گفت‌و‌گو با همسر شهید فراجا ناصر بشنام که در درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید

پلیسی که از خانواده متهمان بد سرپرست حمایت می‌کرد

شنبه, 14 مرداد 1402 15:23 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 خبر تلخ این‌روز‌ها شهادت عزیزان مدافع امنیت فراجا است. آماری تکان دهنده میان همه خبر‌ها. در روز‌های اخیرهر ۱۶ ساعت یک شهید تقدیم امنیت کشور شده است. در مدت شش روز، ۹ مأمور پلیس در جریان درگیری با قاچاقچیان، اشرار و همچنین ‏اقدام تروریستی به شهادت رسیدند

به گزارش خط هشت، خبر تلخ این‌روز‌ها شهادت عزیزان مدافع امنیت فراجا است. آماری تکان دهنده میان همه خبر‌ها. در روز‌های اخیرهر ۱۶ ساعت یک شهید تقدیم امنیت کشور شده است. در مدت شش روز، ۹ مأمور پلیس در جریان درگیری با قاچاقچیان، اشرار و همچنین ‏اقدام تروریستی به شهادت رسیدند. حکایت شهادت مأموران پلیس حرف جدیدی نیست؛ قصه مردانی است که در مقابله با گروه‌های تروریستی، اراذل و اوباش، سوداگران مرگ، قاچاقچیان و سارقان، ضربات چاقو و شلیک گلوله را به جان می‌خرند. سبزپوشان بی‌ادعای ناجا سینه را در برابر هر چه بدی و سیاهی و ناپاکی، از شرارت و رذالت و ناپاکی گرفته تا مواد مخدر و قاچاق و هرآنچه که سلامت و امنیت مردم را به خطر انداخته، سپر کرده‌اند تا نکند خاری به پای مردم فرو رود. به همین بهانه به سراغ خانواده شهدای فراجا رفتیم. در این نوشتار پای صحبت‌های لیلا اسکندری همسر شهید ناصر بشنام نشستیم که در درگیری با قاچاقچیان در تاریخ ۲۳ تیر ماه سال ۱۴۰۰ در کهنوج به شهادت رسید. 
 
 ۱۳ سال همسنگری
لیلا اسکندری همسرانه‌هایش را اینگونه برای ما روایت می‌کند: «ناصر متولد ۱۵ شهریور ماه سال ۱۳۵۸ استان کرمان شهرستان فاریاب است که در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در استان کرمان در خانه برادرش سپری کرد. بعد از اتمام دبیرستان برای گذران دوران خدمت به سربازی رفت و بعد از پایان خدمت سربازی سال ۸۱ وارد نیروی انتظامی شد. 
من و ناصر سال ۱۳۸۷ با هم ازدواج کردیم. ایشان پسر خاله پدرم بود. خانواده معتقد و مذهبی داشت و همین شروع یک زندگی برای من بود. من ۱۳ سال همراه و همسنگرش بودم در این مدت اخلاق و رفتار ناصر زبانزد خاص و عام بود. ماحصل زندگی ما تولد سه فرزند بود. یک‌پسر و دو دختر.»
 
 جانبازی و جانثاری
ایشان در ادامه از شوق حضور همسر شهیدش در لباس نظام، اینگونه روایت می‌کند و می‌گوید: «همسرم عاشق کار‌های سخت بود برای همین وارد نیروی انتظامی شد. بعد از آن از سال ۹۱ تا ۹۸ به مدت هشت سال به عنوان معاونت شهرستان کهنوج منصوب شد. در این سمت کار‌های خیلی زیادی را انجام داد. حتی چندین بار محموله‌های مواد مخدر را کشف کرد. به خاطر لیاقت، شجاعت و دلاوری که داشت فرماندار منطقه اجازه جابه‌جایی ایشان را نمی‌داد. کشفیات خیلی بالایی داشت. علاقه به نظام و تعلق خاطر زیادی به کارش داشت همین عوامل دلیلی شد تا بتواند با همت بالا و توجه زیادی کار کند. 
ایشان یک مرتبه از ناحیه پا مجروح و به مقام جانبازی رسید. شرایط جدیدی که برایش ایجاد شده بود هم مانع فعالیت‌هایش نشد و هیچ وقت دست از کارش بر‌نمی‌داشت. 
همسرم در سال ۱۳۹۹ به عنوان رئیس پلیس مبارزه با قاچاق موادمخدر کهنوج انتخاب شد. با اینکه مسئولیت جدیدی به او محول شده بود، اما به هنگام مأموریت همیشه پیش قدم بود و از نیروهایش جلوتر بود و خطرات احتمالی‌اش را به جان می‌خرید.»
 
