گفت و گو با "احمد ویسی"، رزمنده دفاع مقدس

رزمنده دفاع مقدس، کارآفرین همه فن حریف و بنده راضی خدا!

یکشنبه, 26 خرداد 1398 10:27 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بچه های خوب زیاد داشتیم. شب و روزشان را برای رزمنده ها گذاشته بودند. آنهایی که مسئولیت داشتند به خصوص خیلی دلسوز و مسئولیت پذیر بودند. فرمانده های سپاه واقعا نازنین بودند. یک خاطره بامزه بگویم. فرمانده همدانی ای داشتیم که اخلاق خاصی داشت. کمی بچه ها را اذیت می کرد. قرار شد من او را جایی ببرم که آن مسیر در دید مستقیم دشمن بود...

 

به گزارش خط هشت ، برای کاری به دفتر فاش نیوز آمده بود. شخصیت جالبی دارد. با روحیه، فعال و پرتلاش است. فکر می کند استعداد انجام هرکاری را دارد و واقعا" هم اینطور نشان می دهد. ساده و خاکی، با حال و هوای روستایی، چهره ای آفتاب خورده دارد. صداقت و یکرنگی از سر و روی رفتار و کلماتش می بارد. رزمنده ای بی ادعا که در سال های دفاع مقدس درحد خود نقش آفرینی کرده است و این روزها گمنام و بی ادعا در جای جای این شهر درندشتو بی در و پیکر تکاپو می کند و با عرق جبین و کدیمین در حال کسب روزی حلال و امرار معاش است.

تا از او خواستیم در فرصتی که دارد گفت و گویی باهم داشته باشیم، با روی خوش پذیرفت و گوش دل به سخنان صمیمی و بی پیرایه اش سپردیم.

خودتان را معرفی کنید و بفرمایید کجا و کی به دنیا آمدید؟

احمد ویسی - بسم الله الرحمن الرحیم. من احمد ویسی هستم. من در 25 آذر 1347 در یک خانواده روستایی در روستایی اطراف کرمانشاه بنام لَنجاب به دنیا آمدم.  شغل پدرم مالخری بود. یک رزق حلال از خرید و فروش گندم و نخود و گوسفند و... پدرم معتمد همه بود. من هرچه دارم ازجمله صداقت را از پدرم دارم. ما 5 برادر و 4 خواهریم. من بچه سوم و پسر دوم هستم.

نزدیکی های انقلاب بود. معلمی داشتم بنام آقای محمدی که خیلی چیزها را راجع به انقلاب و امام به ما یاد داد. ما در همان حال و هوای کودکی در سال 57 کارمان شده بود که برویم سر جاده و هرکس که عکس امام را روی ماشینش نداشت، به طرفش سنگی پرتاب می کردیم یا لاستیکی می انداختیم.

آن موقع کلاس چندم بودید و درستان چطور بود؟

- هم درسخوان بودم و هم شیطنت داشتم. اتفاقا یک شب منافقین آمدند داخل همین مدرسه ما و این معلم ما را گرفتند؛ بردند و شکنجه اش کرده بودند اما بعد از چند روز رهایش کردند. بنده خدا دیگر نتوانست بماند! جابجا شد و شد مسئول آموزش و پرورش استان کرمانشاه. بعد از آن روزها کم کم هی می رفتم بسیج و درخواست عضویت می دادم. پدر و مادرم می گفتند تو خیلی کوچکی! با اینکه پدرم خیلی انقلابی بود ولی... بعد مرا به تهران فرستادند برای کار. چون در تهران هم خانه برادر بزرگم بود و هم عمویم.

چرا درس را رها کردید و برای کار رفتید تهران؟

- تقریبا مجبور شدم چون در روستای ما مقطع راهنمایی نبود و من باید برای کار می رفتم. آمدم برای یاد گرفتن تعمیرکاری. برادرم در یک اتاق مستاجر بود و جای آنچنانی نداشت. 4 سال در خانه عمویم زندگی کردم، مثل پسر خودش. صاحبکار خوبی داشتم. خدا رحمتش کند. به من اعتماد داشت و کلید مغازه و زندگی اش دست من بود. من تا سال 1365 تهران بودم و شده بودم شاگرد جلوبندی ساز و کار را یاد گرفته بودم.

