به گزارش خط هشت، مهیای رفتن بودند. میخواستند برای اولین بار به پابوس امام رضا (ع) بروند و سر بر بالین امام مهربانیها بگذارند. همه اهل خانه منتظر روز پنجم آبان بودند. روزی که قرار بود بار بنه بردارند و راهی مشهد شوند. سر از پا نمیشناختند. امیر به آنها قول داد که امروز آخرین روز کاریاش است. چهارم آبان ماه سال ۱۴۰۱ تهران به دست اغتشاشگران و منافقین فرصت طلب به آشوب کشیده میشود. امیر کمندی همراه با همکارانش در سپاه به مأموریت اعزام میشوند تا در کنار مردم باشند و امنیتشان را حفظ کنند امنیتی که به برکت خون شهدای بسیجی و سپاهی برقرار شده بود. میان آشوب و بلوا یک نفر نارنجک به دست، سر امیر را نشانه گرفت. لباس سبزش غرق خون شد و کمی بعد خبر شهادتی که به خانه و اهلش رسید. کسی نمیدانست باید چه جوابی به نازنین زهرا بدهد؟ شیرین زبانیهای نازنین زهرا برای پدر تمامی نداشت، حتی روزی که برای وداع با پدر کنار پیکرش نشست و گلهای رنگارنگ را روی تابوت بابا چید…بعد از یک سال پای حرفهای خانم مرادی نشستم و او در لحظاتی چند همه زندگیاش را برایم مرورکرد.
تعهد به نظام، شیفته لباس پاسداری
یک سال از شهادت و نبودنهای همیشگی امیرکمندی میگذرد. همسر شهید به سختی روزهایش را به شب میرساند. برای او همکلامی با ما و مرور روزهای زندگی تا شهادت همسرش سخت است، اما به رسم ارادتش به شهدا و تبیین سیره شهدا، کنارمان مینشیند و از اولین روزهای آشنایی و همراهیاش با شهید امیر کمندی صحبت میکند. او میگوید؛ «امیر متولد سال ۱۳۷۰ بود و در یک خانواده بسیار مذهبی، مؤمن بزرگ شده و پرورش یافته بود. او فرزند دوم خانواده بود و دو برادر و یک خواهر داشت.»
واسطه آشنایی من و امیر رفاقتی بود که بین او و برادرم وجود داشت. امیر با برادرم دوست بود، به واسطه همین رفاقت، خانوادههایمان هم با هم رفت و آمد داشتند و همدیگر را به خوبی میشناختیم. امیر با مادرش در مورد علاقهاش به من صحبت کرد و نهایتاً مادر او برای طرح خواستگاری به خانه ما آمد.
همان ابتدا مادر امیر، از شغل پسرش و تعهد زیادی که به لباس پاسداری دارد برای ما صحبت کرد. در همان صحبتهای ابتدایی متوجه علاقه امیر به نظام و سپاه شدم. بعد که من و امیر با هم در این مورد صحبت کردیم، او از مأموریتهای کاریاش گفت، از سختی زندگی با یک فرد نظامی، از شهادت و... صحبت کرد.
من شغل پاسداری را دوست داشتم و با توکل به خدا به خواستگاری امیر پاسخ مثبت دادم. با خودم گفتم هر چه صلاح باشد همان خواهد شد. من از حیا، ایمان و ارادت امیر به اهل بیت (ع) بسیار خوشم آمد. بعد از یک مراسم ساده و سنتی زندگیمان را با هم آغاز کردیم. ثمره زندگی شش ساله من و امیر تولد دو فرزند به نامهای نازنین زهرا و محمدحسین است. نازنین زهرا حالا پنج سال و محمد حسین دو سال دارد.»
نبودنهایی که با عشق پر میشد
همسر شهید در ادامه از نبودنهای همسرش در خانه و مأموریتهای گاه و بیگاه او، میگوید؛ «رشته تحصیلی امیربرق بود و بعد از اخذ لیسانس وارد سپاه شد. امیر خیلی کم در خانه حضور داشت. بیشتر اوقات در مأموریت بود. گاهی هم اضافه کار میایستاد و پول همان اضافه کاری را برای نیازمندان و افراد کم در آمد هزینه میکرد، اما وقتی در خانه بود سنگ تمام میگذاشت. بچهها را برای تفریح و گردش به بیرون میبرد. در امور خانه من را همراهی میکرد.
