به گزارش خط هشت : شهید مجاهد لشکر فاطمیون «محمد علی خادمی»، در یکم مرداد سال 1360 در خانواده ای آرام، مومن ومتدین، چشم به جهان گشود. در 19 سالگی با دختر یکی از اقوام عقد کرد و بعد از هشت ماه جشن ازدواج خود را برگزار کردند.
خیلی زود بچه دار شدند و خداوند به آنها دختری عطا کرد. محمد خیلی دوست داشت نام او را «زینب» بگذارد ولی به اصرار همسر او را «نگار» نامیدند.
تا مقطع ابتدایی بیشتر درس نخواند و بعد از آن مشغول به کار شد. در گچکاری، برای خودش استادی شده بود و برای کار به شهرهای مختلف سفر می کرد.
سالها پیش از آنکه کشورهای منطقه، اینگونه درگیر خون و خونریزی شوند، بارها در خواب صحنه جنگ را دیده بود؛ در خواب دیده بود طاووسی دارد که آن را از دست میدهد. بارها به همسرش گفته بود که: «یک اتفاقی خواهد افتاد؛ تعبیر طاووس، جدایی است و من تو را روزی از دست می دهم.» همسرش ولی هر بار از سر شوخی وارد میشد تا محمد مسیر حرف را عوض کند و بیش از این حرفش را ادامه ندهد.
چند سال بعد، خداوند پسری هم به او داد که آرزو داشت کارهای زیادی برایش انجام دهد و تمام نداشتههای خود را برای او جبران کند.
سالها گذشت تا کم کم شعلههای جنگ در سوریه شدت گرفت. زمانی که قصد رفتن کرد، با مخالفت خانواده روبرو شد ولی بعد از مدتی توانست از طریق خواهرزادهاش برای ثبت نام اقدام کند. از آنجا که به لهجه افغانستانی کاملأ مسلط بود، خود را مهاجر معرفی و اعلام میکند که خانوادهاش اینجا نیستند و و هیچگونه مدرکی هم ندارد تا بالاخره موفق میشود مجوز اعزامش را بگیرد.
در اولین اعزام، درحالیکه همه یک ماه برای گذراندن دوره آموزشی و دو ماه برای مبارزه، در سوریه به سر میبردند، «محمدعلی» یک ماه اضافهتر ماند. بسیار خوش مشرب و خوش برخورد بود، طوری که همرزمانش نمیگذاشتند به ایران برگردد. در نهایت بعد ازگذشت 4 ماه به وطن باز میگردد.
آنطور که خودش تعریف کرده بود، طی اتفاقی که در اردوگاه روی میدهد، از هویت ایرانی او باخبر میشوند. به این صورت که در مراسم صبحگاه از افراد میخواهند که هرکسی میتواند «از جلو نظام» را خوب بگوید، دستش را بلند کند. «محمد علی» اعلام میکند که این کار را انجام میدهد در حالی که این کار از عهده یک مهاجر افغانستانی به خوبی بر نمیآمده و در واقع در یکی از تواناییهای ایرانیها محسوب میشده است. همین حرف، راز او را افشا میکند و بقیه متوجه میشوند که او در اصل یک ایرانی است ولی به خاطر اخلاق خوب و نیز علاقهای که به او داشتند، گزارشی به مسئولین بالادستی نمیدهند تا «محمد» کنارشان بماند.
به گفته همسرش، «محمد علی» خیلی با رزمندههای لشکر فاطمیون و مهاجرین افغان خو گرفته بود تا جایی که او را یکی از خودشان میدانستند و حتی دیگر با لهجه ایرانی هم صحبت نمیکرده است. همسر به تبعیت از «محمد»، همان رویه را درباره خانواده این شهدای بزرگوار در پیش گرفته و هر کمکی از او بر بیاید دریغ نمیکند و خانوادههای ایشان نیز، او را یکی از خودشان میدانند.