بعد چه کردید؟

- رفتم کرمانشاه. یکی دو ماه یک مغازه زدم. هی می آمدند مرا برای سربازی بگیرند که دیگر خودم رفتم. چند ماهی به 18 سالگی ام مانده بود ولی رفتم. آنجا هم به خاطر تعمیرکار بودنم بخش پشتیبانی بودم ولی شوقم داشتم به خط مقدم جبهه بروم. اگر ماموریت می خورد به خط و مثلا قرار بود دو ماه بمانم، حداقل 3- 4 ماه می ماندم. بزور از منطقه بیرونم می کردند!

دقیقا چه زمانی رفتید سربازی؟

- 18 بهمن 1365. من 45 روز آموزشی رفتم اما روی هم 4 روز آموزش ندیدم! آموزشی ما در تنگه ای بود بنام ورمنجه که منطقه محافظت شده ای دست سپاه بود. یک صحرایی که هیچ چیز نداشت. بین جاده کرمانشاه و کامیاران. یک بار یک ماشینی خراب شد. من تعمیرش کردم و آنها فهمیدند من تعمیرکاری بلدم. دیگر نگذاشتند برای آموزشی بمانم! دیگر شدم آچار فرانسه! آنجا نه آب بود و نه سرویس بهداشتی. در روز ده بار بیشتر می رفتم و با تراکتور برای بچه ها آب می آوردم.

450 نفر آموزشی گرفته بودند که در کل ما 6 نفر دلبخواهی آمده بودند که یکیشان من بودم. یک شب بچه ها گرسنه بودند. من هم چون خیلی به روستا برای آب رفته بودم، همه مرا می شناختند. شب عید بود. رفتم جریان را گفتم. روستاییان همه نان های شب عیدشان را به من دادند و آوردم. بچه ها خیلی خجالت کشده بودند ولی راه چاره ای نبود! همه دعاگو شدند. فرمانده مان آقای خاکی از دستم کمی ناراحت شده بود ولی خیلی نه!

خب پس رفتید پشتیبانی؟

- بله مرا به پشتیبانی سپاه تیپ نبی اکرم معرفی کردند. که من شدم مسئول قسمت جلوبندی سازی تعمیرگاه پادگان. 10- 12 تا سرباز زیر دستم بودند. ولی هی کارهایی می کردم که بروم منطقه. قرار شد دو ماه بروم شیخ صالح ولی 4 ماه ماندم. خرداد 66 بود. منطقه تازه آباد، جوانرود. زیر دید دشمن بود. فقط بجه های سپاه بودند. هم منافقین خیلی بودند و هم عراق بود. به سلیمانیه و احمدآباد عراق خیلی نزدیک بودیم. کردهای عراق که با صدام بد بودند، از مسیری که ما بودیم می آمدند و رد می شدند. ما هم چون پشتیبانی بودیم، می دادیم آنها را به تازه آباد و آنها هم می دادند کرمانشاه. یک بار هم یکیشان منافق بود. به خودش بمب بسته بود؛ چون قرار بود آقای رفسنجانی بیایند و صحبت کنند اما خوشبختانه نیامدند و آن منافق هم دستگیر شد. کرد عراق بود. دو روز زدند او را و هیچ نگفت! ولی یک شب من به عنوان اسیر به او رسیدگی کردم، آب و غذا نخورده بود! به او آب و غذا دادم، تحت تاثیر قرار گرفت. و با او حرف زدم. گفتم تو آخر کارت مشخص است. حداقل زودتر حرف بزن که کمتر شکنجه شوی. به زبان گرفتمش و او هم گفت. حتی می خواست انگشترش را به من هدیه بدهد نگرفتم. فردایش رفتم و حرف هایش را به فرمانده ام گفتم. 15 روز به من تشویقی و مرخصی دادند. من هم برگشتم این 15 روز را هم کرمانشاه رفتم و هم تهران و به همه سر زدم.

خب بفرمایید که بعد 4 ماه که در شیخ صالح ماندید، چه کردید؟

- من به خاطر کار کردن در تهران، وارد بودم. مرا دوباره از تعمیرگاه خواستند. البته مدت کمی. بعدش برادر بزرگ مرا برای سربازی گرفتند. من هی می رفتم او را آزاد می کردم. چون بچه های سپاه می آمدند برای ماشین هایشان پیش من، هی سفارش برادرم را می کردم. آخرش یک بار برادرم گفت من خسته شدم. دیگر باید من هم بروم. داداشم افتاد منطقه ایلام، رودخانه امام حسن که جایش خیلی خوب نبود! از دو برادر، یکی می توانست شهر باشد و یکی منطقه. من رفتم درخواست دادم به دلیل عیالواری برادرم،  او را شهر بیاندازند و من را انداختند تیپ نبی اکرم.