نبودنهای امیر و دیر آمدنش برای من و بچهها سخت بود. اما تاب میآوردیم. میدانستم همه این صبوریها و تاب آوردنها اجر خود را دارد. از همان روز اول میدانستم با مردی زندگیام را آغاز کردهام که همه دلبستگیاش نظام است و تعلق خاطر زیادی به ولایت فقیه دارد. با تمام وجودم همراهیاش کردم. همه سعی من این بود که بچهها نبود بابا را حس نکنند. نبودنهایش با عشق به او و مسیری که در پیش داشت پر میشد. نمیدانم شاید خدا میخواست نبودنهای امیر تمرینی باشد برای روزهای بعد از شهادتش. امیر هم تا کارش را به سرانجام نمیرساند به خانه نمیآمد.»
دستان یخزده و استکانهای چای هیئت امام حسین (ع)
حرفهایم با خانم مرادی به خلقیات و روحیات همسر شهیدش میرسد. او با تأمل میگوید؛ «راستش را بخواهید نمیدانم از کدام یک از شاخصههای اخلاقی همسرم باید برایتان بگویم. من از مهربانی و حسن خلق او خاطرات زیادی برای گفتن دارم. او پدری نمونه برای بچههایش بود. رفتارهای امیر نمونه بود. من او را به چشم یک شهید زنده میدیدم.
آخر هفتهها اگر میفهمید دوستی، آشنایی، کسی برق خانهاش دچار مشکل شده و از پس هزینههای تعمیر آن برنمیآید، در خانه نمیماند و تا مشکل او را حل نمیکرد، آرام نمیگرفت. امیر ظاهر و باطنی بسیار نورانی داشت. اهل نماز و روزه بود تا آنجایی که میتوانست به فقرا کمک میکرد و خیلی اهل هیئت امام حسین (ع) بودند. خادم الحسین بود و هر کاری که از دستش بر میآمد برای هرچه بهتر برگزار شدن عزاداریهای امام حسین (ع) انجام میداد.
مادر ایشان از علاقهای که امیر از دوران کودکی به هیئت داشت برایم صحبت کرده بود، ایشان میگفت؛ امیر از شش سالگی، محرم به محرم میرفت آشپزخانه هیئت و میایستاد به استکان شستن و کفش جفت کردن. آن موقع محرم افتاده بود در زمستان و هوا سرد بود. دلم شور دستهای کوچکش را میزد و میگفتم خب نکن مادر! تو کوچکی، چرا این همه لیوان را تنهایی میشوری؟ خب دستانت یخ میزند.
اما مرغ امیر یک پا داشت و مثل آدم بزرگها جواب مادرش را میداد. مامان من دوست دارم به هیئت امام حسین خدمت کنم. امیر چپ دست بود و نمیتوانست زنجیر بزند برای همین در کارهای هیئت کم نمیگذاشت. همسر شهید میگوید؛ همسرم امیر از بدحجابی خیلی بدش میآمد و همیشه میگفت ما که در کشوری انقلابی اسلامی زندگی میکنیم و شهید دادهایم چرا باید بازهم بیحجابی در کشورمان رواج داشته باشد و بسیار ناراحت میشد.»
غبطه به حال حاج قاسم
امیرکمندی برای اهل خانهاش از شهادت گفته بود از علقهای که به شهادت دارد و از رفقای شهیدش. همسر شهید از خواسته امیر برای دعای شهادت هم روایت میکند و میگوید؛ «شاید به جرئت بتوانم بگویم که امیر هر روز از شهادت برایم حرف میزد. به هر بهانهای بود صحبت را تا شهادتش پیش میکشید. تنها چیزی که از من میخواست این بود که برای شهادت و تعجیل در شهادتش دعا کنم.
