گفت‌وگو با خواهر شهید فراجا رشید سپهوند که در ۱۰ شهریور ماه سال ۱۴۰۰ به شهادت رسید

خادم الحسین بودو در رثای حسین (ع) سر از پا نمی‌شناخت

شنبه, 11 شهریور 1402 15:06 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

به گزارش خط هشت، متولد ۱۰ دی ماه سال ۱۳۷۰ بود. جوان با معرفت خرم‌آبادی که خدمت در نظام را به هر موقعیت شغلی و حرفه‌ای دیگر ترجیح داد. خادم الحسین (ع) که برات شهادتش را در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ از سالار شهیدان گرفت و در گلزار شهدای ده کرامت تدفین شد. ستوان سوم شهید رشید سپهوند که به مدت سه سال در روستا‌های مرزی خدمت می‌کرد، در یکی از مأموریت‌های مرزی مورد تهاجم قاچاقچیان قرار گرفت و بر اثر اصابت سه گلوله به شهادت رسید. آنچه در پی می‌آید ماحصل همکلامی ما با خواهر شهید است.

خادم‌الحسین (ع) و لوح تقدیر
برادرم دیپلم داشت و در رشته مهندسی برق یکی از دانشگاه‌های شهرستان بروجرد استان لرستان قبول شد، اما دانشگاه نرفت و به خاطر علاقه‌اش وارد خدمت در نظام شد. یکی از شاخصه‌های اخلاقی که همه آن را قبول دارند، خادم الحسین بودن ایشان بود. از دوران کودکی در میان هیئت امام حسین (ع) سینه‌زنی و زنجیر‌زنی می‌کرد. همین اواخر بود که برای تأمین نظم و امنیت دسته‌های عزای امام حسین (ع) مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیر دریافت کرد. از آن لوح‌های تقدیر و آن خادمی همیشه به عنوان بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌اش یاد می‌کرد. می‌گفت من افتخار داشتم خادم امام حسین (ع) باشم.

برادری، چون پدر
ایشان احترام زیادی برای پدر و مادرم قائل بود. ۱۵ سال داشت که به جای پدر به کار مشغول شد. یک پسر بچه ۱۵ساله آنقدر فهم و شعور داشت که به پدرم می‌گفت شما تا به امروز برای ما زحمت کشیده‌ای حالا نوبت ماست که جبران کنیم. پدرم جانباز دوران جنگ تحمیلی است. چند ترکش در بدنش دارد به همین دلیل از زمانی به بعد دیگر نتوانست کار کند. وضعیت جسمی‌اش اجازه نداد تا بتواند مایحتاج خانه را تأمین کند. برای همین رشید عهده‌دار مخارج خانه شد. هم برای ما برادر بود و هم پدر، اجازه نداد پدرم کار کند. رشید قبل از ورود به نیروی انتظامی مدتی در پتروشیمی و مدتی هم در نانوایی مشغول کار شد.
برادرم می‌گفت تنها هدفم این است که شما زندگی آرام و خوبی داشته باشید. از هیچ چیزی برای ما دریغ نمی‌کرد. فکر نمی‌کنم هیچ برادری مانند ایشان باشد. رشید برادر ما نبود، پدرمان بود. مثل یک پدر حواسش به ما بود.
جان فدا
ایشان واقعاً اسوه مهربانی و خوش اخلاقی بود. با بزرگ‌تر‌ها خیلی با احترام رفتار می‌کرد. بعد از شهادتش متوجه امور و کار‌های خیری که ایشان انجام داده بود، شدیم. سعی می‌کرد همه را خوشحال و شاد نگه دارد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اینکه می‌گویند «باید شهید باشی تا شهید شوی» در مورد برادر من صدق می‌کند. ۲۰ سال زندگی برادرم را که مرور می‌کنم به این می‌رسم که او از خودش گذشت تا خانواده و مردمش آرامش و امنیت داشته باشند.
او همه حقوقش را صرف خانواده و امور خیری که در نظر داشت می‌کرد. گاهی می‌گویم چطور می‌شود یک نفر این طور باشد که از همه دارایی‌اش بگذرد. همه را بدون هیچ‌گونه منت و چشمداشتی صرف خانواده‌اش کند. زندگی با برادرم کوتاه، اما شیرین بود. من همیشه به عنوان بزرگ‌ترین افتخارم از او یاد می‌کنم.
اهل صله رحم بود. وقتی به کردستان می‌رفت و از خانواده دور می‌شد به پدرم سفارش می‌کرد حواستان به مادربزرگ باشد. حواستان باشد که داروهایش را به موقع بخورد. حواستان باشد حالش بد نشود. چون بیماری قلبی داشت. ایشان به چند تا از اقوامی که سن بالایی داشتند در روستا سر می‌زد. هر روز پنج‌شنبه سر مزار درگذشتگان می‌رفت. می‌گفت مگر می‌شود آدم به کسانی که روزی عزیزانش بودند، سر نزند. آن‌ها چشم انتظار ما هستند! چطور تا وقتی که زنده هستیم احوال همدیگر را می‌پرسیم ولی وقتی می‌میریم واقعاً فراموش می‌شویم؟! مرگ آخر زندگی است؟ ما همیشه باید به فکر عزیزان‌مان هم باشیم. برادرم اینطور آدمی بود. احساس می‌کنم این دنیا برایش کوچک بود.

