مادر شهیدی که به خاطر بیت‌المال تشییع فرزندش را عقب انداخت

شنبه, 17 دی 1401 13:21 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

خبر شهادت فرزندش را آوردند، اما گفت: از شما خواهش می‌کنم فعلاً پیکر فرزندم سیدعباس را جابه‌جا نکنید و همین‌جا باشد تا من آردهایی را که اهدایی مردم برای جبهه است و در ستاد پشتیبانی خمیر کرده‌ایم، بپزم!

 

به گزارش خط هشت، چند سالی است سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س)، همسر گرامی امام علی (ع)، به نام روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری شده است. نامگذاری این روز به نام تکریم مادران و همسران شهدا، تجلیل و قدردانی از مقام و منزلت همسران و مادران شهیدانی است که به تأسی از حضرت ام‌البنین (س) که چهار فرزند خود را در راه اسلام به قربان گاه کربلا فرستاد، آن‌ها نیز همسران و فرزندان خود را در جهت دفاع از آرمان‌ها و اهداف عالیه انقلاب اسلامی به جبهه‌های حق علیه باطل فرستادند و بعد از شهادت عزیزان خود، خم به ابرو نیاورده بلکه به این سعادت و خوشبختی افتخار کردند.

رمضان الله وکیل مسؤول تدارکات تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم (ع) و تیپ ۹۱ بقیةالله (عج) در دوران دفاع مقدس که نقش قابل‌ توجه‌ای در بسیج تدارکات و پشتیبانی جنگ به‌ ویژه از استان اصفهان ایفا کرده است، در کتاب خاطرات خود با عنوان «موقعیت الله وکیل» که از سوی نشر مرزوبوم منتشر شده است، به نمونه‌ای از این زنان و مادران اسوه شهدا که در طول دفاع مقدس در مرکز پشتیبانی جنگ شهر گزبرخوار از توابع استان اصفهان فعالیت می‌کرده؛ اشاره می‌کند که در ادامه می‌خوانیم:

شاید باورش سخت باشد ولی در این مرکز با برکت، مادرانی حضور داشتند که مشغول پخت نان بودند که پیکر مطهر فرزند شهیدش را با آمبولانس وارد سپاه می‌کردند و او تا آن لحظه خبر نداشت.

نمونه‌اش حاجیه‌ خانم قمر یزدانی بود که خانم ربابه سلطان‌زاده یک‌بار درباره او برایم تعریف کرد: من طبق روزهای قبل، بعد از اقامه نماز صبح، راهی مرکز پخت نان شدم. هوا سرد بود و صغری خانم زمانپور مشغول روشن کردن تنورها شد و من و حاجیه‌ خانم قمر یزدانی مادر شهید سید اکبر هاشمی (شهادت در ۲۱ اسفندماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر) که مسؤولیت این ستاد را هم داشت، شروع به آماده کردن خمیر برای پخت نان کردیم.

چندین قدح خمیر را آماده کرده بودیم و کم‌کم هوا رو به‌ روشنی می‌رفت که یکی از برادران سپاهی یا الله گویان به ستاد آمد. حاجیه‌ خانم یزدانی، بفرمایی گفت و تا چشمش به قیافه برادر پاسدارمان و رنگ‌پریده‌اش افتاد و لرزش صدایش را احساس کرد، فهمید قضیه چیست و روی حس مادرانه‌اش فوری زحمت آن جوان را کم کرد و گفت: پسرم! خودت را زحمت نده! می‌دانم چه شده است. الآن سیدعباسم کجاست؟

پاسدار جوان که جا خورده بود، من و من کنان گفت: همین‌ جا در معراج الشهداست. تشریف می‌آورید؟ حاجیه‌خانم گفت: البته که می‌آیم. همه ما جا خوردیم و آرام با دست به‌ صورت خود می‌زدیم و اشک امانمان نمی‌داد.

اما خانم یزدانی چون سروی ایستاده و استوار و سرافراز به همراه برادر سپاهی راه افتاد و ماهم دسته‌جمعی از پی آن‌ها رفتیم. وقتی به سالن معراج الشهدا رسیدیم، ما و برادران پاسدار و بسیجی حاضر در سالن با دیدن پیکر مطهر و آرام‌گرفته سیدعباس هاشمی فرزند جوان و رعنای حاجیه‌خانم، صدای گریه‌هایمان بلندتر شد و گاهی با آه و ناله شبیه جیغ و فریاد همراه شد که با عکس‌العمل خانم یزدانی مواجه شدیم و ایشان به همه نهیب زد و خواست که آرام باشیم.

سپس با طمأنینه خدادادی خود، بدون کمترین تألمی خم شد و صورت فرزندش را بوسید و دستی بر صورت او کشید و بر چهره خود مالید و راست‌قامت ایستاد و به همان برادر پاسدار رو کرد و گفت: از شما خواهش می‌کنم فعلاً پیکر فرزندم سیدعباس را جابه‌جا نکنید و همین‌ جا باشد تا من آردهایی را که اهدایی مردم برای جبهه است و در ستاد پشتیبانی خمیر کرده‌ایم، بپزم و بعد از آن مراسم تشییع را شروع کنید. هر چه ما گفتیم: حاج‌ خانم! شما نگران کارها نباشید، ما به بهترین نحو کارها را انجام خواهیم داد، نپذیرفت و گفت خودم باید باشم.

آنجا سیدابراهیم (همسر) و پسر دیگرش نیز حضور داشتند. حاجیه‌ خانم یزدانی خطاب به آن‌ها گفت: شما هم لطف کنید و به خانه بروید و مقدمات مراسم را به همراه دختران و دیگر اعضای خانواده مهیا کنید تا من کارم تمام شود و بیایم.

من همان وقت حس می‌کردم از این‌ همه مقاومت خانم یزدانی دست‌ها و چانه‌ام می‌لرزد. بعد از آن، خانم یزدانی از پیش و ما پشت سر او راهی ستاد شدیم و او سریع لباس کار پوشید و پشت یکی از تنورها قرار گرفت. صدای گریه همه خانم‌های حاضر در ستاد همچنان به گوش می‌رسید، ولی ایشان خم به ابرو نمی‌آورد. دوباره ما تاب نیاوردیم و همگی از او خواستیم که برای مراسم تشییع آماده شود که با صدای بلند گفت: این‌ها بیت‌المال و متعلق به رزمندگان است؛ باید تا پایان پخت آخرین چونه خمیر اینجا باشم.

یکی دو ساعت بعد سیدابراهیم؛ همسر ایشان وارد ستاد شد و خطاب به حاج‌ خانم گفت: مردم منتظرند، تشریف بیاورید. خانم یزدانی در جواب گفت: حاج‌آقا! کمی از خمیرها مانده است که باید به تنور بزنم، کمی حوصله کنند، همه از انتظار در می‌آیند و مراسم شروع می‌شود. با شنیدن این حرف صدای گریه همه خانم‌ها دوباره بلند شد. در این هنگام خانم یزدانی فریاد زد: چه خبرتان است؟! کارتان را انجام دهید.

فکر کنم ساعت ۱۰ صبح بود که کار پخت نان‌ها به پایان رسید و همه ما به همراه مادر شهید و خانواده‌اش برای تشییع شهید سید عباس هاشمی به خیل مردم گزبرخوار پیوستیم.

 

 

منبع: فارس

خواندن 280 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family