بچه ها، فراریهای بعثی را تعقیب کردند. اما ساعتی بعد متوجه شدیم نیروهای جناح چپ ما نتوانستند خط نیروهای عراقی را بشکنند. ما همینطور به پیشروی ادامه میدادیم تا اینکه مسئول محور عملیاتی از طریق بیسیم اعلام کرد: «پیشروی نکنید». لحظاتی بعد در حالی که گریه میکرد دستور عقب نشینی داد
چند متری که جلو رفتیم حاج حسین ترمز کرد و گفت: سیدمحمود من نمیتونم اینجوری برم! گفتم چکار کنیم حاجی؟ گفت شما برید پایین، من آروم آروم میرم شما هم هر چی مجروح کنار جاده است تا جایی که پشت ماشین جا داره سوار کنید ببریم عقب
همسایهها نمیدانستند رضا شغلش چیست، فکر میکردند معلم است. حتی به من هم از درجه نظامیاش چیزی نگفته بود. همیشه دهم هر ماه حقوق آقارضا تمام میشد و به قول معروف، هشتمان گرو نهمان بود. وقتی بنر شهادت همسرم را دیدم، نوشته بود سرهنگ شهید
قرار بود در تدارک مراسم عروسی اسماعیل باشیم، اما بعد از شهادتش جمع شدیم و کارهای پذیرایی از میهمانهای مراسم شهادت او را انجام دادیم. نمیتوانیم قبول کنیم که دیگر او را نمیبینیم. متأسفانه ما ایشان را خیلی دیر شناختیم و ناراحتی ما از این است که او دیگر در میان ما نیست
منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ عموماً کوهستانی و پوشیده از جنگل است. بچههای رزمنده باید در این عملیات هم با عراقیها میجنگیدند و هم با عوامل طبیعی دست و پنجه نرم میکردند. شهر ماووت عراق به صورت طبیعی چند ارتفاع دارد که عارضه اصلی دفاع از این شهر به شمار میرود. ارتفاعات گلان و ژاژیله مثل یک مانع طبیعی عظیم از شهر محافظت میکنند
۱۶ مهر ۱۳۵۸ در حالی که تنها هفت ماه از پیروزی انقلاب میگذشت، یک اتفاق خاص باعث شد تا پای صیاد شیرازی به مناطق عملیاتی کردستان باز شود. در آن روز خبر رسید که ۵۲ پاسدار در حوالی سردشت به شهادت رسیدهاند
نزدیک ظهر از طریق سپاه به پسرم محمد، (برادر دوم مصطفی) زنگ زدند و گفتند مصطفی زخمی شده است، اما برادرش گفته بود که میدانم مصطفی شهید شده است. ما آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داریم. برادرش تا حدودی در جریان کارهای مصطفی قرار داشت و میدانست در کدام جبهه مقاومت فعالیت دارد
همسایهها خیلی از اخلاق و رفتار و کمکهایی که به آنها کرده بود، تعریف میکردند. علی اکبر هر وقت از جبهه برمیگشت به تکتکشان سر میزد و تمام وقت هم که پشت جبهه بود دنبال کارشان بود. حتی کلید خانهاش را به آنها داده و به همه گفته بود هر وقت خواستید بروید خانهام و هر چه خواستید بردارید
اولین بار که به جبهه اعزام شدم، به کردستان رفتم. سال ۵۹ در کردستان بودم که شنیدم حاج حسین خرازی و حاج علی زاهدی و تعداد دیگری از بچههای اصفهان در جبهه جنوب حضور دارند. برگشتم اصفهان و اینبار به خوزستان اعزام شدم. آن زمان تیپ ۱۴ امام حسین (ع) تازه تشکیل شده بود. شهید خرازی فرمانده این تیپ بود و حاج علی زاهدی هم که جانشینش بود
حادثه هفتم تیر، شهادت بهشتی و یارانش که پیش آمد، مهدی از من خواست با هم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنیم. با داشتن بچه کوچک بسیار برایم سخت بود. به همسرم گفتم اگر گرما به بچهمان بخورد، اذیت میشود، اما شهید عشق عجیبی به انقلاب داشت و میگفت باید پسرمان در این مسیر بزرگ شود
وقتی بیمارستان بودم محسن به مرخصی آمد. گفتم فقط یک شرط دارد که دوباره به جبهه بروی! شرطش این است که محاسنت را بزنی! وگرنه نمیگذارم به جبهه بروی. محاسنش را زد و با بچهها عکس انداخت! گفت حالا میتوانم بروم؟ مگر شرط نگذاشتی...
حادثه هفتم تیر، شهادت بهشتی و یارانش که پیش آمد، مهدی از من خواست با هم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنیم. با داشتن بچه کوچک بسیار برایم سخت بود. به همسرم گفتم اگر گرما به بچهمان بخورد، اذیت میشود، اما شهید عشق عجیبی به انقلاب داشت و میگفت باید پسرمان در این مسیر بزرگ شود