به گزارش خط هشت، برایشان روایت از همسر شهیدشان کار راحتی نیست. روزهای زیادی را کنار هم گذراندند و لحظات تلخ و شیرینی برایشان رقم خورد. اما برای عشق بالاتری از دلبستگی همیشگیشان گذشتند. همسرانی که بعد از شهادت مردان خانهشان همچنان ایستاده و مقاوم ماندهاند. سیدعیسی انبار داشت و ضایعات خریدوفروش میکرد، اما عشق به اهل بیت (ع) او را بیقرار کرد و نهایتاً در شهریور ۱۳۹۳ راهی سوریه شد. با امالبنین حسینی، همسر شهید سیدعیسی حسینی همکلام شدیم و او از عشق و دلبستگیهایی برایم گفت که این روزها بهانه دلتنگیاش میشود.
متولد افغانستان، مدافع حرم
امالبنین سادات حسینی از آشنایی و همسنگریاش با شهید میگوید: «سید عیسی متولد اول فروردین ۱۳۵۰ بود. او در خانوادهای پر جمعیت در افغانستان به دنیا آمد. فرزند ششم خانواده بود که به دلیل زیاد بودن تعداد خواهران و برادران، مجبور شد دوره دبستان را در مدرسه شبانه بگذراند و روزها کار کند. بعد از آن هم درس را رها کرد و کمک خرج خانواده شد. پدر ایشان همراه خانوادهاش در سال ۱۳۶۵ به ایران مهاجرت کردند. سید عیسی در آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت و تا مقطع ابتدایی درس خوانده بود. من و سیدعیسی نسبت فامیلی با هم داشتیم و زمانی که با هم ازدواج کردیم، او انبار داشت و ضایعات خرید و فروش میکرد. سال ۱۳۸۰ بود. ماحصل زندگی من و سید عیسی یک فرزند دختر به نام فاطمه سادات حسینی است.»
قدرتی معنوی او را به سوریه کشاند
خانم حسینی به مخالفت پدر شهید با اعزامش به سوریه اشاره میکند و میگوید: «بهار سال ۱۳۹۳ بود که سیدعیسی برای اولین بار از مدافع حرم شدن صحبت کرد. به من گفت میخواهم سوریه بروم. گفتم سوریه خیلی دور است، چطوری میخواهی بروی؟ گفت میخواهم بروم زیارت. گفتم باشد، ولی باید پدرتان را هم راضی کنید، میخواهید بروید کشور دیگر. جایی نزدیک نیست. گفت باشد با پدرم صحبت میکنم. با هم خانه پدرش رفتیم. من به پدرشان گفتم پسرتان میخواهد برود کشوری که در آن جنگ است و امنیت ندارد.
پدرش مخالفت و با سیدعیسی صحبت کرد و گفت حق ندارید بروید. شما تازه خانه خریدهاید و وضع مالیتان بهتر شده است. تازه به آرامش رسیدهاید، همسرم گفت باشد نمیروم.
من میدانستم که از ته دل این حرف را نمیزند. به خاطر من سکوت کرد و به خانه برگشتیم.
بعد از آن، هر چند وقت یکبار به من میگفت تو باعث شدی من به سوریه نروم. حضرت زینب (س) مرا صدا میکند، تو اجازه ندادی من به ندای ایشان لبیک بگویم. ایشان ما را میخواند و هر کس در حد توان خود باید کمک کند. اصرارهایش تمامی نداشت.
سیدعیسی به من میگفت فقط یک بار به خاطر خانم حضرت زینب (س) و خانم حضرت رقیه (س) مثل سفر زیارتی کربلا که رفتم تو رضایت بده من بروم، من بابا را راضی میکنم. خانم حضرت زینب (س) نسبت به ما حق دارد. من باید بروم و زود برگردم. من بدون تو و فاطمه طاقت ندارم زیاد آنجا بمانم. میروم زیارت و میآیم. نگران من هم نباش.
آنقدر از این حرفها زد که من ماندم چه کنم؟ من میترسیدم و نگرانیام این بود که برود و برنگردد. رضایت ندادم.
مدتی گذشت تا اینکه ماه مبارک رمضان شد. مجدداً حرف از رفتن و دفاع از حرم شد. باز هم رضایت مرا میخواست.