این تیپ مدام پاتکی بود. هر جا می خواستند برویند در دل عراقی ها، می گفتند بچه های داش نبی بروند! نترس بودند. بچه های کرمانشاه بودند. مثلا شهید «فرهنگیان» بچه سنقر بود، در آبادان شهید شد. شجاعت بی نظیری داشت.

از دوستان یا شهدا یا افرادی که با شما بودند، اگر خاطره ای به یاد دارید، بفرمایید.

- در همان شیخ صالح بودیم، یک نفر بود بنام عبدالله امجدیان که هم فامیل پدری بود و هم همسن بودیم و هم رفیق. او هم همانجا از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و شهید شد. خیلی شجاع و نترس بود! مدام داوطلب نگهبانی بود وقتی برای برخی سخت بود. حتی یادم هست یکبار من نگهبان بودم. پوشال ها بلند بودند و صدای خش خش حیوانات هم خیلی می آمد. من بااینکه داوطلب شده بودم ولی جرات نکردم بایستم. همین عبدالله آمد به جایم ایستاد و حتی قول گرفت به کسی نگویم با من ایستاده! فرد دیگری بود بنام شمس الله احمدی که شهید شد. یکبار هم یک شهیدی را آوردند، من از سر کنجکاوی رفتم در آمبولانس را باز کردم و یکدفعه دیدم که سر ندارد! گریه کردم و مریض شدم!

 یک خاطره هم یادم هست. یکی بود بنام شاپور کوموله. منافق بود. آمد تسلیم سپاه شد. سبیل های بلندی داشت مثل علی اللهی ها! سپاه به او اعتماد کرد. ما هم دوستش داشتیم. وقتی خمپاره ای در آب رودخانه جمهور می خورد، ماهی ها موجی می شدند و می آمدند روی آب! او ماهی ها را می گرفت و برای بچه ها می آورد. طول کشید تا همه بفهمند که خائن است! مثلا طوری تنظیم می کرد شب با بچه های کار درست سپاه برود کمین یا بازدید؛ بعد دیگر آن طرف برنمی گشت! 14- 15 نفر از بچه ها را شهید کرد. بی وجدان سرهایشان را می فرستاد آن طرف برای عراق! یک نفر بود بنام حاج آقا طالبی که هنوز هم هست، به این شاپور مشکوک شد! یک شب فرستادند دنبالش و فهمیدند چکاره است و خلاصش کردند. مقام خواستند به او بدهند اما نگرفت! بسیجی بود و بسیجی ماند! برخی خیلی مادی شدند ولی او نه! او هم خیلی شجاع بود. کسی بود که زمان جنگ رفته بود کربلا و عکس داشت!

برگردیم به اینکه سال 66 شما رفتید تیپ نبی اکرم(ص).

- بله. اولین ماموریت ما خورد به جزیره مجنون. آنجا هم قرار بود 2 ماه باشم. آنقدر ماندم که تیپ برگشت تا من هم برگشتم! آن موقع آقای قالیباف مال سپاه خراسان بودند. آنها آمدند جای تیپ ما. تیپ نبی اکرم برگشت. دشت فتح 1 و 2و 3 و 4 دست بچه های تیپ نبی اکرم بود در منطقه و 5 هم دست ارتش بود. من آنجا شدم ساقی آب و یخ. یک کامیونی بود بنام 911 اِشمیز. این کامیون راننده ای داشت که اهل دود بود. پدر من هم به من می رسید و من معمولا پول داشتم. کمی که به او پول می دادم ماشین را می داد دست من. اعتیاد داشت. دو ماه او بیشتر همراه من نمی آمد و من خودم می رفتم و کارها را می کردم و برمی گشتم. هوای جزیره مجنون هم بسیار داغ بود!

