موکبدار اربعین شهید شاهچراغ شد
امسال موکب روستای خِرامه شیراز نگاه مهربان خادم شاهچراغ را کم دارد؛ نگاه مهربان عموغلام عباس را که وقتی میرسید به زائران کوچک پیاده روی اربعین، تا کمر خم میشد، روی دوپا مینشست وکاسه فالوده خنک شیرازی را دستشان میداد تا گلویی تر کنند.
دخترها باباییاند و این روزها حال و روز دختران شهیدعباسی تعریفی ندارد. قرعه مصاحبه میافتد به محدثه؛ همان دختری که مثل پدر خادم شاهچراغ است و حالا نه فقط در خانه که در صحن و سرای شاهچراغ هم باید جای خالی بابا را ببیند و هر روز داغ دلش با دیدن محل شهادت او تازه شود؛ «بابا پاسدار بود و در شهرستان خرامه شیراز مشغول خدمت. بازنشسته که شد آمدیم شیراز. من خادم شاهچراغ شدم و بابا هم دل توی دلش نبود که لباس خادمی را بپوشد. گفت باباجان دعا کن منم لیاقتش را داشته باشم. فرم درخواست پر کرد. انقدر رفت و آمد که بالاخره به آرزویش رسید.»
در خانواده عباسی خادم الحسین بودن موروثی است. از همان لحظه تولد، قابله وقتی میخواسته بندناف بچهها را ببرد یاد سفارش حاجی افتاده که گفته حتماً زیرلب ذکر یا حسین(ع) بگویید. ناف غلام عباس را با ذکر یا حسین بریدند و نامش را هم گذاشتند غلام عباس. یعنی غلام بیدست کربلا و برادرش حسین(ع).
راست گفتهاند که شهادت اتفاقی نیست. خدا گلچین میکند که کدام بندهاش عند ربهم یرزقون شود. مثل شهید عباسی که سراغ هر که میرویم و خاطراتش را زیر و رو میکنیم نفس و منیت، کمرنگترین بخش زندگی اش است.خواهرزاده شهید عباسی خاطرات شنیدنی از او زیاد دارد؛« برای من که از کودکی پدرم را از دست داده بودم، دایی، خود خود بابا بود. در همه این سالها نگذاشت آب توی دل من تکان بخورد. دایی نه برای من که برای همهفامیل صد خودش را میگذاشت. محبوبفامیل بود. انقدر که حواسش به ریز و درشتفامیل بود. احترام همه را داشت. برای هر کسی کاری پیش میآمد این دایی غلام عباس بود که پیش قدم میشد. خودش زنگ می زد به همه، حال واحوال میکرد. نمیگفت من بزرگفامیل هستم و بقیه باید حال من را بپرسند. یک شنبه صبح، قبل از شهادتش بود که به من زنگ زد. زن دایی میگفت روز آخر از ده صبح نشست پای تلفن. به خیلیها زنگ زد چاق سلامتی کرد. انگار داشت با همه خداحافظی میکرد.»
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.