گفت و گو با مادر اولین شهید روحانی مدافع حرم محمدمهدی مالامیر

خدا شهادت را به پسرم و صبر را به من هدیه داد

دوشنبه, 21 اسفند 1402 13:16 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

وابستگی من به محمدمهدی طوری بود که حتی وقتی جلوی من راه می‌رفت، مدام می‌گفتم آرام جانم. وقتی برای سوریه رفت می‌گفتم آرام جانم می‌رود. اما وقتی خبر شهادتش را شنیدم، بی‌تابی نکردم. این نشان دهنده صبری است که خداوند از قبل می‌دهد. من شاکر این لطفی هستم که خدا به آقا محمدمهدی کرد و شهادت را نصیب‌شان کرد

به گزارش خط هشت، شهید محمدمهدی مالامیر را اولین شهید روحانی مدافع حرم لقب داده‌اند. او که ۳۱ فروردین سال ۹۴ به شهادت رسید، در خانواده‌ای رزمنده متولد شده بود. پدرش در دوران دفاع مقدس بار‌ها به جبهه رفته و خط جهاد را در خانواده‌اش موروثی کرده بود. شهید مالامیری به عنوان یک نخبه در حوزه علمیه درس می‌خواند و همزمان تدریس نیز می‌کرد. به زبان عربی تسلط کامل و با زبان انگلیسی نیز تا حد زیادی آشنایی داشت. خانم حسینی مادر شهید می‌گوید که وقتی قرار بود محمدمهدی به ایران برگردد، پسر دیگرم در نوبت اعزام بود تا بعد از بازگشت برادرش، او نیز به سوریه اعزام شود. 
 
حاج خانم پسرتان را چطور‌تربیت کردید که شهید مدافع حرم شد؟
پسرم متولد سال ۶۴ بود. حوالی سال ۶۷ در حالی که محمدمهدی حدود سه سال داشت، حفظ قرآن را با او شروع کردم. وارد پنج، شش سالگی که شد، تازه در قم مکتب قرآن تأسیس شده بود. اولین ورودی‌های مکتب قرآن، آقا محمدمهدی و اخوی‌شان بودند. بعد وارد مدرسه شدند. برای مدرسه هم سعی کردیم بهترین را انتخاب کنیم. البته مدارس دولتی بود و اصلا پدرشان موافق مدارسه غیردولتی نبودند. سعی می‌کردیم از بهترین مدارس دولتی که از نظر توانمندی علمی و اخلاقی زبانزد و مورد توجه جامعه بودند استفاده کنیم که مدرسه عبداللهی یکی از این مدارس بود. دوران ابتدایی پسرم آنجا گذشت. در مدرسه شهید شاهی هم دوره راهنمایی‌اش را گذراند. هم بچه‌های خیلی درس‌خوان و با اخلاقی بودند و هم در همکاری با مدرسه خیلی توانمند بودند. با مربیان مدرسه همراه بودند. در دوران راهنمایی یک‌بار نتایج نمرات محمد‌مهدی از انتظارم خیلی به دور بود. رفتم مدرسه و گفتم اگر ممکن است به من ریز نمراتش را بدهید. مدیر شیفت دیگر مدرسه حضور داشت. مدیر شیفت خودشان که آمد، گفت بچه‌هایی مثل آقای مالامیری هرچه بخواهند در خدمت‌شان هستیم. ریز نمرات را که آوردند متوجه شدیم بله گویا در ثبتشان اشتباهی پیش آمده و نمرات اشتباه وارد شده بود. چندوقت پیش هم که مشهد بودیم معاون پرورشی‌شان گفته است سلام ما را به مادرشان برسانید و تشکر کنید که توانسته بود بچه‌های به این خوبی تربیت کنند. 
 
خود شهید علاقه به تحصیل در حوزه داشت؟
یادم هست وقتی شهید بعد از دوران راهنمایی می‌خواست به حوزه برود، دوستان خانوادگی‌مان که ایشان و برادرشان را می‌شناختند، می‌گفتند حیف این بچه‌ها است که حوزه بروند! اما خود محمدمهدی انتخابش حوزه بود. البته ما هم زمینه‌های این انتخاب را فراهم کرده بودیم و با زندگی بزرگان دین مثل علامه‌حسن زاده آملی، حضرت امام و آیت‌الله دستغیب آشنایش کرده بودیم. اما نهایتاً مطالعات خود محمدمهدی باعث این انتخاب بود. من گفتم دیپلم بگیرد بعد وارد حوزه شود. گفت من هدفم تغییر نمی‌کند. اما می‌ترسم این انگیزه‌ای که الان دارم فروکش کند. این انگیزه به‌حدی بود که ایشان در سن ۲۵سالگی اساتید یکی از دروس عالی حوزه شده بود. استادش مثل آیت‌الله مدرس یزدی ایشان را نزدیک به اجتهاد می‌دانست! 
 
