گفت‌وگو با مادر و اقوام شهید حریم امنیت احمد توکلی کوچکسرایی که دوم اسفند ۹۸ به شهادت رسید

پسرم امانتی بود که خدا به بهترین وجه او را پس گرفت

سه شنبه, 26 فروردين 1399 00:54 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

دشمن همیشه به فکر ضربه به ایران بوده است. هر وقت هم شکست می‌خورند از طریق پاسگاه مرز‌های ایران اقدام به ترور جوانان‌مان می‌کنند. می‌خواهند بگویند ایران ناامن است و، چون نمی‌توانند به داخل کشور نفوذ کنند، سعی می‌کنند مرز‌ها را ناامن جلوه بدهند، اما ما جوان‌هایی داریم که جلوی‌شان را می‌گیرند و مقاومت می‌کنند

 

به گزارش خط هشت، دوم اسفند ۱۳۹۸ در حالی که ایران اسلامی در تب و تاب حضور مردم در انتخابات مجلس شورای اسلامی بود، احمد توکلی یکی از نیرو‌های یگان امنیتی هنگ مرزی چکیگور استان سیستان و بلوچستان در دفاع از مرز‌های ایران اسلامی به شهادت رسید. احمد که مسیر زندگی‌اش را با امنیت مردم گره زده بود، در آخرین مأموریت انقلابی‌اش یعنی حضور در انتخابات نیز شرکت کرد و ساعاتی بعد به همراه یکی از همرزمانش در درگیری با اشرار، آسمانی شد. سه روز بعد، پیکر پاکش در پنجم اسفند ۹۸ در گلزار شهدای امامزاده بی‌بی زبیده قرچک به خاک سپرده شد. گفت‌وگوی ما با رقیه رمضانی مادر شهید در حالی انجام گرفت که تنها چند روز از شهادت فرزندش می‌گذشت. در ادامه نیز گفت‌و‌گوی کوتاهی با دایی و پسردایی شهید انجام دادیم که از نظرتان می‌گذرد.

گویا احمد تک‌پسرتان بود. کمی از خانواده‌تان بگویید.
احمد نه تنها تک‌پسر که تک‌فرزند خانواده‌مان بود. فقط ۲۰ سال داشت که به شهادت رسید. پسرم متولد دوم تیر سال ۱۳۷۸ در قائمشهر از توابع مازندران بود. خودم بچه روستای شیرکلای شهرستان نور هستم، البته بعد از ازدواج، چون محل کار همسرم در سمنان بود، مدت کوتاهی آنجا زندگی کردیم ولی از بد روزگار شرکتی که همسرم در آن کار می‌کرد بسته شد و مجبور شدیم برای کار به قرچک برویم. احمد آن موقع نوزاد بود. الان ۲۱ سال است که ساکن قرچک هستم. احمد خیلی پسر حرف‌گوش‌کن و دلسوزی بود، چون پدرش کارگر شهرداری بود و از لحاظ مالی در مضیقه بودیم، تصمیم گرفت در کنار درس، کار آزاد داشته باشد تا کمک خرج خانواده شود، برای همین هم وقتی که به سن سربازی رسید، به جای ادامه تحصیل در دانشگاه به خدمت اعزام شد.

خدمت سربازی پسرتان در نواحی مرزی بود، به نظر شما الان در جامعه تصور درستی از شرایط سخت مرزبان‌ها و نیرو‌های حاضر در این مناطق وجود دارد؟
خیلی از مردم از شرایط سخت نیرو‌های نظامی و انتظامی حاضر در مرز‌ها اطلاع ندارند. فقط هر از گاهی خبر شهادت یک یا چند نفر از این عزیزان می‌آید و بعد همه چیز فراموش می‌شود. پسرم اول سه ماه دوره آموزشی‌اش را به ساری رفت. بعد به استان سیستان و بلوچستان اعزام شد. خیلی از مردم نمی‌دانند که سرباز‌ها و نیرو‌های حاضر در مرز چه شرایط سختی دارند. حدود ۴۰ روز آنجا بود و ۱۷ روز به مرخصی می‌آمد، البته خیلی از حضورش در مرز نمی‌گذشت که به شهادت رسید.