نهایتاً راضی شدم. سیدعیسی به من گفت نباید از رفتن من با کسی صحبت کنی. خودم به پدرم زنگ میزنم و اذن رفتنم را از ایشان میگیرم. شما چیزی به ایشان نگو. اگر حرفی به او بزنی از شما راضی نیستم. شما نگران نباش. برسم سوریه با پدر تماس میگیرم. شهریور ماه سال ۱۳۹۳ بود که برای اولین بار و آخرین بار اعزام شد. سیدعیسی راهی شد، مخالفتهای پدر و خانوادهاش هم نتوانست جلوی او را بگیرد. چیزی فراتر از یک قدرت زمینی او را به سمت حریم اهل بیت (ع) میکشاند.»
عقربههایی که نمیایستند
۴۰ روز بعد از حضور سیدعیسی در جبهه امالبنین خبر شهادت همسرش را شنید.
شنیدن خبر شهادت سید عیسی برای همه اهل خانه سخت بود. برای برادرهایش که در جبهه همرزم او بودند، برای پدر و مادرش و برای ام البنین. او میگوید:
«بعد از شهادت سیدعیسی برادرهایش خبر شهادت را برای ما آوردند. آن روز بدترین روزهای عمر من و خانواده بود. وقتی برادرشوهرم روبهرویم ایستاد تا خبر شهادت سیدعیسی را به من بدهد، دستهایش را روی صورتش گذاشت، نمیخواست من شرمندگی او را ببینم، بلند گریه میکرد و حرف میزد. میگفت برایم خیلی سخت است که این حرفها را بزنم. همه میدانستند من و سیدعیسی چقدر همدیگر را دوست داریم و به هم وابستهایم.
خیلی احترام من را داشت. هیچ وقت به من بیاحترامی نمیکرد. برای همین خانوادهاش میدانستند که شنیدن خبر شهادتش برای من سخت خواهد بود.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم انگار دنیا برایم تمام شده است. به ساعت نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا عقربهها هنوز حرکت میکنند، چرا زمان متوقف نمیشود. خیلی برایم سخت بود، لحظاتی که من نمیتوانم با کلمات بیان کنم. کار همه شده بود گریه. همسرم شهید سیدعیسی حسینی در سحرگاه شهادت آقا امام محمدباقر (ع) برابر با هفتم ذیحجه یک روز قبل از عرفه در ۹ مهر ۱۳۹۳ آسمانی شد. پیکرش نوزدهم مهرماه در قم تشییع و همراه با چهار شهید مدافع حرم دیگر در بهشت «معصومه (س)» به خاک سپرده شد.»
ترکشهای پهلوی سیدعیسی
امالبنین حسینی نحوه شهادت همسرش را از زبان برادرش سیدعلی شنیده است. او میگوید: «برادرم وقتی از شهید و جهادش در منطقه صحبت میکرد، من مات مانده بودم. چون با من که تماس میگرفت میگفت من خط نمیروم! برادرم میگفت شب آخر بود. متأسفانه در شرایطی بچههای فاطمیون در منطقه در محاصره قرار گرفته بودند. ساعت یک شب بود. سیدعیسی وضو گرفت و به من گفت سیدعلی من میروم پیش فرمانده، تو هم وضو بگیر و بیا.
سیدعیسی در همه شرایط اولین نفر بود. نفر اول به خط میزد، نفر اول برای دفاع میرفت و همیشه اولین بود. وقت رفتن میگفت من همه داشتههایم را فدای بیبی جان میکنم، جان که چیزی نیست. در همان شب، سیدعیسی ابتدا ازناحیه دست مجروح شد. همرزمانش از او خواستند عقب برگردد، اما او نپذیرفت و گفت میتوانم ادامه بدهم. نگران من نباشید. جانم فدای حضرت زینب (س).
کمی بعد ترکش به پهلوی چپ او اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها خط را حفظ کردند و آن منطقه به لطف خدا آزاد شد. همسرم وقتی غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را در روضهها میشنید، خیلی منقلب میشد. وقتی هم که جنگ سوریه اتفاق افتاد، دیگر تحمل نکرد و گفت من زمان جنگ آقا امام حسین (ع) نبودم، اما امروز هستم و باید بروم و از حریم اهل بیت (ع) و از حریم حضرت زینب عمه جانم، دفاع کنم.
همرزمانش میگفتند در طول حضورش در منطقه در خط اول نبرد بود.»
