زمستان سال ۶۰ تنگه چذابه
به گزارش خط هشت، لحظات حساسی بود. عراقیها در حال دور زدن تپههای رملی نبعه در تنگه چذابه بودند و با این کار به زودی همه بچهها قتل عام میشدند. از هر طرف تیر و گلولههای مستقیم تانک میآمد و از هوا هم خمپارهها و کاتیوشاها سوت زنان و غرش کنان، به زمین اصابت میکردند و صدای انفجار پی در پی لحظهای قطع نمیشد. خدایا! چه خبر شده است؟ قیامت برپاست! جهنمی از آتش در تنگه چذابه برپا شده بود. جنازههای شهدا و زخمیها؛ همان عزیزان و همسنگرانی که ماهها در کنار هم با صفا و صمیمیت زندگی و خود را برای عملیات آماده کرده بودیم، روی رملها مانده بود! در همان حال و هوا شهید حاج آقا مصطفی ردانیپور با چشمان گریان زیر لب نجوا میکرد: «نکند ما در کاروان باشیم، اما با کاروان نباشیم.»
پیرمردهای گردان
لحظات به سختی و به سرعت سپری میشد. به دلیل خالی شدن جناح سمت راست ما! دشمن بعثی در حال دور زدن بچههای ما بود. در این لحظه دستور عقبنشینی نیروها از سوی فرمانده تیپ امام حسین (ع) شهید حاج حسین خرازی صادر شد. تا محاصره کامل نشده باید بچهها عقبنشینی میکردند. پیرمردهای گردان مثل شهید جاویدالاثر حاج آقا پیرنجمالدین، مظاهری و خیام نکوئی، اعلام آمادگی کردند بمانند و با سرگرم کردن عراقیها باعث شوند باقی بچهها بتوانند منطقه را ترک کنند.
این برادران بزرگوار به همه توصیه میکردند: هرچه زودتر شما بروید. ما تا آخر میمانیم! تعدادی از جوانان گردان که احساس کردند شاید رزمندههای مسن برای سرگرم کردن نیروهای عراقی ناتوان باشند، خود را آماده ماندن و استقامت تا آخرین نفس در برابر دشمن کردند. لحظات به تندی سپری میشد و فرمانده عراقیها که با یک سوت نیروهایش را هماهنگ میکرد، سوت زنان به نیروهایش علامت میداد تا هرچه زودتر حلقه محاصره را تنگ و تنگتر کنند.
ایثار شهید محمودی
ثانیهها به سرعت در حال سپری شدن و تصمیمگیری برای ماندن پیرمردهای گردان یا جوانان سخت و دشوارتر میشد. دعوا برای مرگ و زندگی، ماندن یا رفتن شدت داشت. به ناگاه جوانی رعنا و عاشق و دل سوخته که تازه فرزند دومش به دنیا آمده بود، وارد ماجرا شد. او تیربارچی گروهان حبیب بن مظاهر شهید علی اصغر محمودی بود که با تیربار ژ ٣ اعلام آمادگی کرد در تنگه چذابه بماند. ایشان بلند فریاد زد: «برادرها من در ارتش سرباز و تیربارچی بودم؛ همه بروید من میمانم!» اصرار پیرمردها و جوانان گردان برای ماندن، مؤثر واقع نشد که نشد و ناگزیر شهید علی اصغر محمودی به بالاترین نقطه و تپه رفت و با نواختن رگبارهای پی در پی، زمینه عقبنشینی بچههای گردان امام محمدباقر (ع) را فراهم کرد. ایشان با تقدیم بهترین سرمایه وجودیاش که همان زندگیاش بود، جان دهها نفر از همرزمان خودش را نجات و به ندای حسین زمان روح خدا خمینی کبیر پاسخ داد و به شهادت رسید.