جایی خواندم که گویا شهید به جای ۱۰ سال، سه سطح حوزه را هشت ساله تمام کرده بود؟
بله. اولاً ایشان درکنار درس حوزه، پزشکی را بی‌اندازه دوست داشت. اما زمانی که ایشان وارد حوزه شده بودند، قانونی وجود داشت که اگر درس حوزوی می‌خوانند، حق ندارند درس غیرحوزوی بخوانند؛ لذا انتخاب‌شان حوزه بود. اینکه زودتر تمام کردند فقط به معنای گذراندن درس‌ها نبود. بلکه درس‌ها انگار با گوشت و پوست و استخوانش عجین شده بود. در آستانه دکترای حوزه بودند که رفتند برای سوریه و به شهادت رسیدند. محمدمهدی قبل از اعزام به سوریه، در جامعه‌المصطفی تدریس می‌کردند. چون هم زبان عربی بلد بودند و هم زبان انگلیسی. تسلط‌شان به زبان عربی به حدی بود که پایان‌نامه سطح سه حوزه را کاملاً عربی نوشته بودند. به جز دانشگاه در مدرسه جواد الائمه (ع) قم و هم در ابوتراب کاشان تدریس می‌کردند. در جامعه‌المصطفی که تدریس می‌کردند، آقای دکتر اعرافی در نامه‌ای که برای تدریس‌شان زده بودند، از کلمه دکتر محمدمهدی مالامیری استفاده کرده بودند. آیت‌الله مدرس یزدی به حدی از پاسخ‌های محمدمهدی در کلاس لذت می‌بردند که من تعبیر به شباهت علامه طباطبایی و شهید مطهری می‌کنم. علامه گفته بودند زمانی که آقای مطهری وارد کلاس می‌شود به من حس خوشحالی و سرخوشی دست می‌دهد. 
 
 برای شما به عنوان مادرشان پررنگ‌ترین خصوصیات اخلاقی شهید چه بود؟
تواضع و ادبشان. این ادبی که می‌گویم، در تمام رفتار و حالات محمدمهدی نمایان بود. اساتیدش می‌گفتند در وجود او ادب تلألو داشت! و این ادب او را به خضوع وادار می‌کرد. به مخلص بودن در راه خدا. این اخلاص در رفتارشان تا آنجایی بود که هیچکدام از توانمندی‌هایش را نمایان نمی‌کرد! مثلاً دوسالی بود که از اساتید دروس عالی حوزه شده بود با اینکه پدر و برادرانش هم روحانی بودند، پسرخاله‌هایش هم طلبه بودند. اما هیچکس متوجه تدریس‌اش نشده بود! تا اینکه پسرخاله‌اش برای انتخاب درس لیستی آورده بود که آنجا محمدمهدی هم جزء استادانش بود. من به او گفتم پدر و مادر از دیدن موفقیت فرزندانش خوشحال می‌شود. تو چرا به ما از موفقیت‌هایت نمی‌گویی؟ جواب داد مامان مگه طلبه وظیفه‌اش چیه؟ یا درس می‌خونه یا درس می‌ده. من معتقدم اخلاص ویژگی‌ای هست که هرکس داشته باشد، به مقاماتی دست پیدا می‌کند که این مقامات هدیه خدا به فرد است. 
 
