شهیدی که با رشادت جان آیت الله خامنه ای را نجات داد

سه شنبه, 19 اسفند 1399 21:19 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بعد از مدت ها پدر آمده بود منزل با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدیم. شیشه های خانه شکسته بود. خواهر و برادرهایم وحشت زده از خواب پریده بودند و داشتند گریه می کردند. بابا گفت: - نامردها نارنجک انداختند تو خونه!

 

به گزارش خط هشت، شهید مدافع وطن ایرج مانی روز چهارم مهرماه سال 1362 در منطقه عملیاتی گیلان‌غرب، بر اثر اصابت گلوله به سر و قلب، به درجه رفیع شهادت رسید. و اینک خاطراتی ناب که برای اولین بار منتشر می گردد.

* * *
«پدرش خان بود. از خان های تویسرکان. زیر بار زورگویی های رضاشاه نرفت. دیکتاتور هم او را به قلعه فلک الافلاک تبعید کرد و بعد از مدتی با خوراندن زهر او را کشت. حالا فقط مادر را داشت ولی کینه رضاشاه تمام شدنی نبود. مادر را هم آنقدر اذیت کردند که دق مرگ شد». این ها را در پرونده ایرج مانی خواندم. مردی که از فرماندهان کمیته بود و با دکتر چمران و ابراهیم همت حشر و نشر داشت.
 * * *
با خانواده رفته بودیم بیرون که بی سیم بابا صدا داد:
-    منافقین رفتن روی پشت بام دانشگاه علم و صنعت و اونجا سنگر گرفتن. هرکی بیاد می زننش.
من هشت نه سال بیشتر نداشتم اما می دانستم که نزدیک دانشگاه علم و صنعت هستیم. بابا سرعت تند کرد و با هم رفتیم جلوی دانشگاه. بچه های کمیته راه را بسته بودند. پدرم پرسید:
-    چرا نمی رید داخل؟
-    قناسه دارن
بابا از مادرم خواست که ما را با خودش به خانه ببرد و رفت به سمت نیروهای کمیته. اسلحه ای را تحویل گرفت و خودش را از دیوار دانشگاه بالا کشید. دو سه نفر جرأت پیدا کردند و دنبالش رفتند. من دوست د اشتم بمانم و بقیه ماجرا را نگاه کنم اما مادرم دستم را کشید و مرا با خودش برد. فردای آن روز فهمیدم بابا در بیمارستان بستری شده است. تیر به پایش خورده بود. پرسیدم:
-    منافقین چی شدن؟!
خندید و دستی به موهایم کشید:
-    خلع سلاحشون کردیم.
* * *
از وقتی از کردستان برگشته بود توی خواب با خودش حرف می زد و کابوس می دید. گاهی وحشت زده بیدار می شد و دور و برش را نگاه می کرد. روزها هم عصبی و کم حوصله بود. برایم عجیب بود چرا که او را به عنوان مرد مبارزه و درگیری می شناختم .نباید با دیدن کشته ها و زخمی های جنگ کردستان به هم می ریخت . پرسیدم:
-    تو چه ات شده ایرج؟
خیره شد به نقطه ای و شروع کرد به تعریف کردن . انگار داشت آن صحنه را می دید :
-    توی پادگان بیست و سه نفر بودیم. کوموله ها شبیخون زدند. بیست نفر از بچه ها رو زنده زنده سر بریدند . درست جلوی چشم های ما . بعد هم سرها رو برای جایزه گرفتن از صدام با خودشون بردند...
به طرز معجزه آسایی از آن قتل عام نجات پیدا کرده بود اما صحنه های شهادت رفقایش آزارش می داد.
* * *
حجه الاسلام خامنه ای مشغول سخنرانی در مسجد ابوذر بود. من و تعدادی از بچه های کمیته مسئوولیت حفاظت از مراسم را بر عهده داشتیم. یک دفعه صدای انفجاری از سمت تریبون به گوش رسید. از انتهای مراسم چیز خاصی نمی دیدم جز هجوم و همهمه مردم. ناگهان ایرج مانی را دیدم که یک زخمی را گذاشته بود روی شانه اش و جمعیت را می شکافت. نزدیک تر که رسید مجروح را شناختم. آقای خامنه ای بود.
* * *
دهه فجر بود. تلویزیون «بلیزر» امام را نشان می داد که وسط موج جمعیت به کندی پیش می رفت. در صحنه های مختلف بابا را می دیدم که همراه خودرو حامل امام می دوید. نمی دانم چقدر از مسیر مهرآباد تا بهشت زهرا(س) را دوید اما این را می دانستم که از اعضای تیم حفاظت کمیته بود و برای این کار جانش را کف دست گذاشته بود.
* * *