 کمک به نیازمندان
همسر شهید در ادامه خاطرنشان می‌کند: «ناصر همیشه به نیروهایش توصیه می‌کرد که جانب احتیاط را رعایت کنند. به متهمین در داخل خانه و در مقابل چشم خانواده‌اش دستبند نمی‌زد. در خلال حل پرونده اگر خانواده متهم شرایط اقتصادی خوبی نداشت و بی‌سرپرست می‌شدند با بررسی‌های لازم و با کمک خیرین آن خانواده را تحت پوشش قرار می‌داد. بعد از شهادتش متوجه شدیم در کهنوج چند خانواده بی‌سرپرست را تحت تکلف خودش قرار داده بود. اگر گاهی خودش توان کمک مالی و حل مشکل خانواده‌های کم بضاعت و ناتوان را نداشت، از خیرین کمک می‌گرفت. 
یک مرتبه خواهر شهید برایم تعریف می‌کرد که رفتم سر مزار داداش، یک خانم سر مزار شهید آمد و خیلی گریه می‌کرد، گفتم خواهر شما چه نسبتی با شهید دارید که این طور برایش ناراحتی می‌کنید و اشک می‌ریزید؟
ایشان گفت. آقای بشنام آخر هر ماه که می‌شد خرج خودم و بچه‌هایم را برایم می‌آورد. از زمانی که آقای بشنام شهید شده واقعاً روزگار برای خودم و بچه‌ها سخت می‌گذرد. ایشان خیلی به یاد ما بود و به ما کمک‌های زیادی می‌کرد.» 
 
 صله رحم و مهر به مادر
یکی دیگر از شاخصه‌های اخلاقی شهید ناصر بشنام علاوه بر توجه به نیازمندان و افراد کم بضاعت، اخلاق خوش ایشان بود، همسر شهید می‌گوید: «من در مدت همراهی ۱۳ ساله‌ام با ایشان به خوبی مهربانی و خوش اخلاقی‌اش را حس کردم. 
یاد ندارم روزی با خستگی و مشکلات محل کارش وارد خانه شده باشد. هر چه بود بیرون در خانه می‌گذاشت و با مهربانی و لبخند وارد خانه می‌شد. یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های همسرم شوخ طبعی ایشان بود. خیلی وقت‌ها قبل از اینکه از در بیاید داخل و سلام کند، با یک جمله‌ای همه خستگی ما را از تن به در می‌کرد. فردی بود که روی لب‌های همه خنده می‌آورد. گاهی به همین یک ویژگی همسرم فکر می‌کنم و دلتنگ می‌شوم، دوست دارم یک بار دیگر در خانه باز شود و او با همان حالت شوخ طبعی و لبخند بر لب وارد خانه شود. 
ما زندگی خیلی خوبی داشتیم خیلی خوب بود. یک هفته قبل از اینکه ایشان به شهادت برسد با هم رفتیم مسافرت. خیلی لحظات خوبی را گذراندیم. همه تلاشش این بود که در لحظاتی که کنار من و بچه‌ها هست به ما خوش بگذرد. 
وقتی از در وارد می‌شد با صدای بلند من و بچه‌ها را صدا می‌زد. آن‌ها را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. 
با اینکه اهمیت زیادی به ما می‌داد، خانواده خودش مادر و خواهر‌ها و بستگانش را فراموش نمی‌کرد. 
آخر هفته که می‌شد یا در زمان مرخصی به همه اقوام سرمی‌زد، حتی اگر فرصت پیش می‌آمد به مدت پنج دقیقه در خانه‌شان می‌رفت و احوال‌شان را می‌پرسید و صله‌رحم را به جای می‌آورد. 
۱۰ سالی می‌شد که پدر ایشان به رحمت خدا رفته بود. همین وابستگی او و مادرش را بیشتر کرده بود. 
همیشه می‌گفت من دوست ندارم از کهنوج دور شوم، من می‌دانستم که او به خاطر مادرش این حرف را می‌زند. هر هفته به مادرش سر می‌زد و احترام خیلی خاصی برای ایشان قائل بود. 
 مادرش هم خیلی به شهید وابسته بود. همیشه خودش می‌گوید. آقا ناصر خیلی احترام مرا دارد. او بیشترین خدمت را به من کرده است. همه جوره هوای مادرش را داشت و اجازه نمی‌داد از هیچ لحاظ ایشان سختی بکشد.»
 
 ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله
 او در ادامه می‌گوید: «اینکه می‌گویند شهدا زنده‌اند را من به خوبی درک کرده‌ام. همین چند روز پیش خواب دیدم کنارم ایستاده، رو به او کردم و گفتم از اینکه شما از این مأموریت جان سالم بدر برده‌ای و زنده‌ای، خوشحالم. ناصر روبه من کرد و گفت من هستم من در کنار شما هستم.
 دو شب پشت سر هم این خواب را دیدم. حتی یک بار خوابش را دیدم و در خواب به ایشان گله کردم و گفتم شما کجایی؟! چرا رفتی ما را تنها گذاشتی؟ گفت من که همیشه پیش‌تان هستم، هوایتان را دارم. 
 من هم در خواب به ایشان گفتم از اینکه زنده‌ای، خوشحالم، حضور شما برای من همچون یک معجزه است. در خواب‌ها من را تسلی می‌داد و می‌گفت من همیشه در کنار شما هستم. شهید بشنام هوای من و بچه‌هایم را دارد. گره از کارهایم باز می‌کند. شاید برای شما باورش سخت باشد من حضورش را بیشتر از قبل احساس می‌کنم. احساس می‌کنم من تازه او را به دست آورده‌ام. 
من بهتر و قشنگ‌تر از قبل با ایشان زندگی می‌کنم همیشه حضورش را کنارم حس می‌کنم. به‌حق فرمود که: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله…» 
 
 روی قولش ماند 
 یک خاطره‌ای که هرگز از یاد نمی‌برم و دوست دارم برای شما هم روایت کنم این است که یک هفته قبل از شهادتش پسرم بهانه گوشی گرفت گفت بابا من گوشی می‌خواهم. پدرش به من گفت یادت باشد من تا هفت روز دیگر گوشی را به آقا روح الله بدهم و بعد برای خودم یک گوشی بخرم. ما رفتیم مسافرت و برگشتیم روز دوشنبه خندیدم و به ناصر گفتم زیاد وقت نداری! دو روز دیگر از هفت روزی که به روح‌الله قول دادی بیشتر باقی نمانده، خندید. روز چهارشنبه دقیقاً همان هفت روزی شد که خود ایشان گفته بود. ناصر همان روز به شهادت رسید و گوشی ایشان را برای پسرم آوردند. ناصر سر قولش ماند. 
 
 عطر شهادت!
حرف‌های‌مان همه ذهن همسر شهید را به سمت و سوی خاطرات روز‌های آخر می‌کشاند. خانم لیلا اسکندری می‌گوید: «این خاطره را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. شب قبل از شهادتش، ساعت ۹یا۱۰ از سرکار آمد. همین که درخانه را باز کرد و وارد خانه شد یک بوی خوبی کل فضای خانه را گرفت.»
در تمام عمرم همچین بوی عطری را حس نکرده بودم. به شوخی به همسرم گفتم. آقای بشنام چه عطری زدی؟! چه بوی قشنگی. گفت حالا فکر کن من عطر زدم من هم خندیدم بهش گفتم حالا شما به من نگو چه عطری زدی من می‌روم یک عطر گران قیمت برای خودم می‌خرم، دیگر به شما نمی‌دهم. خندید و رفت.»
 
