به گزارش خط هشت ، لحظه لحظه امنیت و آرامش امروزمان را مدیون زحمات رزمندگانی هستیم که شب و روز به پاسداری از مرزهای کشورمان مشغولند؛ جوانانی که تکیهگاه یک خانوادهاند و حالا برای امنیت کل کشور تکیهگاه شدند. شهید محمدایوب ریگی از شهدای حادثه میرجاوه بود که بامداد پنجم تیرماه ۱۳۹۷ توسط یک تیم تروریستی وابسته به گروهک تکفیری جیشالظلم که از منطقه تهلاب میرجاوه (میل ۹۶) قصد نفوذ به عمق خاک جمهوری اسلامی ایران را داشتند به شهادت رسید. با معرفی و هماهنگی تیپ ۱۱۰ سپاه سلمانفارسی به سراغ نصیر ریگی پدر شهید اهل سنت سیستانی رفتیم که ماحصل گفتوگو با ایشان را پیش رو دارید.
حاجآقا اصالتاً اهل کجا هستید؟ چطور شد که پسرتان به عنوان یک مرزبان به شهادت رسید؟
من متولد سال ۱۳۲۷ و اصالتاً اهل میرجاوه هستم. هفت فرزند از مادر شهید داشتم که پسرم محمد ایوب در مسیر امنیت به شهادت رسید. محمدایوب فرزند اولم بود. بعد از اینکه مقطع لیسانس ر. ا. تمام کرد به خدمت سربازی رفت. دو ماه از خدمت سربازی نگذشته بود که گفت: میخواهم از طریق بسیج مرزبان شوم. گفتم نرو بابا. مدرکت بالاست برو سر کار. گفت: نه من دوست دارم در نظام خدمت کنم. خیلی دوست دارم از خاک و نظام پاسداری و دفاع کنم. دلش را نشکستم، گفتم هر چه خدا خواست خیر است. خیر هم بود که شهید شد. از خدا چه میخواهیم همین که شهید شده سعادتمند است. من هم دوست داشتم شهید شوم ولی پسرم جلوتر از من شهید شد. من، پدرم و جدم مدتهاست که در همین منطقه زندگی میکنیم. پدرانمان بیگانگان را از اینجا بیرون کردند و مرز را دادند دست بلوچ خودمان.
نحوه شهادت محمدایوب چطور بود؟
محمدایوب در مرزبانی نگهبانی میداد. خبر رسیده بود که همکارانش با گروهکهای تروریستی و ضد انقلاب جیشالظلم درگیر شدند. تروریستها برجک نگهبانی را زده بودند. مرزبانان بیسیم میزنند ما با تروریستها درگیر شدیم و گروهکها میخواهند ما را به پاکستان ببرند. فرمانده محمدایوب میگوید بروید و به آنها کمک کنید. چهار نفر حرکت میکنند. ۳۰ کیلومتر کمتر و بیشتر تا محل حادثه فاصله داشتند که در کمین دشمن میافتند. تروریستها جلوتر کمین زده بودند و با کلاش آنها را به رگبار میبندند. کنار پسرم شهید پاسدار جواد ملاشاهی و بسیجیان شهید رحمتالله تیوان و عابد ریگی هم به شهادت رسیدند.
شما که اهل همین مناطق هستید، تروریستها را میشناختید؟
تروریستها از بلوچهای پاکستان هستند. اسمشان مراد و شهنور است... اینها از تروریستها و گروهکهایی هستند که گاهی در مرزها مزاحمت ایجاد میکنند. ابتدا شترچران بودند که از پاکستان به ایران آمدند و اینجا چند تا شتر داشتند و نگهداری میکردند. به نوعی خودشان را جا انداختند. الان شناسنامه ایرانی و پاکستانی دارند. به دو روستای روبهروی هم که یک روستا در خاک ایران و یک روستا در خاک پاکستان است رفت و آمد دارند. مدتی مواد مخدر قاچاق میکردند که توسط پلیس ایران تعقیب شدند و به خاک پاکستان فرار کردند. اینها ضد انقلاب هستند و قبلاً هم ۱۱ نفر از نیروی انتظامی را گروگان گرفتند و به شهادت رساندند. کسی باید از آنها بپرسد که چرا بچههای ما را شهید میکنید. مرد خانهام محمد ایوب بود که از دستم رفت. چند پسر کوچک دارم که نمیتوانند دستگیرم شوند. من ۷۰ سال سن دارم و توان کار ندارم. مسئولان انتقام خون شهدایمان را بگیرند.
