به گزارش خط هشت، چندسال پیش که با سردار علیاکبر مداحی مسئول سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در دوران دفاع مقدس گفتوگویی انجام دادیم، ایشان تعدادی از پیشکسوتان بومی این سازمان را نام بردند که در این بین نام «داریوش چاپاری» جلوه خاصی داشت. شهید چاپاری از شناختهشدهترین پیشمرگان مسلمان کرد بود که هم در جبهه مقابله با ضدانقلاب حضور داشت و در مقطعی هم به جنوب کشور رفت و در خرمشهر با دشمن متجاوز جنگید. شهید چاپاری آذر ۱۳۸۴ از سوی ضدانقلابی که سالها کینه او را به دل داشتند، ترور شد. در گفتوگویی که با امید چاپاری فرزند شهید انجام دادیم، خاطراتی از این شهید خطه کردستان را تقدیم حضورتان میکنیم.
پدرتان متولد چه سالی بودند و شغلشان چه بود؟
پدرم متولد شهریور ۱۳۲۸ در محله چهارباغ شهرستان سنندج بود. ایشان ابتدا به عنوان راننده ماشین سنگین فعالیت میکرد. ما یک خانواده شش نفره و چهار خواهر و برادر هستیم. اوایل انقلاب، چون ناامنیهای زیادی پیش میآمد و پدرم هم که عضو سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شده بود، مجبور شدیم به شهرستان دهگلان برویم و آنجا زندگی کنیم. پدرم یک مغازه تعمیر ماشین در محله فیضآباد داشت که روی آن کار میکرد و بعد من در آن مغازه و در همان محله، شغل پدرم را دنبال کردم.
از شهید چاپاری به عنوان یکی از رزمندگان پیشکسوت کردستان یاد میشود، قطعاً یک گذشته و سابقهای باعث میشود که ایشان وارد مقوله جهاد شود.
بله همینطور است. پدرم قبل از انقلاب از دوستداران حضرت امام بود و علیه رژیم شاه فعالیت میکرد. ایشان در جریان پیروزی انقلاب به همراه دوستانش مجسمه شاه را در میادین شهر سنندج پایین کشیدند و با حمله به زندان ساواک، زندانیهای سیاسی را آزاد کردند. شهید چاپاری، چون تفکرات مذهبی داشت و حضرت امام را دوست داشت، از همان زمان مورد کینه ضدانقلاب که عموماً تفکرات چپ داشتند، قرار گرفت و بعد هم که به صورت علنی با ضدانقلاب و گروهکها وارد مبارزه شد، آنقدر در این راه جدیت داشت که نام داریوش چاپاری هیچ وقت از ذهن دشمنان پاک نشد. پدرم در طول دوران جهادش بارها تهدید به ترور شد و چند بار هم ایشان را مورد سوء قصد قرار دادند که به خواست خدا از ترور ضدانقلاب نجات پیدا کرد.
طی این سوءقصدها جراحتهایی هم به پدرتان وارد آمد؟
بابا هم در دفاع مقدس و هم در سوءقصدهایی که به جانشان شده بود، جراحتهایی پیدا کردند. در جریان یک عملیات از ناحیه چشم و گوش آسیب جدی دیده بود. یکبار هم که ضدانقلاب میخواستند او را ترور کنند، پدرم در آن حادثه به شهادت نرسید، ولی عصب چشمش به شدت آسیب دید. پدرم جانباز ۵۵ درصد بود، اما هیچ وقت دست از مبارزه برنداشت و تا زمانی که امنیت در کردستان برقرار شد، همچنان مبارزه میکرد.
اولین فعالیت شهید چاپاری در سازمان پیشمرگان مسلمان کرد بود؟
مدتی طول کشید تا این سازمان تشکیل بشود. قبل از آن پدرم جزو اولین کسانی بود که به عضویت کمیته انقلاب اسلامی شهرستان سنندج درآمد. رفتهرفته که گروهکها هم تشکیلات خودشان را منسجم کردند، در اسفند ۱۳۵۸ پدرم به همراه تعدادی از همرزمانش به سپاه کرمانشاه رفتند و به همراه شهید محمد بروجردی عازم تهران شدند. همانجا ملاقاتهایی با مقام معظم رهبری و شهید دکتر مصطفی چمران داشتند که هر دو عضو شورای عالی دفاع بودند. در همین دیدارها مأموریت تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه شهرستان سنندج به شهید چاپاری و همرزمانش داده شد. پدرم به عنوان فرمانده عملیات منصوب شد و از همان زمان تا حدود دو سال بعد یک سلسله عملیات بسیار سخت و دشواری را پشتسر گذاشتند تا اینکه مناطق آلوده کرمانشاه تا کردستان را از شر وجود اشرار و ضدانقلاب پاکسازی کردند.
به خاطر فعالیتهای جهادی پدرتان مجبور شدید از شهرتان سنندج مهاجرت کنید، چه سالی به دهگلان رفتید؟
سال ۱۳۶۴ که اوج دفاع مقدس بود، به خواست پدرمان به شهرستان دهگلان رفتیم و آنجا زندگی کردیم. یک مغازه هم در محله فیضآباد داشتیم که هر روز مسیر خانه تا این مغازه را طی میکردیم و به آنجا میرفتیم. اتفاقاً پدرم سال ۸۴ در حوالی همین مغازه به شهادت رسید.
