به گزارش خط هشت، بهانه برای گفتن از شهید غلامعلی رجبی زیاد است. دلش دریایی بودو هر موج این دریا، دستآویزی به دستت میدهد تا در احوالاتش باریک شوی و ببینی اینهمه بصیرت از کجا در جانودلش جا خوش کرده بود. در هر خاطرهای که از او تعریف میکنند یاد اهلبیت جاری است. عشق به این خاندان وقتی سن و سالی نداشت مثل نهالی در دل کوچکش پا گرفت و همراه خودش رشد کرد و بالید و دیگران را هم از سایهاش بینصیب نگذاشت. غلامعلی حرف نمیزد.در بطن رفتار ساده و بیتکلفش آموزگاری نشسته بود که راهنشان میداد و همین خصلتش او را مراد جوانهای مریدوارش میکرد.
پای منبر پدرش عاشق شد
غلامعلی دستپرورده پدر عارفمسلکش بود. حاج حسن رجبی در مساجد خیابان آذربایجان برای خودش بروبیایی داشت. صاحب احترام اهالی بود و کلاس قرآن برگزار میکرد. میگویند حاج حسن در جوانی به مرض حصبه دچار شده بود. بیماری چنان به تن او پیچید که از زور درد و بیاشتهایی دوپاره استخوان شد. وصیتش را نوشت و به انتظار مرگ روزهای کشدار بیماری را تحمل میکرد. تا اینکه در خوابی با توجه و عنایت اهلبیت (ع) شفای کامل گرفت. از آن به بعد پاسوز مجالس روضهخوانی شد. برای ایتام سفرهداری میکرد و غلامعلی کوچک را پا بهپای خودش به این مجالس میبرد. عشق به اهلبیت در همان کودکی در دل غلامعلی جوانه زد و راه رانشانش داد.
من که مادرش هستم او را نشناختم
سالهای جوانی از راه رسیده بود. غلامعلی استخوان ترکانده و قد و بالایی به هم زده بود. نگران این بود کهخدمت سربازی او را از محبوب دلش که مجالس روضهخوانی بود دور کند. روزی که خبر دادند در تهران و دریکی از باغهای شاهپور باید خدمت کند قند در دلش آب شد. مادر شهید غلامعلی از آن روزها خاطرهای شنیدنی دارد. پدر غلامعلی به لقمه شبههناک خیلی حساس بود. این را هم بهخوبی به او منتقل کرده بود که سر هر سفرهای غذا نخورد: «برای من تعریف کردند که روزی با دکتری به باغ شاهپور غلامرضا رفتند. آنجا به غلامعلی که سرباز راننده بود گفتند در آشپزخانه میتواند منتظر بماند و تا دکتر کارش را انجام میدهد غذایی بخورد. میگفت دهها رقم غذای اعیانی کنار هم در آشپزخانه ردیف شده بود. از انواع خورشتها و کباب بره. با خودش گفته بود من که نباید از این غذاها بخورم. از باغ بیرون زده بود. به نانوایی رفت و سر راهش کمی انگور و قالبی پنیر هم خریده بود. در کوچهباغی دو رکعت نماز خواند و ناهارش را خورد. صدایی در گوشش زمزمه میکرد باید خدا را شکر کنی که از آن غذاها نخوردی.» مادر شهید غلامعلی میگوید هنوز هم که هنوز است او را بهدرستی نشناخته: «غلامعلی پسر خوبی برای من بود. از کودکی به ماه محرم نظر داشت. چند روز مانده به شروع دهه اول لباس مشکی از من میخواست. کسی او را نشناخت. من هم که مادرش هستم او را نشناختم. هر چه بود در خودش بود.»
گفت بقیهاش به خودتان مربوط است
بعد خدمت سربازی معلم شد و جدیت در کارش او را خیلی زود ارتقا داد و مدیر مدرسه کرد. در سالهای پیروزی انقلاب با حلقهای از شاگردان و معلمهای مدرسه در تظاهرات شرکت میکرد. خط فکریاش روشن بود اما با آن دیگران را محک نمیزد.همکارانش میگویند در مدرسه معلمی مدرک دکترا داشت اما مذهبی نبود. از اداره کل خواسته بودند مدیران مدارس به معلمها امتیاز بدهند. معلم خارج دین مدرسه نگران رتبهاش بود. غلامعلی او را صدا زد و در حضورش بهترین امتیازها را در کارنامهاش ثبت کرد و گفت که آن را به مسئولی در اداره برسانند. وقتی تعجب را در چهره معلم دیده بود گفته بود: «شما سروقت و منظم در کلاسها حضور پیدا میکنید و کارتان را خوب انجام میدهید. بقیهاش به خودتان مربوط است.» همین رفتار منصفانه معلم مدرسه را مرید او کرد.