محمد ایوب چطور بچهای برایتان بود؟
پسرم از کودکی خیلی مهربان و دلسوز بود. اخلاقش خوب بود. با خانواده، بستگان و مردم رفتار خوبی داشت. از هرکسی در مورد اخلاقش سؤال کنید گریه میکند و از خوبیهایش میگوید. با همه برادری میکرد و به دیگران در درس و مشکلات کمک میکرد. پسرم موقعی به شهادت رسید که متأهل بود و اکنون یک پسر دو ساله و نیمه دارد. نوهام از من میپرسد پدرم کجاست؟ میگویم پدرت رفته خانه خدا. هر روز میپرسد پدرم از خانه خدا نیامده؟ میگویم نه هنوز خبری نیست.
همسرتان چطور با نبود پسرتان کنار آمد؟
کنار نیامده مریض است. یک ساعت خوب است و ساعت بعد حالش بد میشود. او را به زیارت امام رضا (ع) بردم تا شفا بگیرد. پول ندارم تا درمانش کنم. بستگان کمک کردند تا درمانش کنم، اما در بستر بیماری افتاده و از هجر پسرمان میسوزد.
چطور از شهادت محمد ایوب باخبر شدید؟
همه خبر داشتند، ولی به ما نگفتند. صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم خبرهایی هست. به گوشی محمد ایوب زنگ زدم جواب نمیداد. دو، سه جا زنگ زدم و از همکارانش پرسیدم. گفتند ما خبر نداریم. میگویند درگیری شده است و چهار نفر شهید شدند. برای بار چندم به گوشی محمدایوب زنگ زدم. تروریستها گوشی پسرم را برداشتند و جواب دادند. پرسیدم محمدایوب کجاست؟ گفتند شهید شد. نفر دیگر موبایل را برداشت که عضو گروهک بود. پرسیدم پسرم کجاست؟ گفت: رفیقم دروغ میگوید پسرت شهید نشده هنوز زنده است.
اما پسرم شهید و پیکرش به سردخانه زاهدان منتقل شده بود. وقتی متوجه شدم محمدایوب شهید شده است، گفتم دیگر زندگیام تمام شد. همانجا افتادم و بلندم کردند. گفتند حالا دیگر شهید شده میخواهی چه کار کنی؟ گفتم هیچ. وقتی که انسانی برای خاک و وطن و برای ناموس خودش شهید شده ما از خدا چه میخواهیم. شهید شد و شهید مقام بالاتری دارد. تروریستها به کلیههای پسرم تیر زده بودند. تیر خلاص نزدند. او را هدف گرفتند و به شهادت رساندند.
از شهادتش حرفی میزد؟
به من نگفته بود ولی به مادرش گفته بود من افتخار میکنم که شهید شوم. ماه رمضان را روزه گرفته بود. بعد از سه روز از ماه رمضان برای مرزبانی رفت که چهارمین روز به شهادت رسید. ما در یکی از روستاهای میرجاوه زندگی میکنیم. شغل من کشاورزی بود. مدتی است که از کار افتاده شدم. اگر حضوراً به روستای ما میآمدید و خانههای کاهگلی و فقر ما را میدیدید گریه میکردید. نخلهایی که محمدایوب هرس کرده برایم مانده است. من نمیتوانم نخلها را آبیاری و هرس کنم. پسر دیگرم بعد از شهادت محمدایوب سر به بیابان گذاشت و حال روحی مناسبی ندارد. زندگیمان به سختی میگذرد و کسی سراغ ما را نمیگیرد. بعد از شهادت پسرم خواب دیدم محمدایوب روی یک پلی ایستاده که زیر پایش تا جایی که نگاه میکنم همه سرسبز و چمنزار است. گفتم کجایی که به خاطر تو چند مدت است آرام و قرار ندارم. هر چه نگاه میکنم تو را نمیبینم. گفت: من اینجا ایستادم. گفتم بیا این طرف، طرف من. گفت: من نمیتوانم بیایم. گفتم من میآیم طرف شما. گفت: نمیتوانی بیایی. بابا! نگاه کن همه این سرسبزی و چمنزار مال من است. چرا برای من نگرانی! نگران نباش جای من خوب است. از بس گفتم نه خودم باید تو را ببینم و ببوسم که از خواب بلند شدم.