 یخ که می آوردم، به ارتش یخ نمی رسید. من بدون اینکه کسی متوجه شود، به خاطر خدا 50 قالب یخ اضافی می بردم برای بچه های ارتش. پنیر اضافی می ماند و در گرما کسی نمی خورد! من می بردم اینها را به ارتشی ها می دادم. سرهنگ ارتش چندین بار از من تشکر کرد. حتی می خواست برای من پول به عنوان هدیه جمع کند؛ من قبول نکردم. گفتم کار من را با پول محاسبه نکنید! خدا به این خاطر خیلی کمکم می کرد. من از مسیری روی قسمت خاکی وسط آب می رفتم که درست در دید عراقی ها بود. اشمیز هم کوچک نیست! ولی دیده بان ها هیچ وقت مرا نزدند! وقتی قرار شد از آنجا برویم، آن سرهنگ ارتش گریه می کرد که کاش یکی جای تو بیاید که کمی مثل تو انصاف داشته باشد.

بعد از آنجا، کجا رفتید؟

- رفتیم اشنویه، سمت پاوه. آنجا هم تانکر آب دستم بود، چون رانندگی ام خوب بود. یک شب یک آشپزخانه بود بین پاوه و اشنویه. قرار بود برای شب عملیات غذا بپزند. مرغ در آب بود و برنج ها را خیس کرده بودند. یکباره دیدند منافقین تانکر آب را سوراخ کرده اند و آب ندارند! دو نفر  شب آمدند که باید برویم آب بیاوریم! من گفتم تنها می روم. گفتند خطرناک است. به خاطر منافقین! من گفتم نه! اگر منافقی بیاید، چه من تنها باشم چه با شما دو نفر، همه را می کشند. فرقی ندارد. تنها می روم.

 من همیشه تانکرم پر بود. از یک چشمه ای پر می کردم که هر وقت آب نباشد، سریع برسانم. جاده هم خیلی خطرناک بود. هر لحظه احساس می کردم یکی می خواهد مرا بکشد! تا بالاخره آب را رساندم. سوراخ تانکر را با چوبی پر کردم و بعد آب را در تانکرشان ریختم. درست بعد من 3 ماشین از پاوه رسید و آب آورد. من چون با همه دوست بودم و همه به من لطف داشتند، دائم حتی در ماشینم کنسرو ماهی و لوبیا هم داشتم. حتی پسته، که اگر جایی چیزی خواستند سریع بدهم. آنها هم به من کنسرو می دادند؛ چون از آب رسانی من راضی بودند. مثلا همان شب اگر من از قبل تانکر را پر نکرده بودم، حداقل 2 ساعت فقط برای پر کردن وقت می خواستم. دائم آماده خدمت رسانی بودم تا در مواقع ضروری سریع برسم.

دوباره خاطره ای از شیخ صالح یادم آمد. روستایی بود نزدیک شیخ صالح. آخر مرز بود. پیرمردی بود که کشاورز بود. وقتی کار داشت، می رفتم برایش انجام می دادم. بچه ها به من می گفتند نکند منافق باشد. من می گفتم نه! کردهای سُنی مذهب هم اگر با آنها مهربان باشیم، دلرحم اند. روز های آخر که قرار شد برویم، رفتم بگویم دارم می روم. سقز کردی، آدامسی است که از خود درخت می گیرند که خیلی خوش عطر و خوب است. 3 کیلو همینطوری برای تشکر به من داد. گران هم بود. دوستانم تمام راه خواهش می کردند که کمی هم به آنها بدهم؛ تا اینکه بالاخره در کرمانشاه به هر یک، یک تکه دادم.

خاطرات دیگری به یاد دارید؟

- بچه های خوب زیاد داشتیم. شب و روزشان را برای رزمنده ها گذاشته بودند. آنهایی که مسئولیت داشتند به خصوص خیلی دلسوز و مسئولیت پذیر بودند. فرمانده های سپاه واقعا نازنین بودند. یک خاطره بامزه بگویم. فرمانده همدانی ای داشتیم که اخلاق خاصی داشت. کمی بچه ها را اذیت می کرد. قرار شد من او را جایی ببرم که آن مسیر در دید مستقیم دشمن بود. من یاد گرفته بودم برای اینکه خاک بلند نشود، دنده یک و آهسته آن مسیر را بروم. این فرمانده نمی دانست این تجربه من را. رفتیم و دید من آهسته می روم، شروع کرد التماس کردن که توروخدا تند برو. الان ما را می زنند. من هم نمی گفتم چرا دارم آهسته می روم و شروع کرد به نصحیت کردن که چرا به بچه ها سخت می گیری؟ گناه دارند! آن بنده خدا از ترس هی می گفت: الان وقت این حرف ها نیست احمد! برو برو. آخرش به او گفتم اگر تند می رفتیم، می مردیم. او پیشانی ام را بوسید و گفت ممنونم احمد! اگر خودم بودم با دنده پنج می رفتم. این وسط حرف بچه ها را هم زدی! ... من کشف کرده بودم که برای چپ نکردن یا بلند نکردن گرد و خاک، تند نباید رفت. این فرمانده مثلا اگر کسی مرخصی برای حمام رفتن می خواست، نرم برخورد نمی کرد! یک حمامی بود در پاسگاه قدیم. بیشتر «نه» می گفت. یکدنده بود.