گویا پدرتان به جبهه جنوب هم اعزام شده بودند و اغلب رزمندگان بومی کردستان از ابتدا تا انتهای فعالیت جهادیشان را در کردستانات میماندند، چطور شد که ایشان به جبهه جنوب رفتند؟
پدرم به همراه ۱۲ نفر از نیروهای زبده سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در جنگهای چریکی تبحر ویژهای داشتند که همین موضوع هم باعث شد تا وقتی که دشمن به خاکمان حمله کرد، بابا و همرزمانش به عنوان شکارچی تانک به خرمشهر رفتند. البته این اعزام داوطلبانه و خواسته خودشان بود که به جبهه جنوب بروند. پدرم حدود شش ماه در جنوب خدمت کرد و تعریف میکرد که طی این مدت به همراه همرزمانش صدمات زیادی به دشمن وارد کردهاند. بعدها که ناامنیهای کردستان دوباره اوج گرفت، این گروه اعزامی مجبور شدند دوباره به جبهه غرب و شمالغرب برگردند.
از چهرههای شاخصی که همرزم پدرتان بودند چه کسانی را میتوانید نام ببرید؟
شهید چاپاری فعالیتهای جهادی زیادی داشت و در این مدت با بسیاری از چهرههای بنامی که در خطه کردستان حضور داشتند، همرزم شدند. به عنوان نمونه پدرم با شهید صیاد شیرازی از ارتش و شهید محمد بروجردی از فرماندهان سپاه کردستان، مراودات زیادی داشت. سال ۱۳۷۸ که سپهبد صیاد شیرازی به شهادت رسیدند، پدرم تا مدتها غصهدار بود. انگار که یکی از نزدیکانش را از دست داده بود. افسوس میخورد که چرا باید چنین شخصیت بزرگی از سوی منافقین به شهادت برسد، چون پدرم اعتقاد داشت که شهید صیاد شیرازی شخصیت تکرار نشدنی است و باید حالا حالاها میماند و به کشور و نظام اسلامی خدمت میکرد.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
پدرم همیشه سعی میکرد، مشکلات مردم را حل کند. حدود ۲۰ روز قبل از شهادتش، فردی با مراجعه به منزلمان در ظاهر برای رسیدگی به مشکلش جویای حال پدرم شده بود. ما به آن شخص مشکوک شدیم. چون رفتارهای مرموزی داشت. با پلیس تماس گرفتیم و آن شخص هم سریع پا به فرار گذاشت. چند روزی که گذشت، این ماجرا را فراموش کردیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم که آن شخص همچنان به دنبال پدرمان باشد. شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴ بود. من و برادرم در مغازه محله فیضآباد بودیم. هوا سرد بود و، چون در اول هفته قرار داشتیم، محله خیلی شلوغ نبود. پدرم طبق معمول بعد از خوردن چای در قهوهخانه نزدیک مغازه قصد داشت پیش ما بیاید که فردی او را تعقیب میکند. من آن شخص را دیدم، اما فکر کردم از دوستان پدرم است و همینطوری دنبال او میرود. آن شخص حتی صورتش را نپوشانده بود و همین هم باعث شد که به او شک نکنم. حواسم به کاری گرم شد که صدای شلیک گلوله را شنیدم. به خیال اینکه صدای ترقه است، خیلی توجه نکردم، ولی بعد از آن پدرم را دیدم که به زمین افتاده است. جلو رفتم و دیدم گلولهای که از پشت به او شلیک شده، پیشانیاش را شکافته است. از سر پدرم خون زیادی روی زمین میریخت. گیج شده بودم و باورم نمیشد، چنین اتفاقی افتاده باشد. برادرم که همان حوالی بود سریع به دنبال ضارب رفت تا او را بگیرد، اما ضارب چند گلوله دیگر شلیک کرد و باعث شد که برادرم نتواند به سمتش برود. بعد هم از کوچه پسکوچهها فرار کرد. پدرم را با کمک مردم که تازه از ماجرا خبردار شده بودند، سوار ماشین کردیم تا به بیمارستان برسانیم.
پس پدرتان پیش روی شما و برادرتان ترور شدند و به شهادت رسیدند؟
همینطور است. وقتی که پدرم را سوار ماشین کردیم و به بیمارستان بعثت بردیم، تمام طول راه دستش در دستم بود و نبضش را میگرفتم. اول نبضش میزد، اما در بین راه تقریباً در چهارراه شهدا، دیگر نبضش را احساس نکردم و متوجه شدم که به شهادت رسیده است. این موضوع که ایشان کنار خودم جان داد و شهید شد، واقعه را برایم سختتر کرد.
شهادت پدرتان چه تأثیری روی شما و خانوادهتان گذاشت؟
پسرم زمانی که پدربزرگش به شهادت رسید، ۱۴ سال داشت. او بعد از شهادت پدربزرگش به عضویت بسیج درآمد تا راه او را ادامه بدهد. بعدها به ما خبر دادند که پژاک مسئولیت ترور بابا را برعهده گرفته است. آنها میخواستند با این کار ما را بترسانند و از مسیر انقلاب دور کنند، ولی نتیجه عکس داد و باعث شد تا ما به راهی که پدرم رفته بود، ایمان بیشتری پیدا کنیم. پدرم بارها مورد سوء قصد قرار گرفته بود. او رزمندهای بود که نباید جز با شهادت از این دنیا میرفت. عاقبت هم خدا مزد جهادش را با شهادت داد و بابا پس از عمری مجاهدت به دوستان شهیدش پیوست.