برای این کشور خیلی از خانوادهها داغ جوان دیدهاند. شما حرفتان به برخیها که قدر این امنیت را نمیدانند چیست؟
حرفم این است من برای جمهوری اسلامی پسرم را دادم. مسئولان انتقام ما را بگیرند. نگذارند چند تروریست از خاک پاکستان به ایران بیایند و ناامنی ایجاد کنند. این حق شهیدان نیست که از مملکت و ناموسش دفاع کنند و حقشان نادیده گرفته شود.
کسی نیست بیاید درددل مرا گوش کند. بیایند ببرم نشانشان بدهم از صدقه سری این مملکت اقوام تروریستها هنوز یارانه دارند. بیایند جای آنها را مشخص کنم. آن عضو گروهک از طرف پاکستان نارنجک و بمب میآورد؛ و سیله آرپیجی میآورد. از مرز پاکستان تا اینجا ۱۰ کیلومتر فاصله است. ایران امن است، اما اینها گاهی میآیند و خرابکاری میکنند.
حرفم زیاد است. آمدم تهران کسی نبود درددل مرا بشنود. درددلم زیاد است. پسرم کل زندگی من بود. خدا بود و این پسرم. دو همسر دیگر هم دارم. آنها هم فرزند دارند ولی کل عائله من را پسرم محمدایوب سرپرستی میکرد. هر مشکلی داشتیم او حل میکرد. خدا را شاهد میگیرم چند بچهام را از مدرسه بیرون آوردم. پول نداشتم که برایشان لباس و کفش بخرم. از روزی که محمدایوب شهید شد بچه کوچک و همسرش آمدند پیش ما. کسی نیست که به دادشان برسد.
کلاً چند فرزند دارید؟
از مادر شهید ۷ فرزند و از دو همسر دیگرم ۱۰ فرزند دارم. همه خرج و مخارج بچههایم را محمد ایوب تأمین میکرد. وقتی که مدرسه میرفت یک تومان نداشتم هزینه کنم. خرج مدرسه و دانشگاه همه را خودش تهیه میکرد. یک پراید قرض کرده بود بعد از دانشگاه مسافرکشی میکرد و خرج خودش و ما را تأمین میکرد. ما یک سال برای درختان خرما و کشاورزیمان زحمت میکشیم ولی از درآمد یکسالهمان ۱۰ میلیون تومان پول دستمان میآید که پول تراکتور و کود میشود.
درددلتان با مسئولان چیست؟
نه سپاه و نه بنیاد شهید حالمان را نمیپرسند. کسی نمیپرسد تو شهید دادی خون فرزندت را برای این انقلاب دادی. یکی نمیپرسد درددلتان چیست؟ امروز شما از راه دور تماس گرفتید و حال ما را پرسیدید، چیز خوبی است. در روستایمان موتور پمپ داریم. همین جا دو تا خانه گلی قدیمی داریم. زندگی خیلی سختی داریم. پولی نداریم خانه بسازیم. همین جا زندگی میکنیم. تروریستها تهدیدم میکنند که اگر دست ما بیفتی خاکسترت میکنیم. یکی از تو کشتیم، اما خاندانت را هم شهید میکنیم. تهدید میکنند ولی ما از تهدید نمیترسیم. ما از خدا میخواهیم با ما روبهرو شوند. به من اجازه بدهند تفنگ پسرم را دستم بگیرم، دنبالشان میروم و در مقابلشان میایستم. من به تروریستها میگویم اگر شما واقعاً مسلمان هستید بروید با امریکا و اسرائیل مبارزه کنید که کافرند، دین ندارند و ناموس نمیشناسند. من تا آخرین قطره خونم از مرزها و کشورم دفاع میکنم. اگر تروریستها یک محمدایوبم را شهید کردند، ۱۰۰ محمدایوب کنار من نشسته است. همه را فدای دین و وطنم میکنم.
