به گزارش خط هشت، همکلامی با «بتول نژاد شاهرخآبادی» همسر شهید هادی محمدی با لهجه شیرین کرمانی برایم بسیار جالب بود؛ بانویی که با همه وجودش سعی میکرد خاطرات زندگیاش با همسر شهیدش را برایمان بازگو کند. این همه عشق و علاقه و وابستگی او به همسرش و بیان عاشقانههایی که شاید نشود همهاش را در قالب کلمات و جملات به رشته تحریر درآورد، برایمان شنیدنی بود. هادی محمدی در دوران جنگ پاسدار بود و هفت سال در این نهاد خدمت کرد تا اینکه بعد از جنگ به درخواست نیروی انتظامی منطقه و به خاطر تواناییهایش در «واحد تخریب» وارد ژاندارمری شد تا جهادش را در این سنگر ادامه بدهد. عاقبت نیز در سال ۹۷۳۱ در لباس پلیس به شهادت رسید. در ادامه همکلامی ما با بتول نژاد شاهرخآبادی همسر شهید نیروی انتظامی هادی محمدی را پیشرو دارید.
شهید هادی محمدی در چه خانوادهای پرورش پیدا کرده بود و چه شاخصههایی داشت؟
همسرم در اول آبان سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد. پنج برادر و پنج خواهر بودند که یکی از برادرانش به نام علی محمدی در کربلای ۵ مفقودالاثر شد. شهید فرزند هفتم خانواده بود. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در رشته برق ادامه داد و در اوقات فراغت هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد؛ برقکاری، لولهکشی و جوشکاری. ایشان در زمان انقلاب کتابهایی در زمینه انقلاب و رساله امام را مطالعه کرده بودند و در آن زمان همراه با دوستان مبارزش، عکس و اعلامیه امام خمینی (ره) را چاپ میکردند. همسرم اهل ورزش بود و کونگفو و کاراته را خیلی دوست داشت و حرفهای این ورزشها را دنبال میکرد. علاقه زیادی به مطالعه داشت. هنوز صوت اذان به گوشش نرسیده، مهیای خواندن نماز میشد. خیلی بر نماز اول وقت تأکید داشت. نماز شبش ترک نمیشد. احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود. قبل از رسیدن ماه محرم تا آخر ماه صفر لباس سیاه به تن میکرد. در تمام مراسمها حضور داشت. بسیار اهل صلهرحم بود. بهمن میگفت هر وقت به مشکلی برخوردی این ذکر را زمزمه کن: «لااله الا الله الملک الحقالمبین.» آقا امام زمان (عج) کارت را درست میکند و خودش هم همیشه این ذکر را تکرار میکرد.
چه سالی با هم ازدواج کردید و چند فرزند از ایشان به یادگار دارید؟
من و هادی دختردایی و پسرعمه بودیم. ۲۶ فروردین ماه ۶۶ با هم عقد کردیم. ایشان به مذهبی و چادری بودن همسرشان اهمیت میدادند برای همین من را انتخاب کردند و من هم از آنجایی که پسرعمه را فردی مؤمن و معتقد میشناختم پذیرفتم که همسرشان شوم. مدتی بعد از عقد یک جشن عروسی معمولی در روستایمان شاهرخآباد (از روستاهای کرمان) گرفتیم. مراسم عروسی ما خیلی مهمان نداشت. چون وضع مالی متوسطی داشت و من ایشان را به خوبی درک میکردم. الحمدلله مراسم عروسیمان به سادگی برگزار شد. ماحصل ازدواج ما هم دو فرزند به نامهای فاطمه و عباس بود که زمان شهادت پدرشان در سال ۱۳۷۹ عباس کلاس سوم و فاطمه هم نوزاد شیرخواره بود. همسرم با شهید عباس محمدی که در گروه اطلاعات بود، خیلی دوست و رفیق بود. آنها با هم قرار میگذارند که هر زمانی ازدواج کردند و پسردار شدند، ایشان اسم پسرش را عباس و دوستش، هادی بگذارد. در نهایت با همه وابستگی و دلبستگی که به بچهها داشت، از آنها دل کند و به آرزویش رسید.
