گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده"

وصیت بی نظیر یک شهید مرفه!

یکشنبه, 17 فروردين 1399 22:55 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

با خواندن این بخش از گفت و گو، شما به احوالات رزمندگان جوان و نوجوان پیش از عملیات والفجر ۸ بیشتر پی می برید و شهدای این خاطرات را بهتر می شناسید...

 

به گزارش خط هشت، در بخش ابتدایی گفت و گو با جانباز 70 درصد قطع عضو، حاج «اکبر حسین زاده»، درباره ایام کودکی و نوجوانی وی که مقارن با ایام انقلاب و جنگ بود، گفت.

صحبت با جانباز حسین زاده می رسید به اولین باری که به بوکان در کردستان اعزام می شود و زمانی معادل 3 تا 4 ماه را در آنجا طی می کند و به خاطرات آن زمان می پردازد تا زمانی که از اولین اعزام به کردستان بازمی گردد.

در این بخش، یعنی بخش دوم گفت و گوی دلنشین با این جانباز معزز، وی به سراغ اعزام های بعدی خود رفته و وقایع پیش از عملیات والفجر 8 را با عشق و عِرقی وصف ناشدنی تعریف می کند.

 حال «حاج اکبر» درحین بیان خاطرات این عملیات بسیار خاص و متفاوت است و خصوصا" از ویژگی های معنوی شهدا با حالاتی خاص تعریف می کند.

 گاهی به مکانی دور خیره می شود اما هیجان و شوری که از یادآوری خاطرات آن روزها در او زنده می شود باعث می گردد که با حرارت هرچه تمام تر و نه سرسری، بلکه بسیار جزئی و گاها" دقیقه به دقیقه خاطرات و صحنه ها را بازگو کند.

 وقتی جانباز حسین زاده خاطرات روزهای دوست داشتنی و عزیز خود را در ایام جبهه و جنگ بازگو می کند، آنچنان در آنها غرق می شود و شنونده را در صحنه ها و احوالات آنجا غرق می کند که ما نیز با وی بار سفر می بندیم و تا عملیات والفجر 8 با او رهسپار می شویم. با خواندن این بخش از گفت و گوی وی، شما به احوالات رزمندگان جوان و نوجوان غیور، به ویژه حال آنها در مقطع پیش از عملیات والفجر 8 بیشتر پی می برید و شهدای حاضر در این خاطرات را بهتر می شناسید.

بخش دوم گفت و گوی خواندنی با جانباز اکبر حسین زاده را با هم می خوانیم.


در صحبت قبلی فرمودید که از بوکان به تهران برگشتید. بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟

- دوباره یک اعزام دیگر به بوکان کردستان رفتیم. اعزام اول من به قصر شیرین پادگان ابوذر، آقداغ، 10/10/1362 بود که گفتم تا برج 2 سال 63 طول کشید. بدو سه ماه بعد رفتیم دوباره بوکان کردستان و جمعا" کردستان ما 6 ماه شد. 4 ماه قصر شیرین و 6 ماه بوکان جمعا" 10 ماه. در زمانی که ما در قصر شیرین بودیم، عملیات خیبر انجام شد و در اواخر سال 63 وقتی که ما بوکان بودیم، عملیات بدر انجام شد. بعد از یک سال از عملیات بدر، عملیات والفجر 8 انجام شد.

دیگر انگیزه شد که باید به جنوب برویم. جنوب با کردستان خیلی فرق داشت. ازنظر جنگ و جهاد فرقی نداشت هرچند کردستان سخت تر هم بود چون شما دشمن مستقیم نداشتید. از پشت شما را می زدند. کوموله، دموکرات و ...

اجازه بدهید همین جا خاطره ای از عید 63 بگویم.

سال تحویل بود و من در مقر نگهبانی می دادم. دیدم آن فردی که در تهران از آمدن من ممانعت می کرد، دارد می آید. من دست و پایم را گم کرده بودم و ترسیدم. حالا دیگر توی جبهه بودیم و واقعا" دیگر ترسی نداشت ولی انقدر که به من فشار آورده بود من هنوز از او حساب می بردم. بعد آمد و حال و احوال کرد که حسین زاده! چطوری؟ خوبی؟ من هم کم کم ترسم ریخت. حتی به فرمانده ام هم گفته بودم. او گفت که من اجازه نمی دهم کسی تو را برگرداند. خیالت راحت باشد.

خلاصه کردستان ما اینگونه تمام شد و ما برگشتیم و قرار شد دوباره اعزام بشویم.