امیر همیشه به شهادت مثل یک حسرت نگاه میکرد، وقتی که حاج قاسم شهید شد، میگفت همه رفتند و من جا ماندم. خوش به حال حاج قاسم که مردم اینگونه بدرقهاش میکنند کاشکی من هم همین گونه بدرقه بشوم. شهادت همه آرزو و خواسته قلبی امیر بود. من در برابر این حرفها سکوت میکردم، میدانستم که شهادت افتخاری است که لایق هر کسی نمیشود. اما حق امیر چنین عاقبتی بود. او به اینکه روزی شهادت نصیبش شود، افتخار میکرد.
امیر میگفت، هر زمان شهید شوم، خودم از شما مراقبت خواهم کرد و کنارتان خواهم بود. سفارش زیادی هم در مورد بچهها داشت میگفت بچههایم را طوری تربیت کن و پرورش بده که باعث سربلندی من و کشورشان شوند».
تن خسته و مجروح و شهادت
شنیدن خبر شهادت امیر کمندی برای همسرش بسیار سخت بود. او میگوید؛ «قرار بود پنجم آبان ماه برای اولین بار به زیارت امام رضا (ع) برویم. چهارم آبان ماه همسرم سرکار رفت و گفت که تا ساعت سه به خانه باز میگردد.
همه کارهای خانه را یکی پس از دیگری انجام دادم. من چشم انتظار و گوش به زنگ بودم تا خبری از امیرم برسد. ساعت هشت شب بود. با من تماس گرفت و گفت. خیابانها کمی شلوغ شده، آشوبگرها به خیابان ریختهاند. من باید بمانم. من و بچهها خانه ماندیم و در انتظار امیر بودیم.
هر چه نشستیم، اما خبری از آمدن امیر به خانه نبود! ساعت ۱۲ شب شد، با خط امیر تماس گرفتم، یکی از همکارانش گوشی را برداشت و گفت امیر دو - سه ساعت دیگر باز میگردد. همین که گوشی را قطع کردم، دلشوره گرفتم. دوباره زنگ زدم، همکارش گوشی را برداشت و گفت؛ امیر تصادف کرده و زخمی شده. من و همکاران او را به بیمارستان میبریم. شما نگران نباشید.
ولی هر لحظه نگرانی من بیشتر و بیشتر میشد. بار دیگر تماس گرفتم، این بار دیگر گوشی امیر خاموش شده بود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. پدر شوهرم به خانه ما آمد. از من خواست آماده شوم و همراه بچهها به خانهشان بروم. من هم همراه ایشان رفتم.
دلم را به قسم همکار امیر قرص کرده بودم. که امیر فقط کمی مجروح شده! اما دلشوره امانم نمیداد و زیر لب صلوات میفرستادم. هنوز در شوک زخمی شدن امیر بودم.
همین که به خانه مادر امیر رسیدم، دیدم افراد زیادی در خانه نشستهاند. زمزمهها و اشکها را که میدیدم سعی میکردم به بقیه تسلی خاطر بدهم. میگفتم «بابا! امیر فقط زخمی شده، شهید نشده نگران نباشید. چرا این طوری میکنید؟
برادر امیر آمد و گفت، قرار است همکاران امیر به خانه ما بیایند.
همانجا بود که دلم لرزید. امیر قبلاً به من گفته بود، اگر شهید شوم همکارانم خبر شهادتم را برایت میآورند. ساعتی گذشت. همکاران امیر به خانه آمدند و با مقدمهای خبر شهادت امیر را به من دادند. صدای گریهها که تا این لحظه آرام و بیصدا بود در خانه اوج گرفت. شیرینزبانیهای نازنینزهرا نمک بر زخم همه میپاشید. باورم نمیشد. همانجا به امیر گفتم؛ چقدر زود به آرزوی خودت رسیدی و من را تنها گذاشتی.»
مراسم تشییع حاج قاسم گونه!