عکس شهادت
وقتی رشید کنار ما بود، تصور نمی‌کردیم که یک روز شهید شود، راستش جرئت نداشتیم این فکر به ذهن‌مان خطور کند.
رشید در کادر نیروی انتظامی خودمان خدمت می‌کرد و به خاطر شرایط جانبازی پدرم می‌توانست برای همیشه در خرم‌آباد بماند، اما خودش داوطلبانه خدمت در مرزبانی را انتخاب کرد.
گفتم برادر من! چرا می‌خواهی از خانواده و شهرت دور شوی و بروی؟ اصلاً وظیفه شما که مرزبانی نیست!‌
می‌گفت من باید بروم مرز. آنجا بهتر است. اگر من نروم، چه کسی برود؟ اگر من نروم آن مادر هم بچه‌اش را نمی‌فرستد، شاید آن خانم همسرش را راهی نکند، پس چه کسی قرار است از مرز‌های ما دفاع کند.
تصمیمش را گرفته بود و صحبت‌های ما هم فایده‌ای نداشت. لباس‌های مرزبانی‌اش را پوشید، پوتین‌هایش را به پا کرد، گفت یک عکس از من بگیرید، شاید شهید شدم، اگر این اتفاق افتاد، این عکس را برایم بزنید. مادرم ناراحت شد و گفت چرا دم رفتن حرف از شهادت می‌زنی؟! تا متوجه ناراحتی مادرم شد گفت نه مادر شوخی می‌کنم. ناراحت نشو، شهادت نصیب ما نمی‌شود. خدا کسانی را که می‌خواهند شهید شوند انتخاب می‌کند. برادرم این را گفت و رفت و ما بعد از شهادتش همان طور که خودش خواسته بود، همان عکس را روی سنگ مزارش چاپ کردیم.

گره گشایی از کار مردم
خاطرات ایام محرم و عزای امام حسین (ع) را که مرور می‌کنم با خود می‌گویم قطعاً رشید برات شهادتش را از امام حسین (ع) گرفته است. ایام محرم به رسم و سنت شهرمان خرم‌آباد همه عزاداران خودشان را گلی می‌کنند. رشید هرساله شب تاسوعا همراه دوستانش خیمه‌های عزا را بر پا و گل درست می‌کردند که مردم فردا از آن استفاده کنند. آخرین محرمی که رشید بین ما بود روز عاشورا از خانه بیرون نرفت. من و مادر خیلی تعجب کرده بودیم. امکان نداشت در چنین روزی خانه بماند. رفتم اتاقش گفتم چرا برای اقامه عزا بیرون نرفتی، گفت کاری دارم که باید حتماً امروز انجام بدهم. گفتم کاری مهم‌تر از شرکت در عزای امام حسین (ع)؟!
رشید از خانه بیرون رفت و مدتی بعد برگشت. گفتم کجا رفتی؟ امروز چه شده است؟ گفت راستش برای یکی از هم محلی‌هایمان مشکلی پیش آمده بود. خانواده‌اش از من خواستند پا در میانی کنم و رضایت طرف مقابل ایشان را بگیرم.
گفتیم به حق امام حسین (ع) و روز عاشورا همراه بچه‌های هیئت سینه زنی ۷۲تن و زنجیرزنان قمر بنی‌هاشم برویم در خانه این خانواده تا مشکل حل شود. آنجا بود که فهمیدم برادرم خادم مردم و گره‌گشای کارشان بود.