موهایش را با نمره 4 زد
وقتی چیزی را از شاگردانش طلب میکرد ابتدا خودش آن را کار را انجام میداد. خاطره یکی از شاگردانش دراینباره جدیت او را در این زمینه نشان میدهد: «آنوقتها قانون بود که در زمان امتحانها باید موهایمان را با نمره 4 میزدیم. من این را رعایت نکرده بودم. وقتی به مدرسه رسیدیم دیدم آقای رجبی موهایش را با نمره 4 زده و جلوی در مدرسه ایستاده و با بچهها خوشوبش میکند. از همانجا برگشتم و به سلمانی رفتم و گفتم موهایم را بزند و بعد دوباره دواندوان به مدرسه برگشتم.»
مدیر مدرسه روی زمین مینشست
روز اول مهرماهی مصادف شده بود با یکی از روزهای ماه محرم. معلمها و دانش آموزان جدید به مدرسه شهید غلامعلی آمده بودند. همهشان در صف و مراسم صبحگاه منتظر سخنرانی و اعلام برنامههای آقای مدیر بودند. اما اتفاقی که افتاد حیرت را مهمان چشم و دل همهشان کرد و فهمیدند با چه جور مدیری سروکار دارند. یکی از شاگردانش درباره آن روز میگوید: «در مراسم صبحگاه روز اول مهر، آقای مدیر باکت و شلوار میکروفون را به دست گرفت. بیهیچ حرفی از دانش آموزان در صفها خواست روبهقبله و پشت به او روی زمین بنشینند. بعد خودش هم در ردیف آخر کتوشلوار به تن و میکروفون به دست روی زمین نشست. طولی نکشید که صدای گرم و گیرایش را شنیدیم. برایمان زیارت عاشورا خواند و روضهخوانی کرد و بعدازآن هم بیهیچ حرف دیگری سر کلاسها رفتیم و سال تحصیلی را بابرکت همین روضه و زیارت خوانی شروع کردیم.»
حاج منصور ارضی:در مجلس امام حسین کشتی نمیگرفت
مداح معروف این روزهای تهران خاطرههای شهید غلامعلی را از بر است. ادب این شهید دل از حاج منصور ارضی برده و هنوز هم از آن یاد میکند: «شهید غلامعلی ادب داشت. در مجلس امام حسین (ع) کشتی نمیگرفت. طوری نمیخواند که دیگران را مغلوب کند. شعر خوب میخواند اما طوری نمیخواند که روی دست دیگری بلند شود. به من میگفت پدرم گفته در این مجلس خودت را بازنده کن. از چنین پدر عارفی چنین پسری تربیت میشود. صدایش سوز عجیبی داشت و همه را گرفتار خودش میکرد.»
حاج سعید حدادیان:نذر کرد و «قربون کبوترهای حرمت» خودش آمد
رفاقتی صمیمی بین حاج سعید حدادیان و شهید غلامعلی برقرار بود. هر دو ذاکر و مداح خط مقدم جبههها بودند. در مرخصیها کاروان به راه میانداختند و با جمعی از جوانهای مدرسه و پایگاه بسیج محلهشان به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) میرفتند. حدادیان خاطرهای ناب از یکی از این زیارتها دارد. شهید غلامعلی اولین مداحی بود که کلمات محاورهای را وارد مداحی و مجالس روضهخوانی کرد. حدادیان میگوید بیشتر این شعرها بیهیچ تلاشی بر زبان او جاری میشد و حال مجلس را عوض میکرد: «شهید غلامعلی خیلی مردمی و خاکی بود. شعرهایش از دلسادهاش بلند میشد و بر دل مینشست. یادم هست یکبار به زیارت امام رضا (ع) رفته بودیم. برای کاروان خیلی کار میکرد. همه کارها را ایشان پیش میبرد. همهجا حاضر بود. از گرفتن حسینیه برای کاروان تا آشپزی و پذیرایی و ظرف شستن برای زوار امام رضا (ع). زمان برگزاری مجلس روضهخوانی در حرم رسیده بود. غلامعلی سرگرم کارشده بود وشعری برای خواندن نداشت. همان لحظه در حرم رو به گنبد کرد و گفت امشب شعر ندارم. نذر کرد 14 قدم به سمت ضریح بردارد و در هر قدم بیتی بگوید. به راه افتاد. در هر قدم اشکها روی صورتش میریختند و همینطور شروع به خواندن کرد: قربان کبوتری حرمت/ قربان این همه لطف و کرمت...این شعر را همه مابعد غلامعلی خواندیم. همه میتوانند آن را محزون بخوانند. اما صدای غلامعلی سوز دیگری داشت و مجلس را از قبض و سردی درمیآورد.»