حاجآقا اصالتاً اهل کجا هستید؟ چطور شد که پسرتان به عنوان یک مرزبان به شهادت رسید؟
من متولد سال ۱۳۲۷ و اصالتاً اهل میرجاوه هستم. هفت فرزند از مادر شهید داشتم که پسرم محمد ایوب در مسیر امنیت به شهادت رسید. محمدایوب فرزند اولم بود. بعد از اینکه مقطع لیسانس ر. ا. تمام کرد به خدمت سربازی رفت. دو ماه از خدمت سربازی نگذشته بود که گفت: میخواهم از طریق بسیج مرزبان شوم. گفتم نرو بابا. مدرکت بالاست برو سر کار. گفت: نه من دوست دارم در نظام خدمت کنم. خیلی دوست دارم از خاک و نظام پاسداری و دفاع کنم. دلش را نشکستم، گفتم هر چه خدا خواست خیر است. خیر هم بود که شهید شد. از خدا چه میخواهیم همین که شهید شده سعادتمند است. من هم دوست داشتم شهید شوم ولی پسرم جلوتر از من شهید شد. من، پدرم و جدم مدتهاست که در همین منطقه زندگی میکنیم. پدرانمان بیگانگان را از اینجا بیرون کردند و مرز را دادند دست بلوچ خودمان.
نحوه شهادت محمدایوب چطور بود؟
محمدایوب در مرزبانی نگهبانی میداد. خبر رسیده بود که همکارانش با گروهکهای تروریستی و ضد انقلاب جیشالظلم درگیر شدند. تروریستها برجک نگهبانی را زده بودند. مرزبانان بیسیم میزنند ما با تروریستها درگیر شدیم و گروهکها میخواهند ما را به پاکستان ببرند. فرمانده محمدایوب میگوید بروید و به آنها کمک کنید. چهار نفر حرکت میکنند. ۳۰ کیلومتر کمتر و بیشتر تا محل حادثه فاصله داشتند که در کمین دشمن میافتند. تروریستها جلوتر کمین زده بودند و با کلاش آنها را به رگبار میبندند. کنار پسرم شهید پاسدار جواد ملاشاهی و بسیجیان شهید رحمتالله تیوان و عابد ریگی هم به شهادت رسیدند.
شما که اهل همین مناطق هستید، تروریستها را میشناختید؟
تروریستها از بلوچهای پاکستان هستند. اسمشان مراد و شهنور است... اینها از تروریستها و گروهکهایی هستند که گاهی در مرزها مزاحمت ایجاد میکنند. ابتدا شترچران بودند که از پاکستان به ایران آمدند و اینجا چند تا شتر داشتند و نگهداری میکردند. به نوعی خودشان را جا انداختند. الان شناسنامه ایرانی و پاکستانی دارند. به دو روستای روبهروی هم که یک روستا در خاک ایران و یک روستا در خاک پاکستان است رفت و آمد دارند. مدتی مواد مخدر قاچاق میکردند که توسط پلیس ایران تعقیب شدند و به خاک پاکستان فرار کردند. اینها ضد انقلاب هستند و قبلاً هم ۱۱ نفر از نیروی انتظامی را گروگان گرفتند و به شهادت رساندند. کسی باید از آنها بپرسد که چرا بچههای ما را شهید میکنید. مرد خانهام محمد ایوب بود که از دستم رفت. چند پسر کوچک دارم که نمیتوانند دستگیرم شوند. من ۷۰ سال سن دارم و توان کار ندارم. مسئولان انتقام خون شهدایمان را بگیرند.