مشوقی برای تحصیل
برادرم به دلایل خانوادگی هیچ وقت نتوانست تحصیلاتش را در حد دانشگاهی ادامه دهد. او به‌خاطر ما از آرزوها، علاقه‌ها و درس خواندنش گذشت و به من گفت شما درست را بخوان و به چیزی فکر نکن. من پشتت هستم. سالی که من برادرم را از دست دادم سالی بود که باید کنکور می‌دادم. روز آخری که می‌خواست به بانه برود، به من گفت من آخرین روزی است که اینجا هستم، اگر کاری داری بیا با هم برویم و کارهایت را انجام بدهیم. گفتم قرار است چند کتاب برای کنکورم بخرم. گفت باشد.
من را با موتور برد کتاب‌هایم را خریدم. در طول مسیر که داشتیم می‌آمدیم، گفت ببین من دارم می‌روم، تو فقط درست را بخوان. باز هم همان حرف‌ها را به من زد و گفت به چیزی فکر نکن، من همیشه کنارت هستم.
آن لحظه متوجه منظورش نمی‌شدم. با خودم گفتم ان‌شاءالله می‌رود ۱۵روز دیگر برمی‌گردد، اما او رفت و دیگر برنگشت. با تمام سختی‌ها و اتفاق‌های ناگواری که برایمان افتاد فقط و فقط به عشق برادرم ادامه تحصیل دادم. چون تنها خواسته‌اش از من همین بود.

کار‌های نیمه تمام رشید
بعد از شهادت هر مرتبه که با جمع خانواده می‌نشینیم و حرف‌ها و رفتار‌های اخیر برادرم را مرور می‌کنیم به این باور می‌رسیم که رشید می‌دانست قرار است به شهادت برسد. نمی‌دانیم چطور یا چگونه به او الهام شده بود، اما می‌دانست. سفارش‌ها و توصیه‌های آخر او به خانواده و پسرعمویم خود گواه این مطلب است. پسرعمویم به ایشان گفته بود هر کاری باشد ما انجام می‌دهیم، حالا چرا آنقدر سفارش می‌کنی؟
رشید در پاسخ ایشان گفته بود من می‌دانم این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. حواستان به پدر و مادرم باشد. برادرم آخرین مرتبه که به مرخصی آمده بود، همه کار‌های نیمه تمامش را تمام کرده بود. خانه‌مان را جابه‌جا کرده بودیم، ایشان تمام اسباب کشی را خودش انجام داد. وقتی خانه را جابه‌جا کردیم، گفت دیگر خیالم راحت شد. با تمام فامیل خداحافظی کرد. خیلی عجیب بود. با همه دوستانش و همه هم محلی‌ها خداحافظی کرد. به دوستانش گفته بود من این مرتبه که بروم دیگر برنمی‌گردم.

لبخند شهادت
در لحظه شهادت یکی از دوستانش همراه ایشان بود. ایشان برای ما تعریف کرد و گفت ما در منطقه مرزی بودیم و فاصله زیادی با شهر داشتیم. برای همین نتوانستیم خیلی زود ایشان را به بیمارستان برسانیم. او می‌گفت وقتی رشید تیر خورد ما همه گریه می‌کردیم و او می‌خندید. ما بالای سرش بودیم. رشید به ما می‌گفت نگران نباشید، خوب می‌شوم. چیز خاصی نیست. فقط می‌خندید. بعد چشمانش را بست و شهید شد.