اوایل انقلاب تهران واقعاً ناامن بود. منافقین به دنبال سهم خواهی از انقلاب بودند و چون امام خمینی زیر بار نمی رفت از مردم کوچه و خیابان انتقام می گرفتند. پدرم شبانه روز در کمیته خدمت می کرد و کمتر به خانه می آمد. گاهی اوقات هفته ای دوبار سری به ما می زد و زود می رفت . به همین دلیل ترور او برای منافقین سخت شده بود. یک شب که بعد از مدت ها پدر آمده بود منزل با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدیم. شیشه های خانه شکسته بود. خواهر و برادرهایم وحشت زده از خواب پریده بودند و داشتند گریه می کردند. بابا گفت:
-    نامردها نارنجک انداختند تو خونه!
-    * * *
اواخر شب بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد. پدرم اجازه نداد کسی در را باز کند. از پنجره پشت بام های اطراف را پائید. بی سیم اش را برداشت و به همکارش گفت:
-    اومدن پشت در خونه ما
روز بعد فهمیدم منافقین قصد ترور او را داشتند . یکی از همسایه ها گفت : « رفته بودند روی پشت بام خونه تون که پدرت رو با تیر بزنند.»
* * *
سه نفر از نیروهای کمیته توسط منافقین ربوده شدند. مدتی بعد بدن های سوخته و شکنجه شده آنها در بیابان های اطراف تهران پیدا شد. پدرم همواره خودش را سرزنش می کرد و می گفت:
-    من مسئوول حفظ جان آن ها بودم. باید بیشتر می پائیدم.
***
روزی که شهید شد پیرزنی ناشناس آمد خانه مان . مثل نزدیک ترین افراد خانواده گریه و زاری می کرد. توی حرف هایش خیلی تاکید داشت که ایرج پسرش بوده و او یک بار دیگه فرزندش را از دست داده است. یکی از اطرافیان گفت:
-    می شناسیش
-    نه
-    مادر یکی از همون سه تا جوونیه که منافقین دزدیدند و شهیدشون کردند
از بعد از شهادت آن سه جوان آنقدر به خانواده هایشان سرکشی کرده بود و همدردشان شده بود که مثل پسر خودشان دوستش داشتند .
* * *
از جبهه که برگشت من و خواهر و برادرهایم را به پارک و شهربازی برد. این برای اولین بار بود که به شهر بازی رفته بودم. چند روزی بیشتر نگذشت که دوباره عازم جبهه شد . من که مزه شهربازی رفته بود زیر دهن ام مرتب به مادرم می گفتم:   
-    بابا کی میاد؟ ... کی دوباره ما رو می بره پارک؟
او هم هر بار یک جوری مرا دست به سر می کرد و وعده می داد که به زودی می آید ان شاالله . مدتی بعد که خانه مان را برای استقبال از پیکر قطعه قطعه شده اش چادر و چراغ زدند فهمیدم که آن شهربازی رفتن با پدر برای اولین و آخرین بار بوده است.
* * *
در بین نیروهای مبارز و انقلابی یکی از جدی ترین و شجاع ترین ها بود. شاید به این دلیل که پدرش در کودکی توسط رژیم پهلوی کشته شده بود.
* * *
بیش از یک سال از شهادت پدر گذشته بود. یک روز عمویم آمد خانه مان و گفت:
-    تو محله تون کفاش دارید؟
مادرم با تعجب پرسید:
-    چطور مگه؟
-    ایرج اومد خوابم و گفت: «وقتی می خواستم برم جبهه کفاش پوتین هام رو زیپی کرد».
مقداری گشتیم و همان اطراف کفاش را پیدا کردیم. اوزیپی کردن پوتین ها را تایید کرد اما گفت:
-    پول کار من رو داد ولی هروقت اول صبح از اینجا رد می شد یک دشتی می گذاشت کف دستم
***
ده دوازده سال بیشتر نداشتم. گاهی شب ها بیدار می شدم و بابا را می دیدم که به نماز ایستاده است. بعدها فهمیدم اسم این نماز ، نماز شب است.
* * *
نجات دادن آیت الله خامنه ای از انفجار مسجد ابوذر کار کمی نبود. شاید اگر یک مقدار دیرتر به بیمارستان می رسید اتفاق ناگواری می افتاد. به پاس این خدمت از طرف مقامات کشوری یک هدیه نقدی به پدرم تقدیم کردند. مبلغ قابل توجهی بود . بابا از لطف آنها تشکر کرد اما پول را نپذیرفت.
* * *
والدین بچه ها به مناسبت های مختلف به مدرسه می آمدند. معلم از من خواست پدرم را خبر کنم که حتماً به دفتر مدیر بیاید:
-    ببخشید بابامون جبهه است.
هفته بعد دوباره از من خواست که به پدرم بگویم سری به مدرسه بزند:
-    ببخشید بابامون ماموریته
بار سوم که عذر آوردم پرسید:
-    مگه بابات چکاره است؟
یکی از بچه ها جواب داد:
-    آقا اجازه ... رئیس کمیته !

* * *

واحشره مع ائمه المعصومین.

 

 

منبع: شهدای ناجا

خواندن 576 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family