غیر از آقا محمدمهدی، چند فرزند دیگر دارید؟
قبلش بگویم که شهید علاقه خاصی به امام رضا (ع) داشت. خدا به من سه تا پسر داده، این سه تا را هربار رها می‌کردی و هرجا می‌خواستی پیداشان بکنی، قطعاً آنجا حرم امام رضا (ع) بود. هر فرصتی که پیش می‌آمد از آن فرصت برای عرض ادب به امام رضا استفاده می‌کردند. حتی آخرین باری که آقا محمدمهدی برای دوره آموزشی اعزام به سوریه رفته بودند. همان موقع‌ها جشن عروسی خواهر همسرشان در شمال بود. بعد عروسی، چون خودشان ماشین نداشتند به برادرشان گفته بودند اگه صلاح می‌دانید باهم بریم خدمت امام رضا (ع)، برادرشان گفته بودند که شما یک مدت نبودید، بچه‌ها از شما دور بودند. من دوتا بچه دارم و شما هم دوتا بچه. هم رفت و آمد سخت می‌شود، هم بچه‌ها نمی‌توانند با شما تنها باشند. ماشین من را بردارید و بروید؛ لذا شهید بدون برنامه قبلی رفتند مشهد و وقتی برگشتند، اعزام شدند برای سوریه. به عقیده من امضای شهادتنامه‌شان را هم از آقا امام رضا (ع) گرفتند. آخرین سال قبل از سوریه، اربعین هم رفتند. چون زبان عربی بلد بودند با آقایی شروع به صحبت می‌کنند و از گروهشان عقب می‌مانند. گروه دنبال ایشان بودند و ایشان هم دنبال گروه. نهایتاً همدیگر را پیدا نکرده بودند. آقا محمدمهدی تصمیم می‌گیرند بروند زیارت حرم امام‌حسین (ع) و حضرت عباس (ع) که بعد آن دوباره به گروه پیوسته بودند. انگار مثل یک سیر چیده شده بود که قبل از اربعین برای سوریه ثبتنام کردند. بعد از اربعین رفتند دوره آموزشی، بعد از دوره آموزشی رفتند خدمت امام رضا (ع) و بعد هم رفتند سوریه و بعد از ۴۰روز در ۳۱ فروردین ۹۴ به شهادت رسیدند. 
 
چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتند بروند سوریه؟ شما مخالفتی نکردید؟
در خانواده ما بحث جهاد و شهادت و دفاع از اسلام چیز جدیدی نبود. اتفاقی نبود که با آن تازه مواجه شده باشیم. پدرشان در دوران دفاع مقدس در عملیات‌ها حضور داشتند و ایشان هم در همین زمان به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. اولین چیزی هم که ما در قنوت نماز به بچه‌ها یاد می‌دهیم این دعاست: اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِک از آن طرف هم از کودکی غسل شهادت را یادگرفته بودند. پس مفهوم شهادت پیش ما غریب نبود. خانواده همسرشان هم کاملاً شبیه خودمان بودند. از سال۹۲ برنامه سوریه پیش آمده بود، تا اینکه ایشان سال۹۳ اقدام کردند. از طرف سپاه قدس اعلام شده بود نیاز به حضور طلبه‌های توانمند جوان هست. یکی از اساتید ایشان که با سپاه قدس در ارتباط بودند، این خبر را به بچه‌ها داده بودند و گفته بودند در صورتی اسم شما را می‌نویسم که یک تحقیق درست و حسابی در بحث جهاد و شهادت از شما ببینم. بهترین ارائه را آقا محمدمهدی انجام داده بود. من دی سال۹۳ خواب دیدم ایشان شهید شده است. پسرم بهمن سال۹۳ به من زنگ زد و گفت مامان من تهرانم. جایی می‌روم برای تبلیغ، اما نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. شما هم نمی‌توانید با من تماس بگیرید. همین تماس را با همسرشان هم گرفته بودند. این را هم عرض کنم در همان دوره آموزشی، ایشان کار تبلیغ هم انجام می‌دادند. همزمان با محمدمهدی، قرار بود برادرشان که یک‌سال از شهید کوچک‌تر است، برای سوریه اقدام کند. چون برادرشان در منزل ما بود و با هم زندگی می‌کردیم، ما از رفتنش خبر داشتیم. وقتی آقا محمدمهدی برگشتند، باهم رفتیم حرم حضرت‌معصومه (س). بهش گفتم: مامان نمیگی کجا میری، اما چیزی که من ازت سراغ دارم یا سوریه است یا لبنان یا عراق! بهم گفت نمی‌توانم بچه‌های سوریه را ببینم و کاری نکنم. من عمری در مکتب ائمه درس خواندم نمی‌شود بی‌تفاوت بود. در ضمن برای زمینه‌سازی ظهور باید کاری کرد. دلایل‌شان قانعم کرد. از ابتدا هم مخالفتی نداشتم. اما گفتم شما خودتان بهتر صلاح‌تان را می‌دانید. نمی‌گم برو. چون همسر و فرزند داری. نمی‌گم نرو، چون حسرت شهادت تو دل خودم مانده. خلاصه شبی که صبح‌اش قرار بود اعزام شود، وقتی آمدن منزل‌مان برای خداحافظی، از پسرم درخواست کردم اگر امکانی وجود دارد، من و پدرت هم به آنجا بیاییم، حداقل آشپزی کنیم. لباس‌هایتان رو بشوریم. اگر نه کفش‌هایتان را که می‌توانیم واکس بزنیم. گفت انشاءالله اگر شد من تلاشم رو می‌کنم. شما تا آن موقع زبان عربی‌تان را درست کنید. البته فرصت نشد و ایشان به شهادت رسید. 
 