سرباز امام زمان (عج)
برایم یادآوری آن روز‌ها خیلی سخت و دردناک است. گویا همه از شهادتش مطلع بودند و ما بی‌خبر بودیم. هم محلی‌ها، فامیل و دوستان همه می‌دانستند، اما با خودشان گفته بودند صبرکنیم تا صبح بعد خبر شهادت رشید را به مادرش بگوییم، نکند اتفاقی برای مادر بیفتد. صبح شد و خبر را به ما دادند. من گفتم امکان ندارد ولی مادرم سر سجاده نماز نشست. گریه می‌کرد و می‌گفت خدایا! من همیشه به درگاه تو دعا می‌کردم و می‌گفتم رشید را نگه‌دار، رشید سرباز امام زمان (عج) است. خدایا! خودت نگه‌دارش باش. این یک دانه پسر را من دارم. این را هم در راه تو فرستادم ولی رشید هدیه‌ای بود که تو به من دادی! الان هم این هدیه را پس گرفتی، تو بیشتر از من رشید را دوست داشتی. شاید تو صلاحش را در این می‌دانستی که شهادت را برایش رقم زدی.
فردای آن روز پدرم و بقیه اقوام به سمت بانه حرکت کردند تا از حال و احوال برادرم خبردار شوند. باورش سخت بود. خبر شهادت قطعی را که شنیدیم گویی دنیا روی سرمان خراب شد. اما میان همه دلتنگی‌ها و دلگیری‌ها و تلخی این داغ و جدایی، وقتی به خودمان می‌گفتیم شهادت لیاقت می‌خواهد و رشید به این عاقبت بخیری رسید، آرام می‌شدیم.

وداع با برادر
شاید آن روز را هیچ‌گاه از یاد نبرم. مردمی که همه کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند. هر طرف را که نگاه می‌کردم، همه گریه می‌کردند. همه آمده بودند؛ کسبه و همسایه‌ها. تمام خیابان‌ها شلوغ بود. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما آخرین نفر به مزار برادرم رسیدیم. در میان این شلوغی نتوانستیم با برادرم وداع کنیم. آخرین وداع ما همان روزی شد که رشید از خانه به سمت بانه حرکت کرد.
پدرم همیشه سعی می‌کرد به‌خاطر من، خواهرم و مادرم خودش را محکم نگه دارد و پیش ما گریه نکند. همیشه می‌گفت پسرم جایش خیلی خوب است. پسرم یک قهرمان بود. هیچ مرگی مثل شهادت نیست. این‌ها را به ما می‌گفت که ما دل‌مان آرام بگیرد، اما به یکباره حالش بد شد. ما نگرانش شدیم و او را به بیمارستان رساندیم.
من دلم خیلی گرفت و رو به رشید گفتم خودت به ما کمک کن، خودت هوای ما را داشته باش. همیشه وقتی زنده بودی کنار ما بودی و می‌گفتی من همیشه حواسم به شما هست، اصلاً نگران چیزی نباشید. تو پیش خدا ارزش داری، تو کمک‌مان کن. بابا را نجات بده. ما اگر بابا را از دست بدهیم واقعاً نابود می‌شویم. خیلی حالم بد بود فقط همین را گفتم و دیگر اصلاً چیزی نگفتم. خدا را شکر می‌کنم که خدا کمک کرد و خطر از پدرم دور شد. برادرم در کنار ماست و ما به وقت گرفتاری او را حس می‌کنیم.

مزاری که تسلی می‌دهد
برادر من واقعاً آدم شادی بود. هر وقت دلتنگش می‌شوم کار‌هایی را که دوست داشت انجام می‌دهم. از کمک کردن به دیگران گرفته تا حتی دیدن فیلم‌های مورد علاقه رشید یا مرتب کردن لباس‌هایش. تمام وسایلی که به رشید مربوط است هنوز در خانه ما سر جایش است و تکان نخورده. چیزی جمع نشده و تغییر نکرده است. ما واقعاً هنوز یک خانواده پنج نفره هستیم و هر لحظه رشید با ما زندگی می‌کند. غذای مورد علاقه‌اش را درست و با این کار‌ها دلتنگی‌هایمان را رفع می‌کنیم. وقتی هم سر مزارش می‌روم آرامش خاصی می‌گیرم که با هیچ چیز دنیایی معاوضه‌اش نمی‌کنم. مزارش تسلی می‌دهد.

 
 
 
 
خواندن 95 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family