 خبر شهادت
همان روز شهادتش قرار بود بعد از اینکه از سر کار آمد با هم بریم فاریاب کهنوج. با ناصر تماس گرفتم و گفتم کارت عابرتان را درست کنید، می‌خواهیم برویم شهرستان پول لازم داریم. ایشان گفت باشد. من می‌روم کارت را می‌گیرم و می‌آیم خانه! 
من که صبح زود بیدار شده بودم، همه کار‌های خانه را انجام دادم، بچه‌ها را حمام کردم، ناهار درست کردم. کمی استراحت کردم تا ناصر بیاید. با خودم گفتم ایشان که بیاید در را بزند بیدار می‌شوم و می‌رویم. 
 ساعت ۱۵ و ۳۰ دقیقه بعد از ظهر بود. از خواب بیدار شدم. وارد اتاق همسرم که شدم باز همان بوی عطر خوش را شنیدم. همان عطری بود که شب قبل با آمدن ناصر حس کرده بودم. 
بعد رفتم گوشیم را برداشتم و به ناصر زنگ زدم. گوشیش در دسترس نبود. کمی بعد همسر یکی از همکارانش زنگ خانه‌مان را زد. آمد داخل. گریه کرده بود. گفتم شاید با همسرش بحثش شده و ناراحت است. رفتم برایش شربت درست کنم گفت نه من چیزی نمی‌خورم. اعصابم به هم ریخته، گفتم چرا اعصابت به هم ریخته؟ گفت همسرم زنگ زده و گفته که چندتا از همکارانم شهید شده‌اند. همین را که گفت کل بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم را به بیمارستان رساندم. 
 در بیمارستان از هر کسی سراغ ایشان را می‌گرفتم، می‌گفتند اتاق عمل است ولی خودم فهمیدم آقای بشنام شهید شده. از گریه‌های اطرافیان همه چیز را فهمیدم. 
 
 خانه زیبای آخرت 
بعد از تشییع او و دوستانش پیکر او را به روستای خودش فاریاب بردند، چون روستای فاریاب را خیلی دوست داشت. همیشه یک نگاهی به بالای خانه مادرش می‌انداخت به من می‌گفت یک خانه خیلی قشنگی اینجا درست می‌کنم من می‌خندیدم می‌گفتم شما که پول نداری چطوری می‌خواهی اینجا خانه زیبا برای خودت درست کنی؟ اما او به آرزویش رسید. دقیقاً مزارش بالای خانه مادرش است، هر مرتبه که نگاهش می‌کنم می‌گویم ناصر بشنام منظورش از آن خانه قشنگ آرزوهایش، همین مزاری است که حالا در آن آرام گرفته است. 
 
 در حال و هوای شهادت
بعد از شهادتش خصوصیات رفتاریش را مرور می‌کنم و می‌گویم، کسی که شهید می‌شود قطعاً لیاقت دارد وگرنه خداوند هر کسی را انتخاب نمی‌کند و این عاقبت بخیری نصیب هر کسی نمی‌شود. واقعاً لیاقتش را داشت و خوش به سعادتش که شهید شد. 
یک اخلاقی که همسرم داشت این بود که اصلاً از شرایط کاری و مسائل کاریش در خانه صحبتی نمی‌کرد
همسرم برای اینکه ما ناراحت نشویم از شهادت حرفی نمی‌زد، اما می‌دانستم که این لیاقت نصیب او می‌شود دوستان و همراهانش همیشه او را شهید زنده می‌دانستند و مورد خطاب قرار می‌دادند.
یک هفته قبل از شهادتش به منزل دختر داییش رفته بود ایشان تا ناصر را دیده بود گفته چقدر نورانی شدی بوی شهادت می‌دهید.
اگر شهید شدی التماس دعا اطرافیان زیاد بهش می‌گفتند ولی خودش حرفی به ما نمی‌زد حالا که فکر می‌کنم می‌گویم دلیل نگفتنش به ما این بوده که ما ناراحت نشویم. 
 
 مزار حاج قاسم و دلتنگی
روز‌های بی‌او خیلی سخت است. ناصر انسان درستکار و نمونه‌ای بود. افتخار می‌کنم که سال‌ها در کنارش زندگی کردم. هیچ وقت در حضور بچه‌ها گریه نمی‌کنم. تنها چیزی که دلتنگی من را آرام می‌کند، گریه‌های شبانه‌ام است. کمی با او حرف می‌زنم، کمی گریه می‌کنم، زیارت مزار حاج قاسم سلیمانی هم دلتنگی‌ام را رفع می‌کند. می‌روم ایشان و شهدای گلزار را که زیارت می‌کنم، حال و هوایم عوض می‌شود. 
اگر به عقب برگردیم به ایشان می‌گویم هیچی به اندازه خودت برایم اهمیت ندارد. کاش زمان به عقب بر می‌گشت. حالا من مانده‌ام و سه یادگار شهید...
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 154 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family