گفت‌و‌گو با برادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون شهید محمد‌الله اسدی که همراه شهید حججی به شهادت رسید

زرنگ بود که شهادت او را برگزید!

شنبه, 17 تیر 1402 19:42 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

شهید محمد‌الله اسدی از رزمندگان افغانستانی و همرزم شهید محسن حججی بود. سربازی که به وقت اسارت فرمانده‌اش جانش را تقدیم کرد، اما در گمنامی ماند. روایات شیرین و خاطرات محمد‌نبی اسدی از برادرش به قدری زیبا و شنیدنی بود که ساعت‌ها پای صحبت‌هایش نشستیم. همه مردان خانه اسدی چه در دوران دفاع‌مقدس و چه بعد از آن در جبهه مقاومت دست به اسلحه بودند و لباس جهاد به تن داشتند. محمد‌الله اسدی از میان برادران رزمنده و جانبازش به مقام شهادت دست پیدا کرد. شهادتی که در ۱۷ سالگی نصیبش شد و او را در زمره کم‌سن‌ترین شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون قرار داد. ماحصل همکلامی ما را با محمدنبی اسدی برادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون محمدالله اسدی پیش‌رو دارید.

پدر و جانبازی در جنگ تحمیلی
به گزارش خط هشت، محمدنبی همان ابتدا به حضور پدر در دوران جنگ تحمیلی اشاره می‌کند و می‌گوید: «ما اهل افغانستان هستیم. پدرمان از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع‌مقدس بود. ما معنای جهاد و شهادت را از میان خاطرات و واگویه‌های پدر از روز‌های جهادش آموختیم. محمدالله محصل بود و یک‌سال مانده بود تا دیپلمش را بگیرد که راهی ایران شد و خودش را به جمع مدافعان حرم جبهه مقاومت برساند. ما سه خواهر و پنج برادر هستیم که از میان همه برادران رزمنده‌ام، محمدالله به افتخار شهادت دست پیدا کرد.
ایشان زبان عربی، انگلیسی و پشتو را خوب می‌دانست. مشغول درس و مشق بود که از طریق دوستان و هموطنان‌مان در فضای مجازی متوجه وضعیت جنگ سوریه شد. سال ۱۳۹۴ بود که دیگر تاب ماندن نداشت. به ایران آمد و از نیت آمدنش هم با کسی صحبت نکرد.
ما در افغانستان ملک و املاک داشتیم. کار پدرم دامداری و کشاورزی بود. وضعیت مالی خوبی هم داشتیم، اما غیرت دینی محمدالله او را از همه این تعلقات دنیایی جدا کرد و پایش را به سوریه کشاند.»
از شهادت‌ها دلگیر نمی‌شویم
او در ادامه می‌گوید: «ما به ایران آمدیم تا در این مسیر باشیم. نمی‌خواستیم خانواده در جریان باشند که نگران نشوند. به خانواده گفتیم برای کار می‌رویم. محمد الله آمد و وقتی تصمیم گرفت به سوریه برود با پدرم تماس گرفت و ایشان را در جریان قرار داد. پدر هم به محمد گفت من مانع شما نمی‌شوم. تصمیم خوبی گرفته‌اید دفاع از اهل بیت (ع) افتخار است، محمد هم راهی شد.
خانواده ما مخالفتی با حضور بچه‌ها در منطقه و جنگ نداشتند و شهدای زیادی را تقدیم کرده‌اند، ما از شهید دادن خسته نمی‌شویم. ما همه دارایی و همه خانواده را فدای امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) می‌کنیم. با آمدن ما به ایران همه آنچه از مال دنیا در افغانستان داشتیم، از دست دادیم، هیچ ناراحت و نگران هم نیستیم، نمی‌توانستیم ببینیم به حرم جسارت می‌شود. ما وظیفه خودمان را می‌دانستیم که جهاد کنیم.»
اسارت حججی، شهادت محمد
محمد اواخر سال ۱۳۹۴ اعزام شد. ایشان پنج مرحله به جبهه رفت و هر مرحله دو تا سه ماه در منطقه بود و به مرخصی می‌آمد. محمد در عملیات‌های حلب، آزاد‌سازی نبل الزهرا، آزاد‌سازی دیرالزور و در تدمر حضور داشت. ایشان در ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ در عملیات دیرالزور همراه با شهید محسن حججی بود و در همان منطقه شهید حججی که فرمانده‌شان بود، به اسارت گرفته شد و تعدادی از همرزمان و نیرو‌های ایشان از جمله برادرم محمدالله به شهادت رسیدند.