در زمان جنگ در جبهه حضور داشت؟
همسرم به مدت هفت سال پاسدار بود. در نامهای که به سردارحاج قاسم سلیمانی نوشته بود، قید کرده بود در زمانی که در سپاه حضور داشته در تمام عملیاتهای جنگ شرکت کرده است. تا اینکه نیروی انتظامی درخواست میدهند که ایشان از سپاه به نیروی انتظامی برود. ایشان مربی گروه تخریب بود و خیلی در این زمینه تخصص و تبحر داشت. همسرم هم با اشتیاق از این موضوع استقبال کرد و به نیروی انتظامی رفت که در نهایت در لباس ناجا به مقام شهادت دست پیدا کرد.
تا زمان شهادتش چند سال در نیروی انتظامی خدمت کرد؟
ایشان هفت سال پاسدار بود و بیش از دو سال در نیروی انتظامی کرمان مشغول به خدمت بود که به شهادت رسید.
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟ از آن روز برای ما بگویید.
اصلاً به خودش هم الهام شده بود که شهید میشود. پنج شنبه که به محل کار رفت و برگشت، با خنده گفت امروز میخواستم به شهادت برسم، اما سعادت نداشتم. انگار قرار بود آن روز به خانه بیاید و این صحبتها را با ما در میان بگذارد. میگفت به خدا گفتم اگر قرار است شهید بشوم، یک بار دیگر به خانه بروم و زن و بچهام را ببینم و یک دل سیر آنها را در آغوش بگیرم و ببوسم. آن شب تا صبح فاطمه در یک طرف و عباس در طرف دیگرش خوابیدند. میگفت اگر من رفتم و نیامدم... اجازه ندادم جملهاش تمام شود گفتم خدا نکند! دوتا بچه داری! این حرفها را نزن. میگفت حالا آدمیزاد است. واقعاً ما را خیلی دوست داشت. جوش این را میخورد که یکی بیاید و خبر شهادتش را به ما بدهد. خیلی نگران این بود. وقتی این حرفها را میزد، اصلاً خودش نبود.
وقتی میخواست برود غسل شهادت کرد و به من وصیت کرد که مراقب بچهها باش. بچهها را طوری تربیت کن که درسخوان بشوند. با حجاب و پیرو رهبر باشند. شب قبل از شهادتش در اتاق مشغول خواندن نماز شب بود و من در حیاط نشسته بودم که دیدم یک نوری همه خانه را روشن کرد و رفت به سمت گلزار شهدا. به سمت اتاق دویدم. دیدم ایشان در حال نماز خواندن است. خیلی دیروقت بود، ابتدا فکر کردم یکی آمده داخل خانه.
نمیدانم چه شد؟! نمازش که تمام شد رو به من کرد و گفت: این نور کجا رفت؟ چجوری شد؟ گفتم رفت به سمت گلزار شهدا. گفت خیلی خب. برو بخواب هیچی نیست. من دیدم این نور از خانه ما روشن شد و رفت گلزار شهدا. فردای آن روز که میخواست به محل کارش برود بچهها را بوسید. یک حالت خاصی داشت. چهرهاش نورانی شده بود. به من گفت یک حوله دست نخورده و تمیز به من بده! گفتم شما چرا امروز این طوری هستی؟! یک حالی داری. گفت نه چیزی نیست. هادی غسل شهادت هم کرد. یک دست لباس داشت که شسته بودم و روی طناب انداخته بودم. زمستان بود. خیلی هوا سرد بود و لباسها خوب خشک نشده بودند. لباسهایش را نمدار پوشید و سوار موتور شد. گفتم یخ میزنی تا کرمان میخواهی بروی! هادی رفت و همان دیدار آخر ما با او بود. ایشان در کرمان به دوستانش ملحق شد و به مأموریت رفت. ساعت ۷ صبح از خانه رفت و ساعت ۷ غروب اول اسفند ماه سال ۷۹ به شهادت رسید.