کی دوباره اعزام شدید؟

- ماه های دی و بهمن 63 بود که رفتیم جنوب. خوشحال بودیم چون آنجا مبارزه مستقیم با دشمن بود و عملیات های اصلی. بچه ها دوست داشتند که بیشتر جنوب باشند و در عملیات ها شرکت کنند. یعنی رفتیم از لانه جاسوسی، به سمت قطار و از آنجا هم به دوکوهه رفتیم.

تقسیممان کردند و ما افتادیم در گردان حمزه. با مهدی صاحبقرانی باهم. چون ما از اول کمیته و کردستان را هم باهم بودیم. تا آخر جنگ. در لشگر 27. تقسیممان کردند در گروهان ها و دسته ها. ما شدیم گروهان دو دسته یک. آقا مهدی، پیک شد. من هم تخریبچی دسته شدم که قرار شد برویم و آموزش ببینیم. آموزش ها شروع شد و بسیار سخت بود.

شهید مهدی صاحبقرانی

 

گردان حمزه هم در لشگر 27، جزء گردان های قوی لشگر بود. از حاج محمد که پرسیده بودند در میان گردان ها، کدام بیشتر موثر بود، گفته بود گردان حمزه که آچارفرانسه بود. هر جا گیر می کردیم، آنها را می فرستادیم. مثلا در یک عملیات یک گردان فوقش 2 تا 3 شب می رفت ولی یکدفعه ما 11 شب می رفتیم. بنابراین آموزش ها هم آموزش های سختی بود.

مثال می زنید که آموزش ها از چه لحاظ سخت بود؟

- اولین آموزش را یادم می آید که ما طبقه چهارم خواب بودیم. در دوکوهه پشت اتاق ها یک بالکن بود. ما در بالکن خوابیده بودیم. ادعا هم می کردیم که ما 7-8 ماه جبهه داریم. شروع کردند تیراندازی در ساختمان و نارنجک و جلوی ساختمان گردان حمزه، از این چهارلول های ضدهوایی، شلیکا گذاشته بودند و می زدند، بشکه های فوگاز 220 لیتری گذاشته بودند و منفجر می کردند و خیلی شدید...

ما هم برای اولین بار یک چنین حجم آتش رزم شبانه ای می دیدیم. من یکدفعه از خواب پریدم و با هول می خواستم وسایلم را جمع کنم که دیدم مهدی رفته بالای دیوار بالکن، می خواهد بپرد پایین! اصلا متوجه نبود که طبقه چندمیم. لباسش را کشیدم و انداختمش این طرف که نپرد!

دیگر دویدیم پایین اما پوتین هایمان را نپوشیده بودیم. از شلیک های شلیکا ترسیده بودیم و من یکی را پوشیده بودم و یک پوتین را نپوشیده بودم. ساده هم بودیم. فرمانده گردان گفت: کسانی که تجهیزات کم آوردند یا پوتین نپوشیده اند، بیایند بیرون. منم رفتم بیرون. حالا شب بود و تاریکی. کسی نگاه نمی کرد که تو پوتین داری یا نداری! خلاصه اینکه ما را تنبیه کردند و بشین و پاشو و بخیز و بعد گفتند بروید.

در دوکوهه جاده ای به سمت چپ می خورد که تا قرارگاه تخریب می رود. بیرون پادگان است و پشتش هم حسینیه است. در مسیر که می رفتیم فوگاز و ... می زدند. به ما گفته بودند در مسیر هر کس شهید شد یا مجروح حتی برادرت، حق نداری بایستی! حالا ما نمی دانستیم دارند ما را آموزش می دهند برای عملیات بزگی مثل والفجر 8. اگر این آموزش ها نبود، بچه ها نمی توانستند آن حجم آتش را، شرایط اروند و مسائلی که در فاو وجود داشت را تحمل کنند. ما تازه شروع کارمان بود.

 به تخریب رسیدیم. آنجا سنگلاخ بود. انفجارها شدید بود. مین ها را منفجر می کردند. آر پی جی می زدند و تیربار  و... سنگ ها بلند می شد و تاب و تاب و تاب کنارمان می خورد. یکی دادمی زد یا حسین، یکی یا ابالفضل و ... مثل یک عملیات واقعی. آن شب ما 17 تا مجروح دادیم و یک مفقودالاثر. حالا کجا؟ در دوکوهه!


مفقودالاثر یعنی چه اتفاقی برایش افتاد؟

- یعنی گم شد دیگر. خلاصه مجروح ها را بردند و به ما گفتند کسی حق ندارد دست بزند! بروید جلو، بروید جلو. از پشتمان تیربار می زدند و روبه رو مین منفجر می کردند. بسیار عجیب! بعد از آن هم من چنین حجم آتشی را ندیدم.