شهادت پسرتان ساعاتی بعد از برگزاری انتخابات بود، آن روز با هم تماس داشتید؟
پسرم رابطه‌اش با من خیلی خوب بود و خیلی از صحبت‌هایش را با من در میان می‌گذاشت. روز آخر هم دائم با هم در تماس بودیم. همان روز جمعه رأی‌گیری، پسرم در منطقه بود. با من تماس گرفت و گفت همرزمانم برای ناهار و شام امروز از من طرز پخت غذای شمالی (مرغ و برنج) را خواستند. تماس گرفته بود تا دستور پخت را از من بگیرد. برایش توضیح دادم. گویا این دستور غذای شمالی بهانه‌ای بود که در لحظات آخر، پسرم صدای من را بشنود و من هم صدایش را بشنوم. بار دوم زنگ زد و از من شارژ موبایل خواست. بار سوم تماس گرفت و می‌خواست با پدرش صحبت کند که گفتم نیست، آمد می‌گویم زنگ بزند. ساعت ۸ شب بود که احمد در تماسش گفت می‌خواهم بخوابم، چون شیفت من از ساعت ۱۱ شب به بعد در مرز چکیگور شروع می‌شود. این همان شیفتی بود که احمد با حضور در آن به شهادت رسید.

با وجود حضور فرزندتان در مرز، احتمال شهادتش را می‌دادید؟
شاید باور نکنید، اما احمد آرزوی شهادت داشت. این حرف را که به شما می‌گویم، جگرم آتش می‌گیرد. احمد سه روز قبل از شهادتش یک روز با من با خط ۹۱۵ تماس گرفت. صدایش را تغییر داده بود که من متوجه نشوم. به من گفت: «خانم رمضانی» گفتم: بله بفرمایید. گفت: یک چیزی بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من فرمانده پسرتان هستم. گفتم: تو را به خدا بگویید برای بچه من اتفاقی افتاده؟ گفت: چیزی نیست پایش تیر خورده است. وقتی دید من ناراحت شدم. یکهو زد زیر خنده و گفت: مادر طاقت شوخی نداری؟ بعد به من گفت: اگر یک روز خبر شهادتم را به شما دادند نمی‌خواهی طاقت داشته باشی؟ من می‌خواستم شما را آماده شنیدن چنین خبر‌هایی بکنم. احمد نذر حضرت ابوالفضل (ع) بود. چهار ماه بعد ازدواجم پیش دکتر رفتم، به من گفت آثار بارداری قریب‌الوقوع ندارید و احتمال بارداری شما کم است، حتی چند سال بعد از تولد احمد هم مجدداً دکتر‌ها همین حرف را به من می‌زدند که اصلاً نمی‌توانم بچه‌دار شوم. احمد نذر ابوالفضل (ع) بود که خدا به من داد. ۲۰ سال او را به من امانت داد و بعد امانتش را پس گرفت.

چه سبک زندگی‌ای در این ۲۰ سال برای پرورش احمد در پیش گرفتید که او را به عاقبت به‌خیری شهادت رساند؟
من خودم کار می‌کردم و احمد هم همین‌طور و با هم خرج زندگی و اجاره‌خانه را فراهم می‌کردیم. من نگذاشتم کسی متوجه سختی زندگی ما شود. احمد از اول راهنمایی شرایط زندگی‌مان را درک کرده بود و برای همین برای کمک‌خرجی زندگی باهم کار می‌کردیم. احمد بچه سختی کشیده روزگار بود. همیشه دوست داشت من را خوشحال کند. همیشه به من می‌گفت: «مادر یک روز فرامی رسد که سربلندت می‌کنم.» همسرم، چون ضامن دوستانش شده بود، مجبور بود حقوقش را صرف پرداخت قسط آن‌ها بکند، به همین خاطر من و احمد باید کار می‌کردیم تا هزینه‌های زندگی‌مان تأمین شود. احمد بچه سختی‌ها بود و شخصیتش هم در سختی‌ها ساخته شد.
شما گفتید روز آخر مرتباً با پسرتان به صورت تلفنی در ارتباط بودید، چگونه در جریان حادثه شهادت احمد قرار گرفتید؟
در تماس آخر به او گفتم تا صبح بیدارم. هر وقت دلت گرفت با من تماس بگیر که متأسفانه دیگر با من تماس نگرفت. ساعت یک و نیم شب، شهادت احمد اتفاق افتاده بود. احمد خیلی مامانی بود. همیشه سرش روی متکای من و کنار من بود. صبح شنبه ساعت ۷ از پایگاه چکیگور با ما تماس گرفتند و گفتند: گوشی را به داداش احمد بدهید. گفتم: احمد تک‌فرزند خانواده است، نه داداش دارد نه خواهر! ناگهان یاد حرف احمد افتادم و با صبوری پشت خط تلفن تماس‌گیرنده را قسم دادم که هر چیزی هست راستش را به من بگوید من طاقتش را دارم. گفت یک شماره دیگر به من بدهید که من شماره دایی بزرگ احمد را دادم ولی از همان تماس اول به دلم الهام شد که برای احمد اتفاقی افتاده است. بعد که با دایی احمد تماس گرفتند، به داداشم زنگ زدم و او را به خاک پدرم قسم دادم و او هم خبر شهادتش را به من داد.

