به گزارش خط هشت، لشکر۲۷ محمدرسولالله نام آشنایی است؛ نامی که کلمه به کلمهاش رشادت، شجاعت و غیرت را فریاد میزند. این نام یادآور دفاع از ارزشهاست؛ دیروز دفاعمقدس و امروز دفاع از حرم. شهید مدافع حرم سرهنگ پاسدار احمد گودرزی، یکی از رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسولالله بود. هرچند سنش اجازه حضور در جبهههای دفاعمقدس را نمیداد و در جبهه دفاع از حرم حاضر شد و آنجا به شهادت رسید. گفتوگوی ما را با مادر شهید پیشرو دارید.
احمد آقا متولد چه سالی بودند؟
احمد متولد اول فروردین ۱۳۵۷ و بچه دوم بودند و به نسبت سه فرزند دیگرم خیلی با سختی بزرگش کردم. چون در روستا به دنیا آمده بود، اوایل تولدش خیلی سخت گذشت.
کمی از خصوصیات اخلاقیشان بفرمایید. پررنگترین خصلتشان از نظر شما چه بود؟
نمیتوانم انتخاب کنم! برای من تمام خصوصیاتش بینظیر بود، اما یک جملهاش هیچ وقت از یادم نمیرود. یکبار به من گفت مادرجان! شما دختر نداری و برای همین من مدام دلم میخواهد به شماکمک کنم. خیلی اهل کمک بود. از همان بچگی تابستانها کار میکرد تا خرج تحصیلش را دربیاورد مبادا به پدرش فشار بیاید. پسرم اهل تحصیل هم بود. همیشه یک چیز برایم عجیب است. اینکه میگویند مذهبیها میانه خوبی با درس خواندن ندارند! اما شما وقتی نگاه میکنید، تمام شهدای ما یا نخبهاند یا از علاقه به کسب علم و دانش سرشارند. احمدآقا هم همینطور بود. هوش عجیبی داشت. دانشگاه هم قبول شد، اما دلش میخواست جذب سپاه بشود.
چه زمانی جذب سپاه شدند؟
اگر اشتباه نکنم سال ۷۸ بود. برای اینکه جذب سپاه شود، خیلی تلاش کرد. یکسری امتحانات تئوری و آمادگی جسمانی هم میگرفتند. احمدآقا، چون علاقه خیلی زیادی به ورزشهای رزمی داشت، از همان نوجوانی تکواندو و کاراته رفته بود. خیلی خوب از پس آمادگی جسمانی عضویت سپاه برآمد.
خبر داشتید که میخواهد عازم سوریه شود؟
دفعه اولی که اعزام شد، به ما نگفت. گفت مأموریتم. با وجود اینکه مدت نبودنش طولانی شد، اما برای ما عجیب نبود. چون احمدآقا عاشق این بود که برای نظام کاری بکند و مأموریت هم زیاد میرفت. من خودم از طریق سپاه متوجه شدم که سوریه رفته است. بار اول که رفت از ناحیه بازو مجروح شد و به ایران برگشت. به دوستش گفته بود قسم بخور به پدر و مادرم حرفی نمیزنی. اگر متوجه مجروحیتم بشوند، دیگر نمیگذارند بروم. بار دوم هم که اعزام شد، به ما نگفت. از همانجا زنگ زد و گفت ترسیدم بگویم و اجازه ندهید. ابتدا کمی ناراحت شدم، اما بعد با خودم گفتم اگر الان نتوانم دلم را به رفتنش راضی کنم، پس چگونه مسلمان بودنم را ثابت کنم.
بار دوم که رفتند به شهادت رسیدند؟
بله. احمدآقا ۱۷ اسفند ۹۴ به شهادت رسیدند. برادرش میگفت قبل از این اعزام از من خواست که به دفتر کارش بروم. دیدم تمام وسایلش را جمع کرده است. گفت فکر نمیکنم اینها دیگر به کارم بیاید. لطفاً همه را به خانه ببر. شهادتش را هم خواب دیده بود. به دوستش گفته بود خواب دیدم شهید میشوم و یک سید سر مزارم میآید، بعد از شهادتش حضرت آقا سر مزارشان رفتند.
برای نسل جوان و نوجوان توصیهای دارید؟
میدانید با توجه به این روزهای جامعه، من خیلی نگران نسل جوان هستم. میخواهم به آنها بگویم سعی کنید شهدا را بشناسید. با آنها رفاقت کنید. یادم است آن اوایل، خیلی زخم زبان میشنیدم. از جمله اینکه چقدر پول گرفتید؟ و...، اما من با حضرت زینب (س) معامله کرده بودم. تمام شهدا برای مملکت و امنیت و ناموس از زندگیشان گذشتند. جوانها خیلی میتوانند کمک کنند تا خون شهدا پایمال نشود.
اگر میشود ماندگارترین خاطرهای که از شهید به یاد دارید را بازگو کنید؟
دوستانش تعریف میکردند شب قبل از شهادتش داشتیم صورتمان را اصلاح میکردیم. احمد نیامد. دلیلش را پرسیدیم گفت من اگر ترکش به صورتم بخورد، دوست ندارم مادرم صورتم را زخمی ببیند. وقتی من دیدمش از ناحیه زیر چشم تا پایین چانهاش زخمی شده بود، اما ریشهایش عمق جراحتش را پنهان کرده بود.