خلاصه صبح برگشتیم و مجروحان را بردند بیمارستان. 4- 5 روزی گذشت که فهمیدیم آن کسی که مفقود شده بود، شرایطش بد بوده و بردنش بیمارستان و بعد هم تهران و هیچ کس هم از او خبر ندارد!

ما آموزش ها را دیدیم و قرار شد به مهران، خط پدافندی برویم. یک ماهی هم در خط پدافندی بودیم. برگشتیم کوزران در باختران. آموزش ها و آمادگی ها در قالب رزمایش های آبی و خاکی به ما می دادند. بعد از آموزش ها به دوکوهه برگشتیم.

به ما گفتند باید بروید برای آموزش های آبی و خاکی در سد دز و غواصی را هم یاد بگیرید که در اروند بتوانید از پس کار بربیایید. من یک بیماری ای داشتم، دو شب بودم و بعد رفتم تهران برای یک عمل جراحی و یک هفته بعد برگشتم. بچه ها هنوز سد دز بودند. رفتم سد دز و بعدش به کرخه برگشتیم.

کرخه قبل از عملیات والفجر 8 است. اوج معنویت و ایثار در محیط کرخه موج می زد. از عملیات بدر تا والفجر 8، فاصله یک سالی بود. بچه های گردان تمام طول سال را با هم بودند و خیلی باهم اخت شده بودند. گردان ما هم یک طوری بود که هر کس می آمد نمی رفت. هر کس می رفت، برمی گشت گردان حمزه. بچه ها با هم رفیق شده بودند. شما تصور کنید 700- 800 نفر آدم، همه باهم رفیقند. ظهر که میشد، مثلا می گفتند دسته یک گروهان یک، مهمان دسته دو گروهان دو هستند. حالا اصلا" چیز خاصی نبود. همان غذای لشگر بود. فوقش بچه ها می رفتند از شهر برای مهمانشان سبزی یا ماستی می خریدند.

کسی هست بنام منصور نورایی که مناجات حضرت امیر را در مسجد کوفه می خواند. "مولای یا مولای! " این مناجات رو در زینبه توی سوریه خوانده بود. این مناجات توی گردان ها مرسوم بود. یک ساعت قبل از اذان صبح، این مناجات را پخش می کردند. بچه ها می آمدند برای نماز شب و می رفتن داخل قبرهایی که کنده بودند.

بالای کرخه کوهستانی بود. بچه ها می رفتند نماز شب می خواندند. تنبل هایی مثل من بیدار که می شدیم برای نماز صبح، می دیدیم که هیچ کس دورمان نیست. اگر هم هست، دارند نماز شب می خوانند. یا رفتند حسینیه یا بالای کوه! من از خودم خجالت می کشیدم.

بچه های خالصی بودند. بچه های ناب جنگ! والفجر 8 در کل سال های جنگ، از نظر معنویت، تکنیک و تاکتیک جنگی و از هر نظر مثل نگینی ست در حلقه انگشتر!



ممکن است از این خلوص مثالی بزنید؟

- مثلا دسته ای بود از گروهان یک. اینها کم سن و بچه سال بودند. 15- 16 ساله. کل دسته از 14 تا 20 ساله بودند و 2 تا هم پیرمرد داشتند. به اینها می گفتند دسته علی اصغر. چون کوچیک بودند. فرمانده ما یک روز گفت که دیدم فرمانده دسته اینها، محسن گلستانی که در همان والفجر8 شهید شد، هر روز آنها را می برد به رزم و پیاده روی و ...


شهید محسن گلستانی


به او گفتم محسن! چه خبر است که هی اینها را می بری و میاوری؟ گفت اینها رها نمی کنند! انقدر ما را ببر راهپیمایی و انقدر آموزش بده که فرمانده گروهان شب عملیات ما را نبرد! فکر کند سنمان کم است. حالا در والفجر 8 دقیقا همین دسته، اولین دسته ای بود که به خط زد.

2- 3 تا از بچه ها بودند که دو ساعت قبل از اذان ظهر می رفتند حسینیه و دو ساعت بعد اذان برمی گشتند. می رفتند نماز می خواندند و گریه می کردند . یکی شان خیلی شاخص بود که بعد نماز وقتی همه ناهار خورده بودند، با چشم های قرمز پف کرده برمی گشت. عارفی بود برای خودش. بچه ها مسخره می کردند و می گفتند برو همان جایی که تا حالا بودی ناهار بخور. از این بچه ها در آن ایام خیلی بودند.

