خبر شهادت پسرم را یک مادر شهید به من رساند. دی ۱۳۶۵ بود که مادر شهید مسعود فراهانی به خانهمان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان میکند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم چه خبر شده و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟
مادرم بچهها را امام زمانی تربیت کرد. وجود ما را با عشق و حب امام حسین (ع) عجین کرد. به نظرم مادرم مزد ولایی بودنهایش را از خدا گرفت و در بهترین جا در کنار خاک پاک شهیدان مأوا گرفت. آنها افتخار خانه ما شدند
وابستگی من به محمدمهدی طوری بود که حتی وقتی جلوی من راه میرفت، مدام میگفتم آرام جانم. وقتی برای سوریه رفت میگفتم آرام جانم میرود. اما وقتی خبر شهادتش را شنیدم، بیتابی نکردم. این نشان دهنده صبری است که خداوند از قبل میدهد. من شاکر این لطفی هستم که خدا به آقا محمدمهدی کرد و شهادت را نصیبشان کرد
محسن سه ماه قبل از شهادتش یک عکس برای ما به یادگار گذاشت. رفته بود عکاسی و به عکاس گفته بود این را برای خودم نمیخواهم، بعدها میآیند و این تصویر را از تو میگیرند! بعد از شهادتش برای دریافت عکس به عکاسی مراجعه کردیم. عکاس وقتی شنید برادرم شهید شده است، خیلی تعجب کرد
عباس تکتیرانداز بود و در عملیات بدر شرکت کرد. وقت اعزامش گفتم: «خوش به حالت داداش!» خیلی زود منظورم را متوجه شد و گفت: «ناراحت نباش! من به جای تو هم جبهه هستم، تو باش و به مادر و خواهر رسیدگی کن!»
خبر شهادتش نه تنها برای خانوادهاش که برای بسیاری تلخ بود. دوستانش با شنیدن خبر شهادتش خیلی متأثر شدند؛ مردم هم همین طور. او کمکرسان و خیرخواه مردم بود. بعد از شهادتش پیرزنی را دیدم که گریه میکرد. گفتم: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «شهید مسعود خیلی به ما کمک میکرد. با ماشین خودش برای ما نفت میآورد و مایحتاجمان را تأمین میکرد.»
وقتی که مسجل شد حاجهمت شهید شده و پیکرش را از منطقه به عقب منتقل کردهاند، رفتیم دنبال پیکر و خیلی اینجا و آنجا را گشتیم. در خود معراج هم خیلی گشتیم تا نهایتاً شهیدعبادیان از روی پیراهن زیری که چند روز قبل به حاج همت داده بود، پیکر بدون سر ایشان را شناخت. حاج همت واقعاً مظلوم بود
سید، چون متولد کربلا بود، به زبان عربی تسلط داشت. ایشان در عملیات بدر بلندگو به دست گرفت و با زبان عربی مشغول سخنرانی برای نیروهای دشمن شد که در خط خودشان صدای ایشان را میشنیدند. ایشان چند آیه قرآن و روایات را برای عراقیها بیان کرد و در انتها با معجزه کلامش توانست کاری کند تا ۶۰۰ نفر از نیروهای دشمن خودشان را تسلیم کنند
هسمر شهید مهدی صادقی میگوید او تفاوتی بین جهاد در هشت سال دفاع مقدس و دفاع جان انسانها در زمان شیوع این بیماری قایل نبود. به مقابله با بیماری کرونا به چشم جنگ میکروبی نگاه میکرد.
گفتوگو با معصومه حسنی، مادر دانشآموز شهید سیدمحمدرضا غدیری
خود محمدرضا من را از شهادتش با خبر کرد!
یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم پسرم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایهای زیر پایش گذاشته بود و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار میکردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان میدهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری میگذاشت
شهید بروجردی و مرحوم آذرفر بسیار به هم علاقه داشتند تا جایی که بروجردی به آذرفر اصرار میکرد پیش نماز بایستد تا به او اقتدا کنند. امیر آذرفر در مناطق عملیاتی شمالغرب کشور بسیار فعال بود و چهرههای نامدار این منطقه از شهید بروجردی گرفته تا دیگر نامآوران دفاعمقدس آذرفر را میشناختند و برای او احترام زیادی قائل بودند