جراحت‌های محمد
شهید محمدالله اسدی قبل از شهادت بار‌ها به افتخار جانبازی نایل شده بود. برادرش می‌گوید: «محمد در یکی از عملیات‌ها از ناحیه گلو ترکش خورد. ما ایشان را به عقب آوردیم، اما او اصرار داشت که باید بروم خط. حال من خوب است. محمد در آخرین مأموریت و قبل از شهادتش مجروح شده بود و در بیمارستان صحرایی نزدیک خط جبهه پانسمان کرده و مجدداً راهی شد و در مقابل داعشی‌های وحشی ایستاد تا نهایتاً در کنار شهید حججی به شهادت رسید.»

من عاشق شده‌ام!
محمد نبی مانع آخرین اعزام محمد می‌شود، اما اصرار‌هایش بی‌ثمر می‌ماند و بار دیگر برادر راهی می‌شود. او می‌گوید: «وقتی محمد برای اعزام و خداحافظی آخر پیش من آمد، من به خاطر مجروحیت در بیمارستان بستری بودم. به محمدالله گفتم برادر جان دیگر نرو! این همه رفتی و جهادت که تکلیفت بود را انجام دادی دیگر نرو. محمد رو به من کرد و گفت نه من عاشق آنجا شده‌ام. مظلومیت مردم آنجا را نمی‌توانم تحمل کنم. محمد در میان میدان رزم رشادت‌های زیادی از خود نشان داد. در بسیاری از عملیات‌ها که خود من هم کنارش بودم این را می‌دیدیم.
بچه‌های لشکر فاطمیون در کنار دیگر رزمندگان مجاهد در جبهه مقاومت حماسه‌ها آفریدند. خبر شهادت محمد را هم دوستان به ما دادند. یک شب ختم قرآن گرفتند و ما را هم دعوت کردند و گفتند بیایید.
خبر شهادت محمد را هم میان جلسه قرآن به ما دادند و گفتند شهید محمدالله به آرزویش رسید و خوشا به حالش، شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود.
درست می‌گفتند ما جامانده از قافله شهدا این را به خوبی می‌توانستیم درک کنیم و بفهمیم.»

خواب شهادت محمد
برادر شهید می‌گوید: «راستش ابتدا شهادت محمد را باور نکردم. تا اینکه خواب دیدم. خواب یک باغ بزرگ که همه نوع میوه در آن بود. باغی که یک نگهبان داشت. به نگهبان گفتم می‌توانم از این میوه‌ها استفاده کنم. گفت اجازه این را باید از برادر شهیدت محمدالله بگیری ایشان اگر اجازه داد می‌توانی استفاده کنی! همانجا از خواب بیدار شدم و باور کردم که محمد لایق شهادت شد.
مراسم باشکوهی هم برای برادرم گرفتند. بسیاری از دوستان و آشنایان و جمعیت کثیری از مردم آمده بودند و تبریک و تسلیت می‌گفتند. برادرم در بهشت معصومه قم تدفین و به خاک سپرده شد.»
جهاد معنا و مفهوم خاصی در خانواده اسدی‌ها دارد. محمد نبی که خود از جانبازان جبهه مقاومت است از شور و شوق و رقابت برادرهایش در جبهه اینگونه روایت می‌کند: «من و دیگر برادرانم رزمنده و جانباز هستیم. شور و حال عجیبی در ایام رزم در میدان نبرد حق علیه کفر بین برادرانم وجود داشت. پدرمان هم که خود از رزمندگان و جانبازان جنگ تحمیلی بود، اما از میان همه محمدالله زرنگی کرد و لایق شهادت شد. محمد مؤذن بود و بسیاری از بچه‌ها صوت اذان او را در خاطر دارند. من و محمد با هم همرزم بودیم. ایشان سن زیادی نداشت و همرزمان ما فکر می‌کردند که ما پدر و پسر هستیم.
رزمندگان مدافع حرم جواز مدافع حرم شدن را از دستان بی‌بی جان می‌گیرند، برات شهادت را با امضای امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) دریافت می‌کنند. مگر می‌شود پای برات شهادت رزمنده جبهه مقاومت امضای حضرت زهرا (س) نباشد. محمدالله به سختی ثبت‌نام کرد و راهی شد. او به مسئولان گفته بود مگر من از علی اصغر (ع) امام حسین بالاتر هستم. چرا نباید خون خود را در راه اسلام بدهم، آن‌ها هم محمد را ثبت‌نام کردند. این راهم بگویم هر کسی از شهدا کمک بخواهد قطعاً شهدا به ایشان کمک خواهند کرد. ما خودمان خیلی از شهدا حاجت گرفتیم، چون بر این باوریم که شهدا عندربهم یرزقونند.»