یکی دیگر بود بنام استاد نظری. دو تا برادر دوقلو بودند که شرایط مالیشان خیلی خوب بود. آن موقع مبل پرنس مال آنها بود. 9 سالگی بنزسوار بود و خانه شان در یک باغ و این حرف ها ! اینها را سوار هواپیما می کنند که بفرستند سوئیس، فرار می کنند و می آیند جبهه. محمود که با ما در گردان حمزه بود، طلبه شده بود و احمد به گردان تخریب رفته بود.

حالا شما فکر کنید محمود با آن سن 14- 15 ساله با رها کردن آنهمه امکانات و رفاه، شده امام جماعت ما. من تخریبچی بودم و ته دسته خودمان بودم. او پیک دسته بود و درست پشت من می افتاد. دائما در تمام رزم ها و رفت و آمدها باهم بودیم. خیلی با هم اخت بودیم. او می رفت شب ها توی کوه در کرخه که البته الان بخش زیادی اش داخل آب است، نماز شب می خواند.

شهید محمود استادنظری
 

یک حسنی نامی بود که خودش هم شهید شد. او بعد از شهادت محمود تعریف می کرد که قبل از عملیات والفجر 8 شب ها ما می رفتیم بالای کوه داخل قبر! شما فکرش را بکنید که بچه 16 ساله اصلا گناهی ندارد! ترس و وحشتش و ...! الان من خودم شب تنها توی تاریکی بیرون بروم کمی ترس برم می دارد! بعد او می رفت تا صبح گریه و مناجات!

نزدیک های عملیات و شب های آخر بود. حسنی می گفت که محمود بهم گفت من دیگر می خواهم تنها بروم. تو با من نیا و بار آخر تنها رفت. شب عملیات هم درست پشت من بود. یک وصیت نامه نوشته.



در وصیتش چه نوشته بود؟

- نوشته که ما نوریم

 ما ایمانیم

ما به سرزمین سبز ایثار می رویم

از روشنایی روز به تاریکی شب پناه می بریم

و از تاریکی شب به نور می رسیم

http://mahtabi-nazanin.blogfa.com/post/1563

چقدر عمیق است! جمله هایی سنگین و تکان دهنده!

- بله. شما فکر کن بچه نوجوان اینطوری! با آن پشتوانه خانوادگی! بعد چنین وصیت نامه ای در آن سن، می نویسد! شاید یک عالِم نتواند چنین وصیتی بنویسد!

من هنوز هم خیلی درک نمی کنم. خیلی عجیب و زیبا.

اینها رزمندگان والفجر 8 هستند.

یک پسری بود بنام احمد امیری. دوست بسیار بسیار صمیمی من که هنوز هم این شهید همراه من است. هیچ وقت اسم مرا ساده و خالی بنام "اکبر" صدا نمی زد! یا می گفت برادر اکبر! یا اکبر آقا! وسط فوتبال مثلا" سعی می کرد با احترام صدا کند. مثلا" اکبر آقا پاس بده! خیلی با هم حسینیه می رفتیم، صحبت می کردیم و عیاق بودیم. او در دسته و گروهان دیگری بود. مثلا" می رفتیم نماز در حسینیه در کرخه، می دیدم هی بینی اش را بالا می کشد! می گفتم چرا اینطوری می کند؟ سرما خورده؟! او هم هیچ چیز نمی گفت اما گریه و مناجات می کرد. دائما" !

شهید احمد امیری


یک قاسم گودرزی داشتیم که یک پایش قطع بود و دستش هم مجروح بود. بعد می آمد با ما فوتبال بازی می کرد. یک روز نماز تمام شده بود و دعا می خواندند. من و احمد بیرون آمدیم. پشت حسینیه معمولا" یک سطل آشغال بود که آن روز نبود! ما نشستیم جای آن سطل و حرف می زدیم. دعا تمام شد و قاسم به بچه ها گفت بیایید از سمت سطل آشغال برویم. فکر کرده بود ما سطل آشغالیم! حالا قاسم گودرزی داستانی دارد که در کربلای 5 برای شما می گویم.

شهید قاسم گودرزی سمت راست


 

خلاصه این حال بچه های آن روزها بود. از این بچه های خالص ناب در دسته ما خیلی زیاد بود. رزم شبانه ها هم بسیار سنگین بود طوری که در رزم ها ما شهید دادیم. اگر نبود که نمیشد بجنگیم. آن هم در والفجر 8 با هواپیما و کاتیوشا و توپ فرانسوی و ... ما هم که چندان چیزی هم برای دفاع نداشتیم.


ان شالله دفعه بعدی به عملیات می رسیم.

خداقوت

سپاس از شما

 

ادامه دارد

 

گفت و گو از شهید گمنام

عکس از مهرنوش یاسری

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1256 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family