گفت: که: تیپ دوم لشکر ۱۶، تحت امر من میماند و حرکت نمیکند. قبل از اینکه دست به هر اقدامی بزنیم، لازم بود که میزان توانائی لشکر را بررسی کنم. صبح روز بعد به محل استقرار لشکر رفتم و خواستم که تانکی را روشن کنند و راه بیندازند و خودم و عدهای از فرماندهان، در یک نفربر نشستیم و پشت سر تانک به طرف جاده قدیم فرودگاه دزفول حرکت کردیم. عراقیها در کنار باند فرودگاه مستقر شده بودند و از آنجا به وسیله موشک روی دوشی، به خودروها حمله میکردند! کمی که جلوتر رفتیم، تانک را زدند و ما با نفربر از جاده بیرون رفتیم و کنار تپهای- که انبار مهمات بود- توقف کردیم. در آن حادثه تمام خدمه تانک شهید شدند! این اولین آسیبی بود که لشکر ۱۶ قزوین دید. بعد از چند دقیقه یک هواپیمای عراقی آمد و تانک دیگری را منهدم کرد.
مگر آن منطقه از قبل شناسایی نشده بود؟
ما برای شناسایی رفته بودیم. عراقیها میدانستند که در آنجا انبار مهمات و باند فرودگاه هست و آنجا را شدیداً تحت نظر داشتند. از تپهها و ارتفاعات منطقه که بالا میرفتیم، سنگرهای دشمن را دیدم. سپس از قرارگاه دستور آمد که: تیپ یکم به سرعت از جاده شوشتر به منطقه فومیآباد در جاده سوسنگرد برود و تانکها به فاصله ۵۰۰ متر از هم سنگر بگیرند. بعد از آزاد کردن سوسنگرد، یگانهای زرهی لشکر قزوین، در محور شمالی سوسنگرد در برابر نیروهای عراقی استقرار پیدا کردند و تیمسار ظهیرنژاد دستور داد که ساعت ششونیم صبح روز بعد حمله کنیم. قرار بود یک گردان زرهی از لشکر ۹۲ خوزستان از رودخانه کارون عبور کند و در نزدیکی جفیر به ما بپیوندد. ما در منطقهای مستقر شده بودیم که عراقیها- که در ساختمانهای پادگان حمید مستقر بودند- ما را میدیدند، ولی ما فقط خاکریزهای آنها را از بالای سرمان میدیدیم. هنگامی که دستور تیمسار ظهیرنژاد به دستم رسید، هئیتی متشکل از: آیتالله خامنهای، شهید آیتالله بهشتی، شهید فلاحی، بنیصدر و چند نفر دیگر به محور عملیاتی آمدند و زیرپل شهبازی در نزدیکی دزفول، جلسهای را برگزار کردند. در آن شرایط ما فقط پنج تانک برای مقابله با سپاه پنجم عراق مستقر کرده بودیم. در این موقع، تیمسار ظهیرنژاد به علت جراحی آپاندیس در بیمارستان پایگاه هوایی دزفول بستری شد و شهید فلاحی وظایف او را به عهده گرفت.
چرا شهید چمران در این جمع نبود؟
ایشان چند روز قبل، در عملیات سوسنگرد زخمی و در استانداری اهواز بستری شده بود. من به ملاقات ایشان رفتم و در خواست کردم دستور بدهد با چرثقیل یک لوله فلزی با قطر زیاد، روی رودخانه کرخه بیندازند تا بتوانیم تجهیزات لشکر را به آن سوی رودخانه ببریم. عراقیها در شش محور، روی کرخه پل زده بودند. استانداری اهواز جرثقیلی را با یک راننده ارمنی فرستاد که لوله را روی رودخانه قرار بدهد، اما چرثقیل هدف تانکهای دشمن قرار گرفت و منهدم شد و رانندهاش به شهادت رسید. ما در آن شرایط جرثقیل و بولدوزر و لودر نداشتیم. من به بنیصدر گفتم: با این وضعیت، از همین ابتدا کاملاً معلوم است که در برابر سپاه تا بندندان مسلح و مجهز عراق، کارمان تمام است! بنیصدر کلافه بود و میگفت: من نمیدانم چه میخواهید بکنید، ولی هر کاری که میخواهید بکنید زود باشید، باید هر چه زودتر حمله کنیم، چاره دیگری نداریم، نیروهای اطلاعاتی و بومی دائماً خبر میآوردند که عراقیها دقیقاً میدانند که شما میخواهید حمله کنید، ولی از زمان و نوع حمله خبر ندارند.