خب دوباره برگردیم به اشنویه. چقدر در اشنویه ماندید؟

- آنجا هم دو ماه ماندم. خرداد 67 شده بود دیگر. کردهای آنجا هم با من رفیق شده بودند. در ماشین من همیشه دوغ بود. در جزیره مجنون هم همینطور بود. دائما به من مشک دوغ می دادند. گوجه کوچک محلی می دادند. از اینجا آنقدر به من گفتند برگرد که برگشتم سرپل ذهاب.

به سر پل ذهاب قبل از حمله منافقین، عراق یک تک زد. یک بار با ماشین داشتیم می رفتیم، دیدیم دو تا هواپیمای عراقی آنقدر پایین آمده اند که کارمان تمام است! یکدفعه دیدیم که یک چیزهایی رها کردند و ما نمی دانستیم چی هستند! ما پیاده شدیم و رفتیم زیر پل قایم شدیم ولی هنوز پایین نیامده بود! بعد آمدیم دیدیم که اعلامیه است. برای گرفتن اسیر که بیایید تسلیم شوید. یک جای دیگر چند گاو و گوسفند ترکش خورده بود. نتوانستیم گاوها را بالا ببریم ولی گوسفندها را بالای ماشین انداختیم. ما می خواستیم ببریم برای آشپزخانه. بااینکه این حیوان ها خود به خود می مردند اما فرمانده ما آمد و به صاحبان آنها مبلغی داد که راضی باشند. انقدر خوب بود.

یک بار هم خیلی با کامیونم بوق زدم. خوب ژست می گرفتم وقتی پشت کامیون بودم. یک کامیون دار سیگاری بود که هر وقت برایش یک سیگار می گرفتم، ماشینش را می داد دست من باشد. یکبار در یک محلی قرار بود لو نرویم، من هیجان زده بودم چند تا بوق زدم. یکدفعه دیدم یک نفر در را باز کرد، مرا پایین کشید و خواباند در گوشم. دیدم حاج آقا طالبی ست. گفت اگر همه خوبی هایت نبود، می دادم توبیخت کنند! از بعد آن دیگر بوق نزدم.

چقدر مانده بود تا قبول قطعنامه؟

- چیزی نمانده بود. این بین منافقین هم آمدند که به هلاکت رسیدند. یعنی اولش شاید بعضی از مردم فکر می کردند می شود اینها را باور کنند، اما ظلم هایشان را که دیدند، روشن شدند و فهمیدند اینها چه کسانی هستند و رسوا شدند. بچه های زیادی از بین رفتند! در خواب خیلی ها را کشتند! یا خودشان را با قرص به محض دستگیری خلاص می کردند.

بعد پذیرش قطعنامه شما چه کردید؟

- ما ماندیم در همان سرپل ذهاب. پادگان ابوذر برای ارتش بود اما در جنگ چون مشکل کمبود جا بود، سپاه نصفش را برای تدارکات گرفته بود. الان هم آن منطقه خالی نیست و نیرو دارد. من را به عنوان نیروی تدارکات و پشتیبانی نگه داشتند. اگر هر جا برای ماموریت می رفتم هم، سریع برم می گرداندند. 20 روز هم رفتم ایلام در قسمت تعمیر و بازسازی ماشین ها.

از خانواده تان خبری داشتید؟

- گهگاه در منطقه که بودم می فرستادم بچه ها را از پدر و مادرم خبر بگیرند. گاهی هم مثلا ماشینی اگر جایی خراب می شد، الکی می گفتم نمی توانم درستش کنم. باید برود کرمانشاه. می آمدم سری به خانواده ام می زدم و می رفتم. از این شیطنت ها هم می کردم.

