آدم تا فرزند نداشته باشد نمی فهمد پدرها و مادرها چه می کشند. نمی تواند درک کند عظمت کار پدرها و مادرهایی که راست قامت می ایستادند و فرزند خود را به میدان می فرستادند.
به گزارش خط هشت ، آدم تا فرزند نداشته باشد نمی فهمد پدرها و مادرها چه می کشند. نمی تواند درک کند عظمت کار پدرها و مادرهایی که راست قامت می ایستادند و فرزند خود را به میدان می فرستادند.
اصلا وقتی خودت هستی، تک و تنها، هستی، راحت تصمیم می گیری، به معرکه می زنی و از هیچ خطری هم باکت نیست اما خدا می داند پدر و به ویژه مادرت چه می کشد و زمان ها را چگونه سپری می کند تا برگردی. من آن روزها درک نمی کردم این را اما امروز خوب می فهمم عظمت پدر و مادرهایی که ترجمان ایمان و یقین بودند در عصر دفاع مقدس.
من از آن روزها و آن پدر و مادرها خاطره زیاد به یاد دارم. خاطراتی که حالا بهتر می توانم بفهمم. یکی اش مادری بود که جوان 17 ساله اش را به رزمگاه فرستاد و 17 سال به انتظارش نشست. لحظه به لحظه پیر می شد همراه شویش ولی امیدش همچنان جوان می ماند. همدمش رادیویی بود که هیچ وقت خاموش نمی شد. منتظر بود مادر که از عزیزش خبری بخواند رادیو اما.... ساعت ها به روزها و ماه ها و سال ها رسید ولی خبری نیامد. یادم هست وقتی اسرا از رادیو عراق، پیام سلامتی می خواندند، با همه وجود، گوش می شد برای یک صدای آشنا. وای، وای، وای وقتی یکی اسمش را "غلامرضا" می گفت، مادر هزار بار می مرد و زنده می شد تا فامیلش را هم بگوید. اما... اما فامیل، "زنگوئی" نبود. هیچ کدام از غلامرضاهایی که خود را معرفی کردند، زنگوئی نبودند و باز مادر بود و رادیو و انتظار...
راستی لحظات چه سرد و سنگین می گذرند وقتی انتظار، همزاد آرزوهای آدم می شود؟ زمان گذشت و به فصل بازگشت آزادگان رسیدیم و باز رادیو که اسامی پرستوهای بازگشته به وطن را می خواند و باز مادر بود و رادیو و اسم هایی که تکرار می شد اما بازهم غلامرضاها، زنگوئی نبودند. نوبت به بازگشت آزادگانی رسید که صدام جنایتکار اسامی شان را به صلیب سرخ نداده بود و ما آنان را به عنوان "مفقودالاثر" می شناختیم اما با پایان جنگ، بسیارشان، پا به راه بازگشت داشتند و باز رادیو، شادمانه، خبر می خواند و امید می افشاند و اسامی را اعلام می کرد اما باز هم هیچ یک از غلامرضاهایی که اعلام می شد، زنگوئی نبودند و مادر باز هم آغوشش خالی ماند از وجود "غلامرضا"یی که رفته بود تا در کربلایی دیگر به سید الشهدا، لبیک بگوید.
او نیامد اما مادر که نیامدنش را ابدی نمی دانست. انتظار بود و انتظار و باز هم انتظار. سرانجام، بعد 17 سال، این انتظار به سرآمد. غلامرضایش آمد در هودجی که زمینی ها، تابوتش می نامند. مشتی استخوان و پلاک و رزم جامه ای که هنوز مانده بود. پوتین هایی که انگار هزار راه نرفته در پیش داشت. رادیوی خانه شان خاموش بود. انگار همه خبرها به او ختم می شد و دیگر خبری نمانده بود که مادر و شویش به انتظارش، موج رادیو را تنظیم کنند. بعد 8 سال، پدر هم راهی سفر آخرت شد و مادر به تنهایی سر مزار غلامرضا می رفت که حالا، پدر را هم همسایه خویش داشت. حال قسم مادر از جان غلامرضایش به حرمت مزارغلامرضا تبدیل شده بود. اما همچنان در قبله نگاه و باور مادر این نام غلامرضا بود که تکرار می شد. او حالا مادر شهیدی بود که وقتی به رزمگاه فرستاد، 17 سالش بود و بعد 17 سال که آمد، نمی دانست پسرش را 17 ساله باید بخواند یا سی و چهار ساله. حالا باز یک 17 سال و اندی از آمدن پسر گذشته و این بار نوبت مادر است که باید به دیدارش برود اما غلامرضا را 17 ساله خواهد دید یا این عدد را باید ضرب در 3 کند برای امروز؟
فرقی نمی کند، او شهیدش را جوان در یاد دارد و جوانی در آن دنیا به استقبالش خواهد آمد به نام غلامرضا که در رزم جامه خونین، زیباتر است..... با همین زیبایی هم مادر را با خود به شفاعت خواهد برد هرچند معتقدم اجر مادر شهید از خود او در پیشگاه الهی کمتر نیست که شهید از خویش گذشت و مادر از جان خویش که عزیزتر از خویش است. مادر حالا رفته و از آمار مادران شهدا، یکی کم شده است. کاش حواس مان باشد که با رفتن هر کدام از آن ها یک خانه امید قفل می خورد و یک سنگر دفاع از انقلاب خالی می شود. این درست که مرگ حق است و روزی هر کسی است که به دنیا آمده است اما این هم حق است که تا هستند به عنوان منبع تاریخ شفاهی دفاع مقدس، از آنان خاطره بگیریم و بنویسیم برای فرداهایی که خواهد آمد و از نسل اول جنگ کسی نخواهد بود. برای فرداهای دورتر نیز.
باید کاری کنیم که با رفتن صاحبان خاطرات، خاطره ها هم در خاک نشود بلکه بجوییم و نگهداریم خاطرات را تا زمانی که گل رفت و گلستان هم خراب شد، گلابی باشد تا بوی گل را از آن بجوییم. این خود تاکید موکدی است بر ضرورت توسعه پیگیری تاریخ شفاهی دفاع مقدس....
منبع: حیات