شکلاتی که از دست رهبری گرفت
همسر شهید از خواب قبل از شهادت همسرش هم برایمان روایت میکند. او میگوید: «یک مرتبه قبل از شهادتش خواب دیدم من و سیدعیسی پشت سر رهبر به نماز ایستادیم. رهبر به همسرم یک شکلات دادند، وقتی بیدار شدم خواب را برایش تعریف کردم. او گفت حتماً یک اتفاق خوبی برایمان خواهد افتاد. همسرم بر این باور بود که عشق به خدا و اهل بیت بالاترین عشقهاست و من اگر باز هم زنده شوم، جانم را فدای اهل بیت (ع) میکنم چه در این زمان و چه در زمان آقا امام حسین (ع). وقتی شهید شد من برایش ختم قرآن گرفتم. نذری دادم و به یاد شهیدم به خیریه کمک میکنم. سعی کردم با این کارها خودم را آرام کنم و تسلی بدهم.»
عند ربهم یرزقون
همسر شهید در ادامه از حضور معنوی شهید در زندگیاش میگوید:
«شاید این را بارها در روایات خانواده شهدا شنیده باشید که شهدا زندهاند، این حقیقتی است که من هم به آن رسیدهام و میدانم که سیدعیسی در لحظه لحظه زندگی من حضور دارد. بعد از شنیدن خبر شهادت همسرم، حالم بسیار بد بود. نگران بودم و دلتنگی به سراغم میآمد. بارها به پزشک مراجعه کردم، اما فایدهای نداشت.
هنوز یک ماه از شهادت همسرم نگذشته بود که با او درد دل کردم و گفتم تو که پیش خانم حضرت زینب (س) اجر و قرب داری و شهادت را از آنها گرفتی، مرا هم با خودت ببر، من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم، این دنیای فانی چه به درد میخورد؟
همان شب خوابش را دیدم. مثل همیشه بود، مثل زمان زندگی مان. به من گفت پس فاطمه را چهکار کنیم؟ تو باید فاطمه را بزرگ کنی، من دلم برای هر دوی شما تنگ شده است ولی تو باید دخترمان را بزرگ کنی و صبور باشی.
هنوزم جایی که نمیتوانم و کم میآورم و تصمیمگیری برایم سخت میشود، در خواب با من صحبت و مرا راهنمایی میکند و حضورش را احساس میکنم. واقعاً شهدا زندهاند. او در کنار من است. در سختترین روزها مراقب من و دخترم است و میدانم در تربیت دخترمان هم به من کمک خواهد کرد. آری شهدا عند ربهم یرزقونند...»
انجام واجبات و ترک محرمات
پای شاخصههای اخلاقی شهید که میرسد میگوید نمیدانم از کدام یک از ویژگیهای سید عیسی برایتان بگویم که از همه مهمتر بود. همسرم بسیار آرام و صبور بود. هیچ گاه ندیدم غیبت کسی را کند. نماز قضا بر گردنش نبود. اهمیت زیادی به انجام واجبات و ترک محرمات میداد.
دوستان و همرزمانش هم از منش و خلقیات ایشان برایم بسیار روایت کردند. آنها میگفتند بعد از شهادت سیدعیسی متوجه شدیم که واقعاً اینکه میگویند شهادت لیاقت میخواهد بیراه و بیهوده نیست. یکی از همرزمان شهید برایم تعریف میکرد که با همسرم به زیارت حرم حضرت رقیه (س) میروند. در مسیر زنان بیحجاب رفت و آمد میکردند. ایشان به شوخی به سیدعیسی میگوید: «چرا سرت پایین است؟ اطرافت را نگاه کن.» شهید جواب میدهد: «چشمانت باید حیا داشته باشد.» همرزم شهید میگفت یک رزمنده برای شهید شدن باید از خیلی چیزها بگذرد و من بعد از شهادت ایشان فهمیدم که شهید حسینی چقدر تهذیب نفس داشت و آماده شهادت بود.
شهید سیدروح الله موسوی
امالبنین حسینی به شهید دیگر خانوادهشان هم اشاره میکند: «شهید سیدروحالله موسوی پسرعمه من بود و سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.» او در پایان درباره یکی از آرزوهایش هم میگوید: «دوست دارم همراه دخترم با رهبر معظم انقلاب دیدار داشته باشم و امیدوارم به زودی ایشان را از نزدیک ملاقات کنم.
سه تا از برادرهایم همراه همسرم راهی منطقه شدند، اما لیاقت شهادت نداشتند، ولی من دیگر تحمل شنیدن خبر شهادت شخص دیگری از اعضای خانوادهام را ندارم. هر جا هستند خوب و سلامت باشند. از آنها برای امنیت امروزمان سپاسگزاریم.»