اهل کجا هستید و زمان جنگ عموماً با چه یگانی به جبهه اعزام میشدید؟
من اهل ورزنه اصفهان هستم. مثل خیلی از همولایتیهایم عموماً از طریق لشکر ۱۴ امامحسین (ع) به جبهه اعزام میشدم. ماجرای بولدوزر به زمان عملیات خیبر در اسفند سال ۶۲ برمیگردد، اما قبل از آن هم به جبهه رفته بودم و سابقه چندین دوره اعزام و حضور در جبهه را داشتم.
در بخشی از عملیات خیبر، بچههای لشکر ۱۴ در منطقه طلائیه وارد عمل شده بودند و توانستند موقعیتی را تصرف کنند که لشکر ۲۷ شبهای قبل از آن موفق نشده بود، ماجرای بولدوزر به همان روزها برمیگردد؟
بله همینطور است. من در گردان امامحسن (ع) از لشکر امامحسین (ع) بودم. یادم است آن شب به صورت ستونی حرکت کردیم تا به خط دشمن برسیم. بعثیها در طلائیه یک دژی درست کرده و یک بخشی از منطقه را هم آب انداخته بودند. موقعیت منطقه واقعاً خاص بود. نمیشد به راحتی به خط دشمن نزدیک شد. به عنوان مثال عرض کنم ما ساعت حدود ۱۰ شب به نقطهای رسیدیم که یک طرفش دژ دشمن و طرف دیگرش آب بود. بعضی جاها آب تا زانو میآمد. هواپیماهای دشمن هم مرتب منور میزدند و ما مجبور میشدیم داخل آب بنشینیم تا دیده نشویم. اسفندماه و سرمای هوا و رفتن در داخل آب و گل و لای واقعاً اذیتکننده بود. به سختی توانستیم خودمان را به خط دشمن برسانیم.
آب موجود در منطقه را دشمن به عمده رها کرده بود؟
بله. این کار را کرده بودند تا حرکت ما را کند کنند. حتی وقتی ما به خط دشمن رسیدیم، آنجا دیدیم که یک بخشی از دژ را بریدهاند و آب را به سمت پایین رها کردهاند. اینجا حرکت ستون سختتر هم شد. چون در این قسمت سرعت آب زیاد بود و ما باید یک جاهایی را سربالایی میرفتیم تا به خط دشمن دست پیدا میکردیم. دژ دشمن مثل یک دیواری میشد که برای بالا رفتن از آن نیاز به طناب بود. بچههای جلوتر از ما یک رشته سیم خاردار را بالای خاکریز به جایی بسته و ادامه سیم را به پایین انداخته بودند. ما باید از این سیم خاردار میگرفتیم و مثل یک طناب از آن استفاده میکردیم. به هر ترتیبی بود، بالا رفتیم و در منطقه مستقر شدیم. بولدوزر عراقی را همان جا دیدم که روشن بود و رانندهاش فرار کرده بود.
پس این بولدوزر برای نیروهای خودی نبود؟
نه، اصلاً نمیشد که بولدوزر ما تا آنجا بیاید. خط دشمن هنوز سقوط نکرده بود و ما باید ابتدا خط را میشکستیم تا باقی نیروها بیایند. خلاصه من دیدم این بولدوزر روشن است و راننده هم ندارد. برای اینکه عراقیها متوجه نشوند که نیروهای ما به خط آنها رسیدهاند، سوار این بولدوزر شدم و با آن شروع به کار کردم. قصدم این بود که فقط وانمود کنم اوضاع آرام است و نیروهای عراقی هنوز اینجا هستند. در این فرصت که من با بولدوزر کار میکردم، باقی بچهها در پناه سر و صدا و شرایطی که ایجاد شده بود، عبور کردند و خودشان را به خط دشمن رساندند. در همین لحظات بولدوزر خراب شد. قبل از آنکه از کار بیفتد، آن را پایین خاکریز آوردم و در آب جمع شده رها کردم.
گویا این بولدوزر تا سالها بعد همچنان در همان منطقه مانده بود؟
اتفاقاً خودم چند سال پیش که برای اردوهای راهیاننور به منطقه طلائیه رفته بودم، باقیمانده قطعات بولدوزر را آنجا دیدم. برایم جالب بود که بعد از گذشت بیش از سه دهه، بقایای بولدوزر آنجاست. مثل رفیقی که سالها آنجا جامانده باشد. یک حسن خاصی به من دست داد و خاطرات گذشته دوباره برایم زنده شد.