لشکرهای دیگر برای کمک نیامدند؟
همان طور که اشاره کردم، به یک گردان زرهی از لشکر ۹۲ خوزستان دستور داده شده بود که در جفیر به ما ملحق شود. من به بنیصدر گفتم که: باید بعضی از مواردِ طرح تیمسار ظهیرنژاد را تغییر بدهم، چون قابل اجرا نیستند و اگر به آن شکل حمله کنیم، عراقیها در همان ساعت اول نابودمان خواهند کرد. گفت: هر کاری را که صلاح میدانید انجام بدهید! گفتم: امضا کنید تا تغییرات را اعمال کنم. در طرح تیمسار ظهیرنژاد قرار بود از رو به رو به عراق حمله کنیم. من تیپ یکم را در محور پل جاده اهواز سوسنگرد - که عراقیها به شدت از آن محور هراس داشتند- مستقر کردم. شهید چمران چند روز قبل، در آن محور به آنها ضربه زده بود و لذا نیروهای ما از آن محور تهدید نمیشدند. سپس همراه عدهای از فرماندهان لشکر رفتم و این محور را تا پاسگاههای عراقی شناسائی کردم و مطمئن شدم که خبری نیست. آن گاه به سرهنگ جوادی گفتم که: شما از رو به رو به عراقیها حمله کنید و تیپ سوم به صورت رخنهای از جناحها حمله کند. میخواستم با تصرف سرپل، از رودخانه کرخه عبور و سپس نیروهای عراقی را قیچی کنیم. تمام افراد شرکتکننده در آن جلسه از جمله شهید فلاحی، با این طرح موافق بودند. زمان عملیات را از ساعت ششونیم به ساعت ۱۰ تغییر دادیم. روز جمعه و روز رحلت پیامبر (ص) بود و عراقیها احتمالاً تصور میکردند که ما در آن روز حمله نخواهیم کرد. عراقیها که دیدند ساعتها گذشت و از حمله خبری نشد، در ساعت هشت و نه صبح سفره صبحانه را پهن کردند و مشغول خوردن صبحانه شدند. حتی فرماندهشان با خیال راحت و با پیژامه در جمع آنها نشسته بود. عملیات را آغاز کردیم و کمی بعد تیپ سوم به فرماندهی سرهنگ جمشیدی درست موقعی که آنها صبحانه میخوردند، بالای سرشان رسید. تیمسار فلاحی، مهندس غرضی استاندار وقت خوزستان و امامجمعه اهواز در کنار من بودند. در ساعت نهونیم با رمز عملیات «اللهاکبر» دستور آتش توپخانه را صادر کردم. در ساعت ۱۰ با فرماندهان یگانهای توپخانه تماس گرفتم و همه جواب دادند. بعد از نیمساعت زیر آتش توپخانه، تانکها و نیروهای پیاده را حرکت دادیم. گردان زرهی لشکر ۹۲ خوزستان که قرار بود از کارون عبور کند و به ما ملحق شود، پس از عبور از کارون، توسط هواپیماهای عراقی منهدم شد. ما در اولین یورش توانستیم فقط در منطقه سرپل، ۱۸۰۰ نفر از نیروهای عراقی را اسیر کنیم و تعداد زیادی توپخانه نو - که هنوز نایلون روی آنها هم باز نشده بود- و دهها اتوبوس و مینیبوس و صدها قبضه مسلسل و تجهیزات را به غنیمت بگیریم. غنائم به قدری زیاد بودند که مانده بودیم آنها را چگونه به پشت جبهه منتقل کنیم و وسیله کافی برای آوردن اسرا نداشتیم.
از حال و هوای فرماندهان پس از این عملیات غرور آفرین برایمان بگوئید؟
حضرت آقا در آن موقع نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند. تیمسار فلاحی روی پشتبام مدرسهای رفته بود و اطراف را تماشا میکرد. موقع ناهار حضرت آقا و تیمسار فلاحی را دعوت کردم و به اتفاق و با دلی آسوده، آبگوشت صرف کردیم. شهید فلاحی از خوشحالی روی پا بند نبود و میگفت: میدانستم که موفق میشویم! چند روزی، عملیات پراکندهای صورت میگرفتند. یک روز هم هواپیماهای عراقی آمدند و تعدادی از خودروهای لشکر را بمباران کردند و چند سرباز به شهادت رسیدند. از سربازی خواستم که به جای آنتن بیسیمِ خودروی فرماندهی- که از بین رفته بود- روی خودروئی بیسیمی را نصب کند و آنجا بود که شنیدم خلبانان هواپیماهای میگ عراقی به زبان روسی صحبت میکنند!
از شهادت شهید فلاحی و واکنش خودتان نسبت به این حادثه چه خاطرهای دارید؟
قرار بود پیکر شهدا و مجروحان عملیات ثامنالائمه به تهران منتقل شود. شهیدان فلاحی، فکوری، جهانآرا، نامجو و کلاهدوز هم تصمیم گرفتند با همان هواپیما به تهران برگردند. شهید فلاحی به دفتر کارم در اهواز آمد و گفت: بلند شو راه بیفت، باید به تهران برویم! من گفتم: اجازه بدهید دستوراتی را به معاون لشکر ابلاغ کنم و بیایم. مرحوم ظهیرنژاد از من پرسید: فلاحی کو؟ گفتم: رفت فرودگاه و من هم دارم میروم، چون فردا صبح قرار است خدمت امام برویم و گزارش کامل عملیات را تقدیم کنیم، شما هم ظاهراً باید بروید. ظهیرنژاد گفت: «آدم عاقل در این شرایط روی هوا نمیرود، من با ماشین خودم میروم و به شما هم توصیه میکنم با ماشین خودتان بروید!». میخواستم به فرودگاه بروم و با هواپیمای بعدی خودم را به تهران برسانم که تلفن زدند و گفتند: هواپیمای حامل فرماندهان در نزدیکی کهریزک تهران سقوط کرده است!
خاطره جالبی که از آن روز دارم، این است که دژبان من آمد و التماس کرد که: خیلی وقت است زن و بچهام را ندیدهام و اجازه بدهید با این هواپیما به تهران بروم. گفتم: برو. من هستم. دژبان رفت و بعد از مدتی دیدم که با عصبانیت در اتاق مرا باز کرد و گفت: «رفتم فرودگاه سوار هواپیما بشوم که دستی مرا پس زد و فرستاد بیرون. این چه وضعی است؟» گفتم: «بنده خدا! آن دست تقدیر تو بوده که از مرگ حتمی نجاتت داده است». انگار که یک سطل آب سرد روی سرش ریختند و شروع کرد به عذرخواهی! گفتم: تنبیهت این است که با ماشین بروی و زن و بچهات را ببینی و برگردی! روزگاری بود. یادش به خیر.
منبع: روزنامه جوان