حاج حسن جلیل زاده:مال دنیا به چشمش نمیآمد
صدای غلامعلی خاطرخواههای زیادی داشت. خیلیها مترصد این بودند که با دعوت از او ازدحامی به مجلس شان بدهند. اما غلامعلی با چشمباز به این مجالس میرفت و در کارش همیشه انتخابی بود. برادرش میگوید برای هیئت کودکان در کوچه و خیابانها منبر کامل میرفت و دوستانش گواهی میدهند دعوت خیلی از هیئتهایی که اسمورسم داشتند را رد میکرد. حاج حسن جلیل زاده دراینباره خاطرهای دارد: «بنده خودم حضور داشتم. به ایشان گفتند هفتهای یکبار برای ما بخوان این کلید خانه و ماشین. وقتی از آنها جدا شدیم فقط گریه نکرده بود. میگفت کلاهم هم آنجا افتاده باشد برنمیگردم. حرف پول زدند و من خودم را به پول نمیفروشم.»
حاج علی قنبری:بزرگترین لذتش حضور در مجالس روضهخوانی بود
حاج علی قنبری میگوید شهید غلامعلی همه لذتها را کنار میزد و چشم به مجلس روضهخوانی داشت: «خدا شهید غلامعلی را رحمت کند. یک نوار زیارت عاشورایی از ایشان هست. وسط روضهخوانی ناگهان بلند میگوید حسین جان من هیچ کجا بهاندازه مجلس شما لذت نبردم. سفره هر لذتی که پهن باشد و روضه تو طرف دیگری باشد، من رقصکنان به سمت مجلس تو میآیم. اگر صبحی بیاید و بدانم که شبش به مجلس تو دعوتشدهام از همان صبح لحظهشماری میکنم تا به مجلس شما بیایم.»
شیخ حسین انصاریان:شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت
جنگ که شروع شد یکپایش در مدرسه بود و پای دیگرش در خط مقدم جبههها. آنجا هم برای رزمندهها روضه میخواند و به مداح جبههها معروف شده بود. وقتی حرف از تمام شدن روزهای دفاع مقدس میزدند غم بزرگی در دلش سنگینی میکرد. یکی از شاگردانش میگوید: «درودیوار مدرسهمان پرشده بود از عکس شهدای دانشآموز. همهشان با تأثیر مستقیم آموزشهای آقا غلامعلی به جبهه رفته و شهید شده بودند. آقای مدیر این عکسها را که میدید از خودش خجالت میکشید. میگفت من این بچهها را راهی جبهه کردم و حالا برای خودم راستراست راه میروم. از پدر و مادرهایشان خجالت میکشم.» مدام دعا میکرد او هم به شاگردانش بپیوندد. از دیگران میخواست برای شهادتش دعا کنند. رزمندهها با شوخی به او میگفتند کفگیر جنگ به تهدیگ رسیده و غلامعلی در جوابشان میخندید و میگفت: «تهدیگش خوشمزه تره.»
شیخ حسین انصاریان خاطرهای از آن روزها دارد: «در حرم امام رضا (ع) بودیم. قرار بود با شهید غلامعلی رجبی بهطور مشترک دعای عرفه را بخوانیم. ایشان در همان روزبه من گفتند من باید به جبهه بروم و در عملیات مرصاد شرکت کنم. از همان حرم هم راهی جبهه شدند و در همین عملیات به آرزوی شان که شهادت بود رسیدند.»