گفت‌وگو با خواهر شهید «عبدالله عرب سرهنگی» که شهریور سال ۶۰ به شهادت رسید

پیکر عبدالله یک سال میهمان یال‌های بازی‌دراز بود

دوشنبه, 20 شهریور 1402 16:03 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

به گزارش خط هشت، در دوران دفاع مقدس، ارتفاعات سخت‌گذر «بازي دراز» با قله‌هاي بلند و شيب‌هاي تند و بريدگي‌هاي ممتد از اهميت ويژه‌اي در منطقه مرزي استان كرمانشاه برخوردار بود. اين ارتفاعات به مثابه عرصه بزرگي درون مثلث قصرشيرين، گيلان غرب، سرپل ذهاب واقع شده‌ است و برمنطقه تسلط كامل دارد. نيروهاي عراقي در روزهاي آغازين جنگ از بازي‌دراز براي ديده باني استفاده مي‌كردند. رزمندگان در شهريورماه 1360 با فداكردن جان خويش به اين قله حمله كردند و بخش‌هايي از آن را آزاد كردند. اما عبدالله و تعدادي از دوستانش در اين عمليات به شهادت رسيدند و پيكرشان يك سال در منطقه ماند. قسمت شد تا در چهل‌و دومين سالگرد عمليات بازي‌دراز با پوران عرب سرهنگي خواهر شهيد به گفت‌و‌گو بنشينيم تا خاطرات اين شهيد گرانقدر را مرور كنيم.

شهيد متولد چه سالي بود، در چه خانواده‌اي رشد و چطور به جبهه رفت؟
ما يك خانواده 9 نفره بوديم و مادرم هفت فرزند؛ پنج دختر و دو پسر داشت. برادرم پنجمين فرزند و متولد چهارم مرداد 1340 بود. من هم متولد 1346 و شش سال از شهيد كوچك‌تر هستم. از برادرم هيچ فيلم و ويديويي ندارم فقط وصيت‌نامه و خاطراتي از او به ياد دارم. همان لحظه‌اي كه امام خميني تبعيد شد. از ايشان پرسيدند سربازانت كجا هستند كه فرمودند: «سربازان من هنوز در گهواره‌ها هستند». شهيد سرهنگي هم در آغوش ناز مادر بود و شير مي‌خورد. بعد از ۲۰ سال سرباز امام خميني (ره) شد. برادرم از كودكي بسيار مظلوم بود. ولي فهم و دركش خيلي بالا بود. عبدالله سال آخر متوسطه بود كه صدام به ايران حمله كرد. چون زمينه‌هاي ديني و اعتقادي‌اش را داشت، تحصيل را رها كرد و به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت. تقريباً چند بار به جبهه رفت و كلاً تا شهادتش سه ماه و 15 روز در جبهه بود.

قبل از ورود به جبهه‌ها، فعاليت انقلابي داشت؟
در مورد حضورش در جريان انقلاب خيلي نمي‌دانم ولي ايشان همان اويل انقلاب به صورت گمنام و آشكار به مردم خدمت مي‌كرد. يادم است حتي به دليل ترورها و ناامني‌هايي كه اوايل انقلاب به وجود آمده بود، داوطلبانه از منزل امام جمعه شهرمان محافظت مي‌كرد. عبدالله هم مثل خيلي از جوان‌هاي آن دوران خودش را وقف انقلاب و كشور كرده بود.

گويا شهيد ورزشكار هم بودند؟
هم فوتبال بازي مي‌كرد و هم هند بال. چقدر هم مدال‌هاي رنگ و وارنگ داشت كه يكي از مدال‌هاي شهيد به عنوان يادگاري در منزل خودم است. در دفاع مقدس چند نفر از همبازي‌هاي فوتبال عبدالله شهيد شدند؛ از جمله شهيد پاسدار سيد نورالدين موسوي، شهيد پاسدار محمد اشتري، شهيد عباس افغانخواه و شهيد غفور افتخاري‌پور.
زماني كه برادرتان براي بار آخر به جبهه مي‌رفت، آخرين ديدارتان با ايشان چطور سپري شد؟
يادم مي‌آيد اعزام برادرم به جبهه مصادف با شب 21 ماه مبارك رمضان بود. آن روز گلوي عبدالله درد مي‌كرد و برايش شير گرم كرده بودم. داشتم شيرش را فوت مي‌كردم كه زودتر خنك شود و براي رفتن ديرش نشود. عبدالله برگشت به من گفت: «شير را فوت نكن بگذار خودش خنك مي‌شود، اينطور من راحترم.» شير را خورد و بدون اينكه كسي همراهش باشد، شباهنگام به تنهايي با كوله بارش از ايوانكي راهي جبهه شد.