برای مرخصی که آمد، سه چهار ماه ماند. طی این مدت، به خانه و زندگی میرسید و مدام میگفت: «باید کاری کنم که وقتی نیستم، بچهها کم و کسری نداشته باشند». زیر پله خانه را تعمیر کرد تا هر وقت بچهها از خانه بیرون می روند، به یاد او بیفتند. همچنین پیشاپیش، وسایل سرمایشی خانه را آماده کرد، تا در نبود او در فصل گرما، خانوادهاش اذیت نشوند.
«محمد» مثل بسیاری از همرزمانش، خود را در بند مال دنیا قرار نمیداد؛ حتی طلای همسرش را برای کمک به حل مشکل یکی از دوستانش فروخت و هیچگاه آن پول را پس نگرفت. علاقهای به پس گرفتن کمکی که میکرد نداشت و این از خصلتهای جالب توجه وی بود.
در تربیت بچه ها بسیار تلاش میکرد و با همسر و فرزندانش، نرم خو و خوش اخلاق بود. طی 15 سالی که با همسرش زندگی کرد، مدام در تکاپو بود تا فضایی سرشار از آرامش در خانه مهیا کند.
هنگامی که دخترش را در6 سالگی، در «مهد الرضا (ع)» ثبت نام کردند، خیلی خوشحال بود و آرزو داشت که فرزندان شایستهای تربیت کند که برای جامعه مفید باشند. دعای شهید در حق پسرش نیز مستجاب شد و پسرش هم بعد از شهادت ایشان، با عنایت خاص خود شهید در «مهد الرضا (ع)» ثبت نام شد.
همین که از سوریه به خانه بازگشت، دوباره دم از رفتن زد؛ معلوم بود که دلش آنجاست. وقتی اصرار خانواده را برای ماندن دید، گفت: «اگر بجای من بودید، شماهم دوباره میرفتید. اگر شیعه بداند که در سوریه چه خبر است، پیاده برای کمک میرود.» به همین دلیل بیشتر از چهار ماه، دوری از میدان نبرد را طاقت نیاورد و دوباره به سوریه بازگشت.
شبی همسرش در خواب می بیند که محمد برگشته و با هم به داخل خانه میآیند. ناگهان از داخل کوچه صدای همهمهای میآید و آنها را به بیرون میکشاند. در همین حین، موتورسواری به سمت «محمد» آمده و او را به زمین پرت میکند. از پشت سرِ محمد، خون فواره میزند و در همین حین، تیغی به دست همسرش می دهد و میگوید سر مرا بِبُر؛ من تحمل ندارم.
وی که با این خواب دچار استرس و نگرانی شدیدی شده، به خانه اقوام میرود تا شاید بتواند خبری از او بگیرد. چند روزی است که «محمد علی» تماس نگرفته و خبری هم از او نیست. کمی بعد با پیگیریهای خواهرزادهاش متوجه می شوند که ظاهرأ «محمد» در عملیاتی، مفقود شده است.
بعد از چند روز از بنیاد شهید تماس میگیرند و درباره اصلیت او سؤالاتی می پرسند تا مطمئن شوند که ایرانی بوده است. حدود یک ماه بعد، خبر شهادتش را به خانواده اعلام میکنند. گویا همان شبی که همسرش خواب میبیند، «محمد» هم به شهادت رسیده ولی تا زمانی که از مدارک اطمینان پیدا کنند، اعلام شهادت را به تعویق میاندازند.
با حدود یک ماه تأخیر، پیکر مطهر «محمد علی خادمی» به زادگاهش مشهد، باز میگردد و در جوار شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده میشود.
بعد از شهادت، همسر و فرزندانش به زیارت حضرت زینب (س) مشرف میشوند. شبی بعد از این سفر، همسرش در خواب «محمد» را می بیند و از او میخواهد که به خانه برگردد ولی «محمد» میگوید که کار دارد و نمیتواند برگردد. همسرش وی را در خواب تعقیب میکند و میبیند که او داخل حرم حضرت زینب(س) میشود. همسر شهید، این خواب را با خوشحالی تعریف میکند و میگوید: «خوشحالم که «محمد»، همچنان بعد از شهادت نیز در خدمت حضرت زینب(س) مشغول به کار است».
منبع: حریم حرم