بعد از جنگ چه اتفاقاتی از لحاظ کار یا ازدواج یا درس در زندگی شما افتاد؟

- چند ماهی در کرمانشاه به کار خودم ادامه دادم ولی دیدم دوست ندارم. دوباره آمدم تهران. رفتم پیش صاحبکار اصلی ام و گفتم می خواهم کار کنم. چند روز که ماندم، گفت تو به درد من نمی خوری. ناراحت شدم. آمدم بروم که گفت سوئیچ را بردار و برو بنشین توی ماشین. گفتم نمی خواهم! گفت برو. رفتم. مرا برد پیش یکی از دوستانش و گفت این شاگرد چند ساله من است. به او اعتماد کامل  دارم. خیلی وارد است. حتی به او گفت که اگر تا 200 هزار تومان هم لوازم خواست من ضمانتش می کنم. ولی بعدا فهمیدم پشت من گفته بود تا 1 میلیون هم ضمانتش می کنم. من شریک آن آقا شدم. بعد فهمیدم چرا گفت به درد من نمی خوری. گفت باید دیگر به درد زندگی خودت و زن و بچه ات بخوری. من خانه هم نداشتم. مرا به فرش فروشی ای معرفی کرد که آنجا شب ها بخوابم و ضمانتم کرد.

تا کی تهران ماندید و درس را چه کردید؟

- دیگر ماندم تهران تا الان. درس هم متاسفانه دیگر نخواندم.

کی ازدواج کردید؟

- سال 68. شهرستانی هست اطراف کرمانشاه که زمان جنگ 15 روز رفتم آنجا. یک نفر هم آنجا به اندازه 7 تومن سرم کلاه گذاشت. بگذریم. آنجا با یک فرد نظامی آشنا شدم. محل خدمتش ایلام بود. من تابلو زده بودم تهرانی. این آقا با من رفیق شد. هی گفت چرا ازدواج نمی کنی؟ اتفاقا در فامیل ما خیلی ها دوست داشتند با من ازدواج کنند و تهران بیایند. مرا برد خانه و خواهرزاده اش را به من معرفی کرد. من هم به مادرم گفتم. او هم آمد دید و پسندید. مهر ماه 68 ازدواج کردیم.

چند فرزند دارید؟

- 2 تا پسر. 13 دی 69 اولین بچه ام به دنیا آمد. خدا لایق ندانست به من دختر بدهد! سعید و دومی سهیل متولد 13 خرداد 1380.

از بچه هایتان راضی هستید؟ چه می کنند؟

- بله خیلی. پسر بزرگم دیپلم گرفت و رفت در کارهای آزاد مثل بازار و لوازم برقی و ... من خودم به خاطر دستم جلوبندی را رها کردم و چند شغل عوض کردم. سه سال غذاخوری داشتم. سعید هم مدتی دم دست خودم بود. 4 – 5 سال هم کارواش داشتم. پسرم هم یک کارواش سیار زد. سهیل هم می خواهد درس بخواند.

دستتان کی اینطوری شد و انگشتانتان قطع شد؟
 

- بعد جنگ. 16 مهر 67. در حین بارگیری بودیم که دستم به چاشنی یک خمپاره خورد و در دستم منفجر شد. انگشت شست و انگشت اشاره ام قطع شد.

بچه هایتان را با فرهنگ خودتان بزرگ کردید؟

- اصلا شک نکنید. از این بچه های امروزی نیستند. پسرهایم مثل خودم فکر می کنند. انصاف را از خودم یاد گرفته اند. بامعرفتند. معتقد هم هستند. پسرهایم در نذری دادن هم پای کار با من هستند.

الان چه می کنید؟

- من الان حقوق بازنشستگی سپاه را می گیرم. کار می خواستم بکنم ولی نتوانستم، چون نمی گذارند آدم سلامت کار کند. می توانستم بااعتمادی که دارم خیلی پولدار باشم. اما نمی خواهم و هنوز هم مستاجرم.

کلام آخر

- آدم باید با خدا باشد. من یک عمر خدا و اعتماد مردم را باهم داشتم. و همیشه خدا با من بوده و راضی ام.

خیلی سپاسگزارم از شما

گفت و گو از شهید گمنام

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1306 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family