چطور به شهادت رسید؟
هادی در درگیری با اشرار به شهادت رسید. گویا حول و حوش ساعت ۷ غروب چند ماشین اشرار کمین گذاشته بودند و خیلی سلاح با خود داشتند که با اسلحه گرینوف به پهلوی هادی تیر میزنند و در نهایت او به خاطر شدت خونریزی به شهادت میرسد. خبر شهادتش را یکی از دوستان خیلی صمیمیاش که سه ماه بعد از ایشان به شهادت رسید، برایمان آورد.
وقتی خبر شهادتش را شنیدید چه کردید؟ از آخرین لحظات جداییتان برایمان بگویید.
وقتی خبر شهادتش را آوردند ما را از شاهرخآباد به خیابان عباس بابایی که ستاد نیروی انتظامی در آنجا بود، بردند. خیلی حالم بد بود. دائم زمین میخوردم و بلند میشدم. بارها این اتفاق برایم افتاد. اصلاً انتظار شهادتش را نداشتم. لحظه وداع با همسرم برایم سخت گذشت. وقتی میآمدم خم بشوم و صورت شهید را ببوسم، نمیتوانستم به شهیدم برسم. انگار از اینجا تا آسمان راه بین ما بود. تا اینکه به لطف خدا توانی داد تا توانستم با همراه زندگیام خداحافظی و وداع کنم. مراسمش هم با حضور دوستان و همکارانش در نیروی انتظامی با شکوه هر چه تمامتر برگزار شد. همسرم در زادگاهش شاهرخآباد به خاک سپرده شد.
باتوجه به شرایط آن روز و داشتن دو یادگار از ایشان، چطور روزگارگذراندید؟ وقتی مشکلات به سراغتان میآمد، چه میکردید؟
نبودنهای هادی در آن شرایط برایم سخت و دشوار بود. در آن سالها هر زمانی به مشکل برمیخوردم، جلوی عکس شهید میایستادم و با او درددل میکردم. وقتی گرهای به زندگیام میافتاد یا زندگی برایم سخت میشد، او به کمکم میآمد. روزهای شادی و غم من در کنار عکس شهیدم گذشت. هادی با خندههایم خندید و با اشکهایم گریست. من آیه: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؛» را به عینه در زندگیام دیدم. بسیاری از مواقع جانم را نجات داد. یک بار سه ماه مریض شدم و بدجور در رختخواب افتادم. به هادی گفتم هادی خودت میدانی به خاطر خودم نمیگویم به خاطر بچهها که به من خیلی وابسته هستند دردهایم را دوا کن. همان شد او به کمکم آمد و الحمدلله خوب شدم. دخترم فاطمه میگوید: من هرجا مشکلی دارم میروم جلوی عکس بابا و به بابا متوسل میشوم. الحمدلله بابا عنایت میکند و همواره گره از کارهایم باز میشود. اطرافیان و بستگان و هر کسی برای حل و رفع مشکلات دنیایی و اخرویاش به شهیدمان متوسل میشود، نجات پیدا میکند. یک مرتبه مسئلهای برایم پیش آمد که خیلی بیتاب بودم. خیلی زندگی برایم سخت شد، شب خواب دیدم. یک منبع آبی سر قبر شهید گذاشتهاند و هادی بلند شد دستش را روی شانهام گذاشت و گفت چرا تو اینقدر بیتابی؟ چرا نگرانی؟ گفتم این طور شده و داشتم درددل میکردم. از همین منبع آب برداشت و یک لیوان آب به من داد و گفت: ببین این لیوان آبی که خوردی دیگر همه چیز تمام است. یک صبری خدا بهت میدهد که انگار نه انگار چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی بیدار شدم طعم آن آب را حس میکردم و دیگر انگار نه انگار این مسئله برایم پیش آمده است. در پایان خدا را شاکرم که مسیر زندگیمان را با چراغهای هدایتی به نام شهدا روشن کرد. انشاءالله ادامهدهنده راه شهدا باشیم.