او میگوید؛ «وعده دیدار ما با پیکر شهید نزدیک بود، اما زمان به کندی میگذشت. برای دیدار با پیکر امیر به معراج شهدا رفتیم. وقتی میان پرچم سه رنگی که برای اعتلا و عزتش جانش را هدیه کرده بود، دیدمش، مات ماندم، مات مردی که خیلی زودتر از آن چیزی که من تصورش را میکردم به خواستهاش رسید و شهادت نصیبش شد. رفتم نزدیک پیکرش سلام کردم و گفتم امیر جان شهادتت مبارک…»
همسر شهید میگوید؛ «شهید امیر کمندی به آرزوی دیگرش یعنی همان تشییع باشکوهی که بعد از شهادت حاج قاسم در موردش صحبت میکرد هم رسید. تشییع او را هرگز از یاد نمیبرم. او به تشییع حاج قاسم غبطه میخورد این همراهی مردم را سعادت میدانست و خدا خواست که او در همان حال و هوا تا خانه ابدیاش بدرقه شود.. امیر طبق وصیت خودش در امام زاده حسن تشییع و تدفین شد.»
نارنجک نفاق و شهادتی مظلومانه
به نحوه شهادت امیر کمندی میرسم. به لحظهای که حتی بعد از گذر یک سال روایت از آن کار آسانی نیست؛ «شنیدن نحوه شهادت امیر برایم دشوار بود آخر مگر او چه آزاری به دیگران رسانده بود که باید اینگونه به شهادت میرسید. همکارش از شب حادثه اینگونه برایم تعریف کرد؛ چهارم آبان ماه بود بعد از نماز مغرب و عشاء، خبر دادند منطقه ستارخان شلوغ شده. اغتشاشگرها شهر را بینظم کرده بودند و امنیت را از مردم گرفته بودند. امیر و بچهها رفتند سمت منطقه. چند تا از آشوبگران روی پل رفته بودند و پایین نمیآمدند. پل را برای مردم، خطرناک و ناامن کرده بودند. یکی از آنها یک نارنجک دستساز در دست داشت. سر امیر را نشانه گرفت و مستقیم به سمت او پرتاب کرد. نارنجک مستقیم به امیر خورد و امیر شهید شد.
نارنجک کینه و نفاق همه دارایی من را به یک باره از من گرفت. اما امیر به من قول داده بود که هیچ وقت تنهایم نگذارد. برای من سختترین زمان دیدن بچههاست. تصور اینکه نازنین زهرایم دیگر بابا ندارد. اینکه دیگر نمیتواند دست در دست بابا به پارک برود و به قول خودش خوش بگذراند. دلم برای محمد حسن بیشتر سوخت او که خیلی کمتر از همه ما بابا را درک کرده بود.
اما گاهی میان همه این تلخیها و سختیها تنها چیزی که به من تسلی میداد این بود که امیر آرزوی شهادت داشت. من میان درد و رنج و دلتنگی به یاد عاشورا میافتادم و زنانی که بر مرگ همسرانشان که در رکاب امام حسین (ع) جنگیده بودند صبر پیشه کرده و تاب آورده بودند. گاهی خودم را در میان آنها میدیدیم و با افتخار میگفتم آری حسین (ع) جان، امیر من به اذن خدا خودش را به قافله کربلاییان رساند. آری حسین جان! خادمت را خوب خریدی. همان پسر بچهای که از همان کودکی استکانهای هیئت را میشست و با این کار عشق خود را به تو نشان میداد. همه اینها به من و خانواده تسلی میداد.»
یک سال دوری و دلتنگی
خانم مرادی به حضور معنوی شهید در زندگیاش و در روزهای فراغش از شهید اشاره میکند و میگوید؛ «امروز که با شما صحبت میکنم، تقریباً یک سالی از شهادت امیرم میگذرد. من در این یک سال با همسرم زندگی کردم و بر این باورم که شهدا زنده هستند. من ایمان دارم که امیر زنده است و مطمئن هستم که همانطور که خودش به ما وعده داده، مراقب من و بچههایش است.
من هم تمام تلاش خود را میکنم که یادگاران شهید را همچون خودش تربیت کنم تا در جامعه بدرخشند و امیدوارم که همه ما قدر خونهای ریخته شده پای درخت تنومند انقلاب اسلامی را بدانیم و در مسیر شهدا گام برداریم.
شهدایی که به خاطر امنیت ما شهید شدند. سعی کنیم بهترین راه را برای زندگی به سبک و سیاق شهدا انتخاب کنیم و هیچ وقت شرمنده شهدا نشویم.»