" حاجیه خاتون فراست " گفت: برای دوریش بسیار گریه میکردم و همواره به او میگفتم که «برادر، برادرزاده و چندین نفر از اعضای خانوادهام شهید شدهاند و دیگر نمیتوانم دوری تو را تحمل کنم»، اما وی گونهام را بوس میکرد و میگفت: «مادر عزیزم! من برای اسلام و دین میجنگم تا انقلاب همیشه پا برجا باشد».
به گزارش خط هشت از کردستان، شوق شنیدن زندگی و خاطرات شهید در وجودم زبانه می کشد و قدمهایم به سوی خانه شهید، به حرکت درمی آید. کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذارم و به خانه بی آلایش مادر شهید می رسم. در می زنم و به آرامی وارد حیاط می شوم و صدا می زنم: «حاج خاتون ... حاج خاتون!» پیرزن تا صدایت را می شنود به گرمی تو را به خانه اش می خواند.
به راستی برای خوب ماندن و خوب بودن، نیاز به هیچ درس و مدرسهای نیست حتی در عالیترین کلاسهای درس دنیا هم که قدم بگذاری و استاد شوی نمیتوانی خوبی را بیاموزی اما یاد گرفتن خوبی از عهده هر شاگردی بر میآید و در این راه شاگردانی که بزرگ استاد عالم را به استادی گرفتهاند، خوبان عالم شدند.
کردستان سرزمین دیر پای مرزداران غیوری است که در گستره ی جغرافیای ایران اسلامی به قدمت همه ی تاریخ ، مردان و زنان آن در دفاع از تمامیت ارضی کشور از خود پایداریو پایمردی نشان دادهاند، همیشه در مقابل بدخواهان ملت ایران به مقابله پرداخته و پوزه های اجنبی ها و بیگانه پرستان را بر خاک مالیده اند.
حوادث پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کردستان، تحریک و تجهیز گروهک های ضد مردمی توسط بیگانگان موجب ایجاد جبهه ی مستحکمی متشکل از مردم مسلمان کردستان گردید که در کمال گمنامی و بدون هیچ توقعی در مقابل دشمنان انقلاب و کشور ایستادند و ا خلق حماسه های ماندنی در دفاع از کیان ایران اسلامی ادای تکلیف نمودند و با ایثار، گذشت و فداکاری خود بر آن خط بطلان کشیدند.
فراست رضایی مادر 85 ساله ی کردستانی است که فرزندش را تقدیم انقلاب کرد و زمانی که تنها 17 سال از عمرش گذشته بود به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد، به منزل وی رفتیم تا به گفتگو با وی از رخدادهای آن زمان برایمان بگوید.
همه جا با لبخند زیبایش نقشی بر دل میزد، هر جای این سرزمین خونرنگ از خاکهای تفتیده جنوب تا کوههای سر به فلک کشیده غرب، هنوز که هنوز است داغدار نگاه متبسم اوست که در هر تبسم و لبخندش می توانستی خوبیش را بدون استاد و معلم بیاموزی.
پدر، عمو و برادرش در سپاه فعالیت می کردند ، عشق به امام و بسیج در ذهن و دلش همواره متبلور بود و زمانی که 15 سال سن بیشتر نداشت به عضویت بسیج درآمد و همواره عشق به اسلام را در خدمت و فعالیت در سپاه می دانست.
سپس به خاطر فعالیت های خوبی که داشت به عضویت بسیج درآمد و بعد از چهار سال خدمت ، ضد انقلاب به شهر آمده است و نباید بنشینم و تا زمانی که روح در بدنم باشد می جنگم و در دیواندره فرمانده بود و سپس به کرجو آمده بود و مرخصی گرفته بود که به خانه برگردد اما ضد انقلاب وی را در کمین مین قرار دادند ماشینش منفجر شد و به شهادت رسید.
نگاهت را رها می کنی روی چهره پیرزن. از پشت صورت فرسوده او می توانی سالها رنج و محنت را بخوانی. سالها سختی و سوختن. سوختنی که پاداشش بی گمان بهشت است.
لحظه ای اشک مجال سخن گفتن را از او می گیرد، اما باز شروع می کند و از خاطرات پسرش می گوید؛ برای دوریش بسیار گریه می کردم و همواره می گفتم که علی جان من برادر و برادرزاده و چندین نفر از اعضای خانواده ام شهید شده است و دیگر نمی خواهم دوری تو را تحمل کنم اما وی گونه ام را بوس می کرد و می گفت مادر عزیزم " من برای اسلام و دین می جنگم تا انقلاب همیشه پا برجا باشد " .
خاتون فراست؛ اشکهایش را با گوشه لباس کُردیش پاک می کند و به قاب عکس شهید چشم می دوزد و می گوید: رفتارش با مردم روستا خیلی خوب بود. همیشه سعی می کرد به همه کمک کند.
وی به خاطره ای از دوارن جنگ در کردستان اشاره کرد و می گوید: خانه ی ما در محله ی حاجی آباد شهر سنندج بود و دشمنان محله ی ما را محاصره کرده بودند و همسرم و چندین نفر دیگر به جنگ با انها پرداختند، برادر و دوست و چند نفر دیگر از سنندجی ها به شهادت رسیدند و چندین نفر را نیز به اسارت گرفتند اما اجزه ندادند که به ناموس مردم تجاوز کنند.
وی می گوید: با اینکه 12 فرزند دیگر دارم اما هیچگاه یاد و خاطره ی فرزند شهیدم را نمی توانم از یاد ببرم.
نمی توانی طاقت بیاوری. دستان زبرش را در دستان خود می گیری و می بوسی. لحظه ای زبری دستانش دستت را آزار می دهد. خجالت می کشی و با خود می گویی اگر اینها خود را لایق بهشت نمی دانند پس ما چه کنیم؟
دمی بعد سیران مرادی خواهر شهید از راه می رسد و رشته سخن را به دست می گیرد.
برای ما برادرم زنده است و هیچ وقت احساس نمی کنیم که او را از دست داده ایم بلکه تازه می فهمیم چیزی بزرگتر از یک برادر به دست آوردیم. از نظر من فرشته ای بود که من و خانواده لیاقت داشتیم که چند سال از عمرمان را در کنارش سپری کنیم. او تا وقتی که زنده بود خود تمام احکام دینی را تماما به جای می آورد .
به راستی که بهشتی بودن لیاقت می خواهد. لیاقتی بس بزرگ که همه کس سزاوار آن نیست. تازه فهمیده ای که شهید مرادی مثل اسمش دلی پررحم داشته و همین دل رحمی اش باعث شده که در دل همه جا باز کند.
دیگر دلت نمی آید بیش از این دل خاتون را برنجانی. پس آخرین پرسش را می پرسی: «به نظر شما چطور می توانیم راه شهدا را ادامه دهیم؟» خاتون به دخترش می گوید عکس قدیمی خود و پسرش را برایش بیاورند و می گوید؛ شهادت بودن لیاقت می خواهد فرزندم همیشه مهر و محبت به والدینش را در اولویت همه ی کارهایش قرار می داد و در وصیت نامه اش هم این چنین نوشته بود که شما را به صبر و استقامت در راه خدا دعوت می کنم و از شما می خواهم بعد از شهادت من گریه نکنید.
احساس سنگینی می کنی. سنگینی از گناهان و خاتون فراست هنوز در مقابل تو نشسته است و از اینکه چقدر در مقابل فرزند شهیدش حقیر و کوچک است. می گوید و تو می اندیشی این شیرزن چه دل شیری دارد که شایستگی مقام «مادر شهید» را پیدا کرده است.