محمد ایوب چطور بچهای برایتان بود؟
پسرم از کودکی خیلی مهربان و دلسوز بود. اخلاقش خوب بود. با خانواده، بستگان و مردم رفتار خوبی داشت. از هرکسی در مورد اخلاقش سؤال کنید گریه میکند و از خوبیهایش میگوید. با همه برادری میکرد و به دیگران در درس و مشکلات کمک میکرد. پسرم موقعی به شهادت رسید که متأهل بود و اکنون یک پسر دو ساله و نیمه دارد. نوهام از من میپرسد پدرم کجاست؟ میگویم پدرت رفته خانه خدا. هر روز میپرسد پدرم از خانه خدا نیامده؟ میگویم نه هنوز خبری نیست.
همسرتان چطور با نبود پسرتان کنار آمد؟
کنار نیامده مریض است. یک ساعت خوب است و ساعت بعد حالش بد میشود. او را به زیارت امام رضا (ع) بردم تا شفا بگیرد. پول ندارم تا درمانش کنم. بستگان کمک کردند تا درمانش کنم، اما در بستر بیماری افتاده و از هجر پسرمان میسوزد.
چطور از شهادت محمد ایوب باخبر شدید؟
همه خبر داشتند، ولی به ما نگفتند. صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم خبرهایی هست. به گوشی محمد ایوب زنگ زدم جواب نمیداد. دو، سه جا زنگ زدم و از همکارانش پرسیدم. گفتند ما خبر نداریم. میگویند درگیری شده است و چهار نفر شهید شدند. برای بار چندم به گوشی محمدایوب زنگ زدم. تروریستها گوشی پسرم را برداشتند و جواب دادند. پرسیدم محمدایوب کجاست؟ گفتند شهید شد. نفر دیگر موبایل را برداشت که عضو گروهک بود. پرسیدم پسرم کجاست؟ گفت: رفیقم دروغ میگوید پسرت شهید نشده هنوز زنده است.
اما پسرم شهید و پیکرش به سردخانه زاهدان منتقل شده بود. وقتی متوجه شدم محمدایوب شهید شده است، گفتم دیگر زندگیام تمام شد. همانجا افتادم و بلندم کردند. گفتند حالا دیگر شهید شده میخواهی چه کار کنی؟ گفتم هیچ. وقتی که انسانی برای خاک و وطن و برای ناموس خودش شهید شده ما از خدا چه میخواهیم. شهید شد و شهید مقام بالاتری دارد. تروریستها به کلیههای پسرم تیر زده بودند. تیر خلاص نزدند. او را هدف گرفتند و به شهادت رساندند.
از شهادتش حرفی میزد؟
به من نگفته بود ولی به مادرش گفته بود من افتخار میکنم که شهید شوم. ماه رمضان را روزه گرفته بود. بعد از سه روز از ماه رمضان برای مرزبانی رفت که چهارمین روز به شهادت رسید. ما در یکی از روستاهای میرجاوه زندگی میکنیم. شغل من کشاورزی بود. مدتی است که از کار افتاده شدم. اگر حضوراً به روستای ما میآمدید و خانههای کاهگلی و فقر ما را میدیدید گریه میکردید. نخلهایی که محمدایوب هرس کرده برایم مانده است. من نمیتوانم نخلها را آبیاری و هرس کنم. پسر دیگرم بعد از شهادت محمدایوب سر به بیابان گذاشت و حال روحی مناسبی ندارد. زندگیمان به سختی میگذرد و کسی سراغ ما را نمیگیرد. بعد از شهادت پسرم خواب دیدم محمدایوب روی یک پلی ایستاده که زیر پایش تا جایی که نگاه میکنم همه سرسبز و چمنزار است. گفتم کجایی که به خاطر تو چند مدت است آرام و قرار ندارم. هر چه نگاه میکنم تو را نمیبینم. گفت: من اینجا ایستادم. گفتم بیا این طرف، طرف من. گفت: من نمیتوانم بیایم. گفتم من میآیم طرف شما. گفت: نمیتوانی بیایی. بابا! نگاه کن همه این سرسبزی و چمنزار مال من است. چرا برای من نگرانی! نگران نباش جای من خوب است. از بس گفتم نه خودم باید تو را ببینم و ببوسم که از خواب بلند شدم.