سخن پایانی؟
امروز آن چیزی که جامعه ما نیاز دارد، گسترش روحیه ایثارگری و شهادت‌طلبی است، یعنی همان روحیه‌ای که باعث شده کشور ما تا الان روی پای خودش بایستد. خدا را شاکر هستم که پسرم در این مقطع حساس از انقلاب با پوشیدن لباس سربازی در رکاب ولایت و با هدف تأمین امنیت مردم به شهادت رسید. ما باید راه این جوان‌ها را بدهیم تا مردم در امنیت و آسایش باشند.

جعفر رمضانی، دایی شهید

خبر شهادت احمد را اول به شما دادند، از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
من نحوه شهادت احمد را از زبان فرمانده‌اش شنیدم. ایشان گفتند چند ساعت از پایان انتخابات می‌گذشت که گروهک تروریستی جیش‌الظلم به قصد گرفتن پاسگاه مرزی چکیگور حمله می‌کند. احمد و همرزمش استواریکم احمد رحمانی‌فر جلوی‌شان را می‌گیرند و مقاومت می‌کنند و چند نفر از نفرات دشمن را به هلاکت می‌رسانند، اما تروریست‌ها با آرپی‌جی به دوشکای رزمنده‌های ما شلیک می‌کنند که ترکش‌های آن، احمد و همرزمش شهید رحمانی را آسمانی می‌کند. تعدادی هم مجروح می‌شوند. آن طرف تروریست‌ها که می‌بینند نیرو‌های ما مقاومت می‌کنند، بعد از مدتی مجبور به فرار می‌شوند. ترکش‌های آرپی‌جی به سر و پیشانی و قفسه سمت راست و شکم احمد آسیب رسانده بود.

شهادت مرزبانان برای اولین بار نیست که اتفاق می‌افتد، به نظر شما چرا باید تروریست‌ها اقدام به ناامن کردن مرز‌ها بکنند؟
دشمن همیشه به فکر ضربه به ایران بوده است. هر وقت هم شکست می‌خورند از طریق پاسگاه مرز‌های ایران اقدام به ترور جوانان‌مان می‌کنند. می‌خواهند بگویند ایران ناامن است و، چون نمی‌توانند به داخل کشور نفوذ کنند، سعی می‌کنند مرز‌ها را ناامن جلوه بدهند، اما ما جوان‌هایی داریم که جلوی‌شان را می‌گیرند و مقاومت می‌کنند.


پسردایی شهید
فاصله سنی شما با احمد چند سال است؟ چه تعریفی از اخلاق و منش شهید دارید؟
فاصله سنی من و احمد پنج ماه است. همیشه مثل دو برادر کنار هم بودیم. اگر روزی همدیگر را نمی‌دیدیم از دوری هم دق می‌کردیم. احمد بچه شیطانی بود ولی خیلی به خانواده اهمیت می‌داد. شدیداً عاشق مادرش بود. همیشه سعی می‌کرد با کمک کردن، پدر و مادرش را خوشحال کند. احمد دوست داشت بعد از گذراندن دوران خدمت سربازی‌اش در دانشگاه، رشته حقوق بخواند که قسمت نشد. موقعی که من خدمت رفته بودم، از قرچک برای دیدن من به بومهن می‌آمد و می‌گفت تو که خدمت نمی‌کنی، بگذار من بروم سربازی و خدمت کردن را به تو نشان بدهم. سری آخر که برای مرخصی آمده بود، به ما می‌گفت: این سری بروم یا شهید می‌شوم یا جانباز. به شوخی به مادر من می‌گفت آن وقت به شما می‌گویند: زن دایی شهید. اخلاق احمد طوری بود که سریع با همه رفیق می‌شد، جوری که انگار ۱۰ سال است طرف مقابل را می‌شناسد. این طور که خودش تعریف می‌کرد از اینکه جای دور افتاده اصلاً ناراحت بود. از اخلاق خوب فرمانده‌اش برای ما خیلی تعریف می‌کرد. شوهر عمه‌ام (بابای احمد) می‌گفت که قرار است احمد برای تحویل سال ۹۹ به مرخصی بیاید و همراه مادرش، سه نفری به پابوس امام رضا (ع) برویم. ولی گویا احمد از همه سبقت گرفت و رفت.
 
 
 
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 926 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family