جانبازی محمدنبی اسدی
صحبت که به حضور اعضای خانواده در جبهه مقاومت می‌رسد، از محمد نبی می‌خواهم از خودش هم برایمان بگوید. از روز‌هایی که برای دفاع از حرم لباس جهاد برتن کرد و راهی شد. او می‌گوید: «من هم مانند محمد‌الله درس می‌خواندم و سه ماه از ایشان زودتر به ایران آمدم تا خودم را به منطقه برسانم. به ایران آمدم و سال ۹۳ ثبت‌نام کردم که به جبهه بروم؛ برای جهاد و مبارزه علیه استکبار و تکفیر. من پنج مرحله اعزام شدم و حدود یک‌سال و چند ماه در جبهه بودم. توانستم مهارت‌های نظامی را در جبهه بیاموزم. دو مرحله مجروح شدم و دو مرتبه هم در محاصره قرار گرفتم که نزدیک بود به اسارت داعشی‌ها بیفتم، اما تنها توانستم به افتخار جانبازی دست پیدا کنم.»

در حلقه محاصره داعش
ماجرای مجروحیت‌ها و محاصره‌شدن‌هایش هم شنیدنی بود. محمد نبی از آن روز‌های پر خاطره اینگونه روایت می‌کند و می‌گوید: «سال ۱۳۹۴ تا دل دشمن رفتیم و محاصره شدیم و سه روز در محاصره بودیم. نه آبی بود و نه غذایی. تنها یک کنسرو ماهی داشتیم که سه روز را با آن گذراندیم. بعد از سه روز به کمک دوستان و لطف بی‌بی‌جان توانستیم از محاصره رها شویم. دشمن نتوانست مارا اسیر کند. بچه‌ها آمدند و با تدبیری که داشتند ما را از چنگ دشمن نجات دادند.
بار دیگر هم اینطور بود. سال ۱۳۹۴ سمت ادلب بودیم، من راننده نفربر بودم و آن شب هجوم داشتیم، بچه‌های لشکر فاطمیون جلو آمدند و گفتند مجروح و شهید دادیم. به من گفتند باید بروی و بچه‌ها را بیاوری، من رفتم آن شهدا را آوردم. بعد از من خواستند چند تا از رزمنده‌ها را جایی ببرم. راه افتادیم. سرتاسر تونل بود. شب بود و متأسفانه به اشتباه وارد خاک دشمن شدیم. داعشی‌ها همین که ما را دیدند شروع کردند به عربی صحبت کردن دیگر مطمئن شدم که راه را اشتباه آمدم. به یک‌باره به ما گفتند: «عدو عدو» و شروع کردند به شلیک. از فاصله بسیار کمی توپ ۲۳ شلیک می‌کردند و با کلاش می‌زدند. من همان مسیری را که آمده بودم دنده عقب گرفتم و از آن‌ها دور شدم. بعد نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که به یک باره نفربر پرت شد. یک ساعت بعد چشمانم را باز کردم، با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟! من کجا هستم؟! چراغ قوه را روشن کردم دیدم داخل کانالی هستیم و با تلاش و سختی توانستیم بیرون بیاییم.
بعد به یکی از فرماندهان به نام ابوصادق بی‌سیم زدم و گفتم شما منور بزنید تا من بتوانم مسیر را تشخیص دهم. نهایتاً با راهنمایی بچه‌های خودمان به عقب آمدیم، در مسیر دشمن مین کاشته بود، مین منفجر شد و یکی از بچه‌ها پایش قطع شد و بعد رفتیم خودمان را به نیروی‌های لشکر فاطمیون رساندیم.»
دستی که قطع نشد!
یک مرتبه هم در تیفور سال ۱۳۹۵ مجروح شدم. نیرو‌ها در منطقه‌ای مانده بودند من خودم نفربر داشتم. مقداری آب، نان و غذا برداشتم و برای بچه‌ها بردم و آن‌ها را به عقب برگرداندم. دشمن در دو متری ما و پشت دیوار بود. من تا دیدم یکی از داعشی‌ها بلند شد که ما را با آر‌پی‌جی بزند، با نفربر به سمتش رفتم و او هم فرار کرد.
آخرین مجروح را تنهایی به سمت بچه‌های خودی بردم. پشت تپه نیرو‌های خودی بودند. من خودم را به بالای تپه رساندم که ناگهان با موشک من را زدند. بعد هرچه سعی کردم بلند شوم نتوانستم. در نفربر باز بود و خودم را روی در انداختم. بچه‌ها که وضعیت من را دیدند، آمدند، کمکم کردند و با خودشان بردند. در بیمارستان دکتر تا وضعیت دستم را دید گفت این دست باید قطع شود، گفتم نه خواهش می‌کنم دست من را قطع نکنید. همین را گفتم و از هوش رفتم.»