برای این کشور خیلی از خانوادهها داغ جوان دیدهاند. شما حرفتان به برخیها که قدر این امنیت را نمیدانند چیست؟
حرفم این است من برای جمهوری اسلامی پسرم را دادم. مسئولان انتقام ما را بگیرند. نگذارند چند تروریست از خاک پاکستان به ایران بیایند و ناامنی ایجاد کنند. این حق شهیدان نیست که از مملکت و ناموسش دفاع کنند و حقشان نادیده گرفته شود.
کسی نیست بیاید درددل مرا گوش کند. بیایند ببرم نشانشان بدهم از صدقه سری این مملکت اقوام تروریستها هنوز یارانه دارند. بیایند جای آنها را مشخص کنم. آن عضو گروهک از طرف پاکستان نارنجک و بمب میآورد؛ و سیله آرپیجی میآورد. از مرز پاکستان تا اینجا ۱۰ کیلومتر فاصله است. ایران امن است، اما اینها گاهی میآیند و خرابکاری میکنند.
حرفم زیاد است. آمدم تهران کسی نبود درددل مرا بشنود. درددلم زیاد است. پسرم کل زندگی من بود. خدا بود و این پسرم. دو همسر دیگر هم دارم. آنها هم فرزند دارند ولی کل عائله من را پسرم محمدایوب سرپرستی میکرد. هر مشکلی داشتیم او حل میکرد. خدا را شاهد میگیرم چند بچهام را از مدرسه بیرون آوردم. پول نداشتم که برایشان لباس و کفش بخرم. از روزی که محمدایوب شهید شد بچه کوچک و همسرش آمدند پیش ما. کسی نیست که به دادشان برسد.
کلاً چند فرزند دارید؟
از مادر شهید ۷ فرزند و از دو همسر دیگرم ۱۰ فرزند دارم. همه خرج و مخارج بچههایم را محمد ایوب تأمین میکرد. وقتی که مدرسه میرفت یک تومان نداشتم هزینه کنم. خرج مدرسه و دانشگاه همه را خودش تهیه میکرد. یک پراید قرض کرده بود بعد از دانشگاه مسافرکشی میکرد و خرج خودش و ما را تأمین میکرد. ما یک سال برای درختان خرما و کشاورزیمان زحمت میکشیم ولی از درآمد یکسالهمان ۱۰ میلیون تومان پول دستمان میآید که پول تراکتور و کود میشود.
درددلتان با مسئولان چیست؟
نه سپاه و نه بنیاد شهید حالمان را نمیپرسند. کسی نمیپرسد تو شهید دادی خون فرزندت را برای این انقلاب دادی. یکی نمیپرسد درددلتان چیست؟ امروز شما از راه دور تماس گرفتید و حال ما را پرسیدید، چیز خوبی است. در روستایمان موتور پمپ داریم. همین جا دو تا خانه گلی قدیمی داریم. زندگی خیلی سختی داریم. پولی نداریم خانه بسازیم. همین جا زندگی میکنیم. تروریستها تهدیدم میکنند که اگر دست ما بیفتی خاکسترت میکنیم. یکی از تو کشتیم، اما خاندانت را هم شهید میکنیم. تهدید میکنند ولی ما از تهدید نمیترسیم. ما از خدا میخواهیم با ما روبهرو شوند. به من اجازه بدهند تفنگ پسرم را دستم بگیرم، دنبالشان میروم و در مقابلشان میایستم. من به تروریستها میگویم اگر شما واقعاً مسلمان هستید بروید با امریکا و اسرائیل مبارزه کنید که کافرند، دین ندارند و ناموس نمیشناسند. من تا آخرین قطره خونم از مرزها و کشورم دفاع میکنم. اگر تروریستها یک محمدایوبم را شهید کردند، ۱۰۰ محمدایوب کنار من نشسته است. همه را فدای دین و وطنم میکنم.