از خاطرات جبهه‌اش چيزي شنيده‌ايد؟
عبدالله به دوستانش قبل از عمليات گفته بود: «بچه‌ها اگر كسي دلبستگي دارد يا كار نصفه كاره دارد، مي‌تواند برگردد. بچه‌ها من خواب ديده‌ام كه فردا همگي شهيد مي‌شويم». جزئيات خوابش را تعريف نكرده بود. اما همين هم شد. فردا بچه‌هاي آن گروه كه حدود 72 نفر بودند همگي در قله‌اي بازي‌دراز به شهادت مي‌رسند. اين روايت را هم كساني تعريف كردند كه همراه اين گروه نرفته بودند.

درباره نحوه شهادت عبدالله چه روايتي از دوستانش نقل شده است؟
برادرم شب ۲۱ ماه رمضان سال 1360 به عنوان پاسدار از طريق سپاه گرمسار و سپس سپاه تهران براي بار سوم به جبهه اعزام شد. مسئوليتش معاون گروهان بود. پس از 45 روز در قله‌هاي بازي‌دراز همراه ۷۱ نفر از دوستانش در عمليات پدافندي بر اثر اصابت تركش‌هاي خمپاره دشمن به پهلويش در دم به شهادت رسيد. تاريخ شهادتش در 17 شهريور سال 1360 بود. محل دفن برادرم در گلزار شهداي ايوانكي در جوار امام‌زاده عاقب كنار همرزمانش است. در ايوانكي يك بلوار بزرگ هست كه بنام شهيد والا مقام عبدالله سرهنگي نام‌گذاري شده است. زماني كه خبر شهادت برادرم آمد، پيكرش از منطقه عملياتي برنگشت. اما ما ختم و مراسم هفت و چهلم داداش را گرفتيم.
به نقل يكي از دوستانش به نام ابوالفضل كه داماد شهيد پاسدارعباس افغانخواه نيز است، ايشان برای مرحومه مادرم تعريف كرده بود كه ما عبدالله را خيلي دوست داشتيم. چند نفر خواستيم برويم جلو كه جنازه عبدالله را عقب بياوريم، ولي موفق نشديم و همه شهيد شدند. همرزم برادرم تعريف مي‌كرد كه موقع مجروحيت عبدالله، همينطور از پهلويش خون مي‌رفت، در حالي كه با دست خودش خونش را به آسمان پرتاپ مي‌كرد، به شهادت رسيد. ايشان مي‌گفت مجبور شديم تخته سنگي كنار جنازه عبدالله به عنوان نشانه بگذاريم تا بعد از يك هفته برويم جنازه را بياوريم. ولي يك هفته طولاني شد و تا يكسال نتوانستند پيكر عبدالله را بياورند. سال بعد كه قله‌هاي بازي‌دراز فتح شد، همان شب ۲۱ ماه رمضان جنازه برادرم و جنازه ديگر شهدا را آوردند و هر كدام را به شهرهاي‌شان فرستادند.
بعد از يكسال برادرتان برمي‌گشت، چه احساسي داشتيد؟
چيزي كه آن روزها باعث تقويت روحيه ما مي‌شد، اين بود كه جنازه برادرم بعد از يكسال سالم برگشته بود. زير آفتاب و برف و باران، پيكر برادرم با همان لباس فرم سپاه كه هنگام شهادت به تن داشت، به خانه برگشت و با همان لباس هم او را دفن كرديم. هركسي پيكر را مي‌ديد تعجب مي‌كرد. من خودم پيكرش را از نزديك ديدم. غير از زخم پهلويش كه خونش خشك شده بود، باقي جنازه سالم بود. حتي يك مو هم از جنازه برادرم كم نشده بود. فقط كمي پوستش سياه شده بود. اين صحنه را به خوبي به ياد دارم.