چطور متوجه شهادت‌شان شدید؟
ایشان روز دوشنبه شهید شدند. قرار بود بعد از دوره۴۵ روزه برگردند که بعد برادرشان اعزام شوند. دوره‌اش روز شنبه تمام شده بود. اما اعزام روز‌های سه شنبه و پنج‌شنبه بود. قرار بود پنج‌شنبه محمدمهدی برگردد. من دوشنبه عصر رفتم خانه برادرشان که طبقه پایین ما زندگی می‌کردند. انگار به من الهام شده بودکه خبری شده است. به زن داداش‌اش گفتم هروقت خبری از بچه‌های من شد شما به استاد من بگویید به من خبر دهد. استاد با اخلاقی دارم که ایشان را مادر معنوی خودم می‌دانم. نمی‌دانستم شهادت آنقدر شیرین است و نمی‌دانستم به واسطه آن مقام شهادت صبر عجیبی را خدا قرار است به من بدهد. صبری که هیچ جوره نمی‌شود بیانش کرد. من فکرم این بود که نکند ناخودآگاه یک آخ بگویم. برای همین می‌خواستم به حرمت بحث شاگرد و استادی، استاد اخلاقم خبر شهادت پسرم را به من بدهد. آقا محمدمهدی اول رجب شهید شدند. روز سوم رجب شهادت امام هادی (ع) من برای عرض تسلیت رفتم خدمت حضرت معصومه (س) وقتی برگشتم استادم به من زنگ زد و خواست به منزلش بروم. کمی برایم عجیب بود. شرایط منزل‌مان را سنجیدم. سر صبحانه همسرم گفت اگر می‌خواهید بروید، می‌توانید بروید. پسرم من را رساند. هیچ عکس‌العملی هم نشان نداد. وقتی رسیدیم، دیدم یکی از دوستانم هم هست. حتی تسلیت هم بهم گفت! من ابتدا فکر کردم برای شهادت امام هادی (ع) تسلیت می‌گوید. وقتی سه نفری روی یک مبل نشستیم، تعجبم بیشتر شد. آنجا استادمان شروع کرد از شهدا صحبت کردن. من گفتم حاج خانم خبری از آقا محمدمهدی شده؟ گفتن بله. اما معلوم نیست شهیدشدن یا زخمی یا اسیر. من گفتم انشاءالله که شهید شدند. اولین بار اینجوری شنیدم. ولی به رغم وابستگی و حس خاصی که به پسرم داشتم، اشک نریختم. فقط انگار از درون یک لحظه خالی شدم. وابستگی من به محمدمهدی طوری بود که حتی وقتی جلوی من راه می‌رفت، مدام می‌گفتم آرام جانم. وقتی برای سوریه رفت می‌گفتم آرام جانم می‌رود. اما وقتی خبر شهادتش را شنیدم، بی‌تابی نکردم. این نشان‌دهنده صبری هست که خداوند از قبل می‌دهد. من شاکر این لطفی هستم که خدا به آقا محمدمهدی کرد و شهادت را نصیب‌شان کرد. چون می‌توانست جور دیگری از دنیا برود. بعد از لطف شهادت، لطف صبر بود که خدا به ما بخشید. البته الطاف الهی بعد از ایشان خیلی زیاد بود. 
 
نمونه این الطاف نگاه شما به بحث شهادت فرزندتان است. 
نگاه من نیست. شهادت خودش زیباست. شما گل را هرکاریش کنید زیباست. شهادت هم همین است. در پایان یک جمله و توصیه از حضرت امام و حضرت آقا مشترک است و آن هم خواندن وصیتنامه شهدا است. یا خواندن خاطرات شهدا... شما هدایت را از شهدا بخواهید.
 
 
 
 
خواندن 43 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family