خاطره عجیب از دیدار با حاج قاسم
حالا با شرمندگی از آن‌روز یاد می‌کند از روزی که حاج‌قاسم را نشناخته و از او سراغ توان رزمی و گروهش را گرفته بود. محمد نبی می‌گوید: «من تا آن روز حاج قاسم را ندیده و نمی‌شناختم. همان اعزام اول یک هفته‌ای از حضورم در جبهه می‌گذشت، روز‌های سختی داشتیم و شرایط هم کمی دشوار بود. یک روزی یکی از فرماندهان آمد و گفت امروز مهمان داریم. در فلان محل جمع شوید. بچه‌ها کنار هم جمع شدیم.
آن بنده خدا آمد و شروع کرد به صحبت کردن و ما را به استقامت و مقاومت دعوت کرد و ما را به خاطر رشادت بچه‌ها، ستود. حرف‌هایش که تمام شد، از وسط جمع بلند شدم و به شوخی گفتم شما که انقدر ما را نصیحت و برای ما صحبت می‌کنید، خودتان از کدام گروه هستید؟ ایشان نگاهی به من کرد و گفت من گروه صفر هستم.
بعد‌ها فرمانده به ما گفت ایشان حاج قاسم سلیمانی است از فرماندهان نیروی قدس. بعد که متوجه شدم رفتم کنارش و از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم ببخشید من با شما شوخی کردم. نمی‌دانستم شما چه کسی هستید؟
حاج قاسم به من گفت اگر این شوخ طبعی فاطمیون نباشد که فاطمیون به درد نمی‌خورد! ایشان خیلی فاطمیون را دوست داشت و در یک کنفرانس از رشادت بچه‌ها تعریف کرد و گفت وقتی می‌گوییم دشمن را در جبهه مقاومت شکست دادیم، باید دین خود را ادا کنیم و بگوییم از همت دو بازوی توانمند، یعنی فاطمیون و زینبیون به این امر دست پیدا کردیم.»

۱۱ شهید و ۱۳ رزمنده خانواده
او در ادامه به سبقه جهادی خانواده در جبهه مقاومت اشاره می‌کند و از ۱۱ شهید و ۱۳ رزمنده خانواده‌شان می‌گوید: «سه نفر از پسرخاله‌ها و پسرعموهایم شهید شدند. یکی از شهدا عبدالعلی اسدی بود که ۱۷ سال داشت. هم درس می‌خواند و هم در افغانستان نانوایی داشت. عبدالعلی با من تماس گرفت و گفت من می‌خواهم بروم سوریه برای دفاع از حرم. شما چه صلاح می‌دانی من گفتم نانوایی داری کار و زندگی داری ما هستیم شما دیگر نیا. یک ضرب‌المثل هم برایش گفتم که در هر خانه یک شیر باشد کافی است.» شما نیا، بمان
گفت نه هیچ عملی زیباتر از دفاع از حریم اهل بیت (ع) و هیچ شهدی شیرین‌تر از شهادت در این راه نیست. هرچه مانع شدم او بیشتر اصرار می‌کرد.
نهایتاً سال ۱۳۹۴ به سوریه آمد و در اولین اعزام همراه با شهید بلباسی خانطومان شهید شد. ایشان وضع خوبی داشت، اما جهاد و شهادت را بر زندگی دنیایی ترجیح داد.

 
 
 
خواندن 114 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family