در اين مدتي كه منتظر آمدن جنازه برادرتان بوديد خانواده و به خصوص مادرتان با اين قضيه چگونه كنار آمدند؟
براي دلداري به مادرم خيلي خبر مي‌دادند كه مثلاً پسرت زنده است يا دست بعثي‌ها اسيراست. ولي مادرم اين حرف‌ها را قبول نداشت و مي‌گفت، عبدالله من شهيد شده است و آنقدر جلوي تلويزیون و رادیو مي‌نشينم تا زماني كه بگويند بازي‌دراز آزاد شده است همين هم شد و مادرم يكسال پاي تلويزيون نشست تا اينكه يك روز ديديم خوشحال نماز شكر خواند و گفت، از تلويزيون اعلام شده كه قله‌هاي بازي‌دراز آزاد شده است و ان‌شاءالله كم‌كم جنازه بچه‌ام را مي‌آورند. همان شد و جنازه‌هاي شهدا را با قطار آوردند و سر هفته جنازه برادرم به ايوانكي برگشت.
مادرتان به رحمت خدا رفته‌اند؟
بله ايشان مرحوم شده‌اند.
از ايشان و علاقه‌اي كه بين مادر و فرزند شهيدش بود، چه خاطراتي داريد؟
مرحومه مادرم فرح لقا مي‌گفت اوايل انقلاب و روز 17 شهريورماه 57 بود كه عبدالله از مادرم مي‌خواهد مقداري پارچه سفيد به او بدهد. مادرم علتش را پرسيده و عبدالله گفته بود كه تعداد زيادي از مردم را در ميدان ژاله شهيد كرده‌اند. خلاصه به مادرم گفته بود هرچه پارچه سفيد داريد بده ببرم تهران براي غسل و كفن شهدا. مادر رختخواب را به هم ريخته و هر چه پارچه سفيد داشت به عبدالله داده بود. عبدالله همه پارچه‌ها را گرفته و بعد اندازه‌اي يك كفن از پارچه سفيدها را برگردانده بود. مادرم گفته بود، چرا اين قطعه پارچه را نميبري؟ عبدالله گفت اين قطعه پارچه پيش خودت باشد حتماً روزي لازم مي‌شود. سرانجام در سال ۶۱ كه جنازه‌اش را آوردند، همان تكه پارچه لازم شد و براي كفن كردن خودش استفاده شد. البته عبدالله مثل اربابش امام حسين (ع) بدون غسل و كفن دفن شد، ولي آن مقدار پارچه را روي لباس خوني‌اش پيچيدند و داخل قبر گذاشتند.

چه خاطره‌اي از نوجواني عبدالله داريد؟
برادرم بچه‌اي زحمت كش و كشاورز بود. در خربزه كاري و گندم كاري كمك پدر و برادرش بود. كنار كارش هم دكه خربزه فروشي داشت. با آن دكه معاش زندگي خودش و خانواده‌اش رو در مي‌آورد. اما شب ۳۱ شهريورسال 59 وقتي كه صدام به ايران حمله كرد، برادرم دكه خربزه را جمع كرد و به خانه آمد. مادرم پرسيد، ننه جان چرا اين كار و كردي؟ پس زندگي و خرج زندگيت چي مي‌شود؟ برادرم گفت مادر جان مگر نمي‌بيني كه صدام حمله كرده؟ بايد برويم و از مرز و بوم كشورمان دفاع كنيم و صدام را عقب بزنيم. از همان شب به بعد ما ديگر عبدالله را كم مي‌ديديم. همه‌اش فعاليت مي‌كرد و بقيه‌اي عمرش را هم در جبهه‌ها گذراند تا به شهادت رسيد. يك نكته ديگر بگويم، عبدالله در باغي كه كار مي‌كرد. كنار جوب باغش، همان جايي كه مسافران تردد داشتند، چند درخت انجير كاشت و مادرم بهش گفت مادر جان كو حالا تا اين نهال‌هاي كوچك بزرگ شوند و بار بدهند. عبدالله گفت مادر جان ديگران كاشتند و ما خورديم و ما مي‌كاريم تا ديگران بخورند. اينجا بود كه مادرم گفت شيرم حلالت مادر جان.

سخن پاياني.
يك روز خواهر كوچكم به خاطره ولايت فقيه و اسم و نام امام خميني (ره) با يكي از دوستانش مشاجره مي‌كردند كه عبدالله يهو از راه رسيد و اين صحنه را ديد. به خواهر كوچكم نصيحتي كرد و گفت خواهر جان هر جايي كه ديدي به ولايت فقيه بي‌احترامي مي‌شود، يا جواب طرف را مي‌دهي، يا آن محل رو ترك مي‌كني.
عبدالله هميشه دغدغه‌اي اولش در زندگي ولايت فقيه بود. مي‌گفت ولايت فقيه و ناموس و امنيت كشور اولويت ما سربازان امام خميني است. عبدالله هميشه شب‌هاي جمعه با دوستانش كه اكثراً شهيد شدند مجلس تلاوت قرآن داشتند و البته با صوت زيبايي قرآن مي‌خواندند. هميشه طوري زندگي كرد كه هم خدا ازش راضي بود و هم خانواده، به ويژه مادرمان كه بسيار از او راضي بود. آنقدر برادرم شهيدانه زندگي كرد تا عاقبت هم به شهادت كه آرزوي ديرينش بود رسيد. در پايان مي‌خواهم اشاره‌اي به وصيت‌نامه شهيد داشته باشم.

 

 

 

 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 106 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family